افرا

کاملا حق با من است، همیشه اتفاق خوب بالاخره میافتد وسط زندگی آدم، حال بد پابرجا نیست، لبخند یک وظیفه‌ست، غم و غصه گنجینه اسرارند،‌رازند... آدم به مهر زنده است، تنهایی سرنوشت بشر نیست، خدا هست،‌ خدا کافی‌ست،‌ آدمهای بد را باید دوست داشت، رویا را بایدبغل کرد و دلداری داد که روزی به وصلت می‌رسد،‌ 

بله... حق با من است، آدمها باید همدیگر را دوست داشته باشند، آدمها باید حواسشان به کلماتشان باشد،‌آدمها باید دو قدم آنطرفتر را هم ببینند، آدمها باید عاشق همه‌ی بقیه باشند!

حق با من است، خلق کج اگر نباشد که کی خوش خلقی به دل آدم می‌نشیند!

حق با من است من حتی وقتی گریه می‌کنم هم نمیگویم: ای‌کاش، نمیگویم چرا، نمی‌گویم خسته‌ام، نمیگویم تمامش کن،‌ ..... من گریه می‌کنم چون از توان خودم ناامید می‌شوم، من گریه می‌کنم چون کلیدهایی که پیدا نمیشوند را جستجو می‌کنم، من گریه می‌کنم چون فقط از جمله‌هاست که می‌شکنم! حتی اگر خطاب به من نباشند، حتی اگر آنقدرها هم بد نباشند،‌من گریه می‌کنم چون فکر می‌کنم آن وقتها خدا هم گریه می‌کند، خدا را پیر بلند قامت سپیدمویی تصور میکنم تکیه داده بر عصایی که خانه‌ی آدمها روبرویش است و او نگاه می‌کند و گریه می‌کند بر فرزندانش،‌ و من هم یکی از آن فرزندانم که هیچ نیاموخته‌ام، که گاهی توی آینه نگاهش می‌کنم و می‌گویم ببخشید اما..... کاری از من بر نمی‌آید!

من از تصویر ساختن از خدا هراس ندارم،‌خدا پدر بزرگم است،‌ بغلم هم کرده تابحال، اجازه هم داده که چند رز رنگارنگ بچینم و توی لیوان آب روی میزم بگذارم و با گلبرگ رز سفید اشک پاک کنم! اجازه از او می‌گیرم و خیلی کارها می‌کنم! می‌گویم تو که بدانی کافی‌ست،‌بیخیال بقیه......


نوشتن خوب است که آدم آرام شود، اتاق زشتی که درونش کار میکنم را به چند برگ شعر و چندشاخه گل قابل نفس کشیدن کرده‌ام،‌ جمله‌ی همان زن سر صبح کافی بود که : خودتان همه این شعرها را به اینجا زده‌اید؟ تک تکشان زیباست و خوب و پر از حرف.......


اتفاقی نیافتاده، فقط نامهربانی خسته‌ام می‌کند .... ایده‌آل طلب می‌گذاری اسمم را یا هرچه، اما من دنیا را مهربان می‌خواهم،‌ من از صدای بلند می‌ترسم،‌از خشم می‌ترسم، از نابلدی آدمها می‌ترسم،‌ از تنهاماندن آدمها می‌ترسم، از آخر این دنیا می‌ترسم،‌ از شکست خدا می‌ترسم، خدا به آدم امید داشت، می‌گفت تو خوبی، تو ذاتا خوبی وقتی بد می‌شوی "فریب" میخوری، دشمن داری،‌شیطان دردسر درست می‌کند برایت ولی تو خوبی.....

خدا فکر میکرد آدمها را محکم ساخته .... من از رد تصور خدا می‌ترسم..... از ته این دنیا می‌ترسم ..... آخر دارد اصلا این دنیا؟؟؟؟؟؟ من از تردید هایم هم می‌ترسم....


*فریدون مشیری

۹۴/۰۲/۰۹
افرا

نظرات  (۱)

متاسفم...برای همه..برای جنس بشر....
حالم بهم میخوره از زندگیا....کاش همه همه ی زندگیای بد از بین میرفتن...
من ی آدم دلزده م از خودم و همه دنیا!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی