بهار آمد !
اینگونه بازگشتن را به انتظار نشسته بودم...
آنکه دور شد من بودم. چون چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد: باید دور شوی، شمع تو کم نورتر از آن است که راه او را روشن کند. بادی که در حوالی او می وزد هرلحظه ممکن است شمع تو را هم خاموش کند. آن وقت دونفری مینشینید به سرزنش اوضاع: "میبینی. بادها نمیگذارند دنیا را روشن ببینیم..."
چیزی کنار گوشم میگفت هرگاه فانوس داشتی که شعله اش با هر وزش بادهای حوالی او نلرزد آن وقت سمتش برو. یا بگذار او کمی به حوالی تو نزدیک شود، جایی که نسیمش شمعی را نلرزاند، نترساند...
حالا تو طوری برگشته ای که انگار هیچ وقت نرفته ای، نرفته ام....
روزی که دور شدم، همیشه و هیچ وقت به زبان نیاوردم... چون میخواستم که بازگشتی در کار باشد... چون همیشه گفته بودمت که وقفه های بی ارزش را، قهرها را و بریدن ها را دوست ندارم. و حالا بازگشته ای و وقفه ای که سر شد به گمانم قیمتی داشت برای خودش... باید دید .
حسش کردم:-)