دلم برای خودم تنگ شده ... برای تو هم
وقتی باطری وجودم ته میکشه اینطوری میشم ... میرم کتابخونه و برمیگردم .... تو اتوبوس که میشینم میبینم به محض راه افتادن یه خانم به عقب برمیگرده و سری به تعظیم فرود میاره ... بیرون شیشه رو که نگاه میکنم یه آقا رو میبینم که اونم خم میشه و دست ارادت به سینه ش میگیره ... تازه میفهمم من حرم بودم .... نه نگاهی به گنبدی ... نه سر تعظیمی ... نه مکثی جلوی پنجره فولادی ... هیچی .... تمام مدت سر پایین ....
آخه باطریم ته کشیده بود... افتادن از پله ها ... اشتباهی سوار شدن اتوبوس ... اشتباهی پیاده شدن از آسانسور... بی توجهی به شماره طبقه ای که ماشین لیلا و پارک کردیم و سه طبقه گشتن دنبالش....
لیلا فهمید که ناخوشم .... یکی باید فشارمو میگرفت.. حدس میزنم 9 رو 5 بود ...
سرمو تکیه دادمو محمد علیزاده تو گوشم خوند: تو دریایی و من فقط فکر آب ... همه چی به جز تو سرابه سراب ........ پهنای صورتم خیس شد. چشم که باز کردم خانوم کناری نگاهش رو که به من خیره بود رو ازم دزدید و به بیرون اشاره کرد: قصر نادرو خراب کردن!!!! اگه حوصله داشتم براش از نادر میگفتم و چشمهای بی خانه ... از کلنل پسیان و از قصر خورشید .. از کلات و دژهاش ... اما حوصله نداشتم. فقط لبخند زدم و گفتم آره .... لبخندم خیس بود. ....
دل دل میکردم برسم خونه .... نیاز به خلوت و آب و آینه و بخار داشتم ..... رسیدم... توی این خلوت غسل بازگشت میکنم ... غسل آرامش ! غسل توبه از ننوشتن. نگفتن ....
دلم برای خودم تنگ شده ... برای تو هم ......
دلم تنگ شده....
شارژرمو گم کردم.... باطریم آخرای شارژشه .....