افرا

مفید...

سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ق.ظ

از همان روزی که دستم لرزید و گفتی این نشانه خوبی نیست ... دلت سوخت شاید برای دستهایم، ولشان نکردی و ماندی ... ولی گفتی که از آنجایی که "نباید" راهت میدادم درونش بیرونت کنم! و تعبیرها هنوز فرق میکنند

از همان روز دست جلوی سینه گرفتم که سرعت نگیرم که بیراهه نروم... که مثل "امی" حرفهایت را ذخیره نکنم، که مرور نکنم و نخوانم... حافظه کم بیاورم اجتناب نمیکنم از clear data ... و تعبیرها هنوز فرق میکنند ... 

یک هفته که بی دلیل رفتم توی لاک تعلیق برای همین بود که بدانم کجای کارم ...

جای بدی نبودم! و هنوز تعبیرها فرق میکنند و هنوز کسی نگران من است و هنوز کسی صلاح مرا میخواهد و هنوز کسی هست ....


آخر آن کتاب را نمیخواستم هیچ وقت بگویمت که چطور تمام شد... اما میگویم:

"توجه: آدرس ایمیل تغییر یافته است. دریافت کننده دیگر نمیتواندپیام فرستاده شده به این آدرس را دریافت کند. ایمیلهای جدید به طور خودکار حذف خواهند شد. برای پاسخگویی مدیریت سیستم در خدمت شماست."

باد شمالی می وزید و امی سردش بود و شوک زده .... کتاب اما با همین جملات تمام شد ...

و هنوز من صلاح خودم را نمیفهمم...


امشب زیر آسمان شام خوردم و زیر آسمان کلی خندیدم و خنداندم... شیطنتهایم کیف همسایه ها را کوک کرد ... دمی قبلش اما کسی ندانست چرا اشکم روی دامنم میچکید بی وقفه! کسی نفهمید توی دلم چندبار گفتم دلم برای دایی تنگ شده! آخر کسی نمیداند فکر کردن به یک روز است که درهرزمان و مکانی میتواند اختیار را ازم بگیرد: روزی که دایی مرد... و دایی علی از وحشت روبرو شدن با جلال هی ولو میشد روی زمین! که صورت مادربزرگ خونی شد! که تنها سه زن از بین آن همه مرد رد شدند... که زیربغل زهرا را اگر نگرفته بودم دایی را ول نمیکرد که برود! که پلاستیک بخار گرفته بود! که وقتی بغلم کردند می‌لرزیدم! که میگفت: جمعیت را میبینی افسانه؟ که میدیدم لشکر هزاری را که شام وداع آمده بودند... که سرد بود و جاده مه آلود... که استخوانی که توی شیشه فرستاده بودند بیمارستان مال دایی نبود! دایی خورد شده بود، هرشب زنش صدایش را از پشت تلفن گوش میداد که توی خواب اسمش را فریاد میزد و همه امید داشتند ولی نشد .... صدا خاموش شد و خانه بی سایه... و من جسم بی روح و سرد ندیده بودم هیچ وقت و پلاستیک بخار گرفته بود! شاید از سرما نبود... نفس میکشید ....


و امشب بعد آن گریه و خنده باد وزید ... از کدام طرف را نمیدانم. اصلا نمیدانم اینجا که ما هستیم کجاست؟ شمال؟جنوب؟ ...


و من گلدانی دارم که نمیدانم چطور زنده نگهش دارم ... و نمیدانم مردنش به "صلاح" منِ عزیز است یا نه؟ و من اغلب نامطمئنم ....و من هنوز به ۲۴ سالگی ام حس خاصی دارم .... و قرار امروز را بهم نمیزنم، می روم هویزه ببینم خیال چه طعمی ست؟ شیرین یا ....


پ.ن: دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم ....

۹۴/۰۱/۲۵
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی