افرا

قلبم را در مجری کوچکی پنهان میکنم...

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۲۴ ب.ظ

چسب زخم که تمام شده باشد یعنی تو یکی در میان انگشتانت میسوزند و چون چسب زخم پیدا نمیکنی مثل این وزنه بردارها چسب های باندپیچی  را برمیداری و دور انگشتانت میپیچی ! توی شیشه فر که داری تمیزش میکنی به لاخ مویی که کنار گوشت پیچ خورده نگاه میکنی و لبی که خشک شده.... پا میشوی آب بخوری چشمت به عرق کاسنی می افتد و کمی قاطی آب میکنی ... دستی به موها میکشی و یک جوری جمعش میکنی که خستگی ات را به قدر همان تارهای مو پنهان کند .... بعد  به هفت سینی که هنوز فکری به حالش نکرده ای فکر میکنی و به شمع سبزی که خوشت آمده سفره را روشن کند .... 

یک نفر باید باشد که سفره برایش مهم باشد ...  مثل بابا که آتش چهارشنبه برایش مهم بود و روشن اگر نمیکرد فکر کنم بجای بوی دود بوی کافور حس میکرد که جنازه زندگی ش را در بر گرفته ..... باباها رویاهایشان را خیلی بیشتر می‌پرستند .... وقتی ریشش کم کم سفید شده باشد و آبرو و اعتباری برای زندگی ش فراهم کرده باشد ولی یک جای کار بلنگد حس ویرانی بهشان دست میدهد .... کفش چرم هم که پای همه بچه هایش باشد، سفره اگر پهن نباشد بغض میکند ..... بروی خودش نمی آورد ها! ولی شبهایی که پشت به پشت با زن زندگی ش میخوابد فکر کنم افسوس میخورد بحال رویای نصفه نیمه اش! 

یکی باید سفره را پهن نگه دارد حتی اگر چند روز خبری از دخترانگی توی ظاهرش نباشد .... مجبور هم بشود ناخن هایش همه را کوتاه کند عیب ندارد ... سفره حرمت دارد ... عید است ... بخاطر بابا .....

۹۳/۱۲/۲۹
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی