افرا

پارسا

شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

پا به پای هشت‌سالگی پارسا دویدم... دویدم و رفتم به ماجراجویی تا غریب نماند در دنیای آدم‌بزرگها... تا امیدش از مهمانی رفتن با مادربزرگ ناامید نشود، تا فکر نکند آدم بزرگ‌ها نمی‌توانند همبازی خوبی برایش باشند...

نشستم پای حرفهایش، پای اشتیاقش برای تعریف کردن ماجراهای دنیای قشنگش... خوابم می آمد اما وعده داده بودم ظرفها که از میان جمع شد همراهش می‌روم به باغ... و رفتم!

پا به پای هشت سالگی پارسا چشم گذاشتم تا قایم شود، چشم گذاشت تا قایم شوم... جای عجیبی پنهان نمی‌شد که یافت نشود! اتفاقا کمین می‌کرد تا سریع دویدنمان آغاز شود ... 

هشت سالگی پارسا اما دلداری را خوب می‌دانست! وقتی رفتیم که پی توپی بگردیم برایش و به جای توپ جسم بی جان جوجه‌تیغی را پیدا کردیم که لشگر مورچگان به جانش اوفتاده بودند در پاسخ ابروهای درهم رفته‌ام گفت: "حیوونن دیگه! میمیرن، عیب نداره..." 

هشت سالگی پارسا زبان‌بازی که نمی‌دانست! اما همان "افسانه جون" گفتن‌هاش مرا راضی به هر کاری می‌کرد... تمام روز می‌شد با این پسرک بازی کرد و خسته نشد، دوید و نفس نفس زد و خسته نشد! میشد همه چیز را تعریف کرد و خندید. می‌شد بی دغدغه حرف زد و شنید.

او هم پا به پای دخترانگی‌های من می‌شد وقتی سینی چای بدست می‌گرفتم و دور و برم می‌پلکید و با آن قامت کوچکش دستش را دورم حلقه میکرد... پا به پای دخترانگیم برایم بشقاب‌ها را جمع می‌کرد تا زودتر به وعده‌ای که داده بودمش عمل کنم... پابه‌پای دخترانگی‌هایم حواسش به همه چیز بود این پسرک مهربان.

۹۴/۰۳/۰۹
افرا

نظرات  (۲)

دنیای بچه ها همیشه دنیای قشنگتری بوده از دنیای آدم بزرگا..!
پاسخ:
همیشه.....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی