حکمت اوست
چه چهره خنده رو و دلنشینی، چه آرامشی، چه ظاهر ساده و آراسته ای، چقدر جوان، چقدر باوقار.... اتوبوس ترمز گرفت، دو دستی دخترش را که داشت پرت میشد گرفت، و برای گرفتنش کیسه خریدش را رها کرد، قرصها و باقی چیزها سر خوردند زیر صندلی... از روی صندلی بلند شدم و تا او دختر بیمار ۱۰-۱۲ ساله اش را روی صندلی مهیا می آورد همه وسایلش را دوباره توی کیسه جمع کردم.... حالا روبروی من بودند. دخترش مثل قرص ماه می ماند،چه چشمهای آرام و نابی..... اما........دستهایش مشت نمبشود، قامتش راست نمیشود... پاهایش و دستهایش به وقت بلند شدن میلرزند...... این حرکات برایم آشنایند.....
عزیزی را جواب کرده به خانه آوردند. جسمی نحیف نه آنچنان ک بود، و چشمی که ما را نمیشناخت ... یادی که ما درونش نبودیم. کسی یادش نمیرفت اینکه امروز در خاطرش نداردمان، همانیست که توی دانشگاه بهترین بود. اینکه امروز روی پاهایش نمیتواند بایستد، همه فنهای کشتی و جودو را از بر بود....
عزیز جوابکرده ما که برگشت... دختر این زن نازنین را هم برگردان .... طوری برگردان که از جست و خیزش بین گلها مادرش به وجد بیاید، طوری برگردان که این روزها از یادش بروند...
هَـمیشه بـآید کَسـی باشد
کـــہ مــَعنی سه نقطههاے انتهاے جملههایَتـــ را بفهمد
هَـمیشه بـآید کسـی باشد
تا بُغضهایتــ را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد
بـآید کسی باشد
کـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمد
کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد…
کسی بـآشد
کـــہ اگر بهانهگیـر شدے بفهمد
کسی بـآشد
کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودن
بفهمد به توجّهش احتیآج داری
بفهمد کـــہ درد دارے
کـــہ زندگی درد دارد
بفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ شده استــ
بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران تنگــ شده استــ
همیشه باید کسی باشد