افرا

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت*

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ

پلکانی که همیشه آب بر آن جاری بود حالا خشک بود. تصمیم مدیریت پارک این بوده که در این تایم آب را قطع کنند. و چه چیز بهتر از اینکه بتوانیم آن بالا بنشینیم، جایی که چمن نباشد تا بخاطرش مأموران پارک مجبورمان کنند بلند شویم. نشستیم و مشغول خودمان شدیم و حرفهای گفتنی‌مان روبروی چشم‌اندازی از مردمانی در تکاپو... که یکهو بادی تند شروع به وزیدن گرفت؛ صدای گریه کودک ناگهان بلند شد .... وسط پلکان مانده بود تنها با وحشت بادی که می‌توانست جثه کوچکش را بردارد و بکوبد به سنگها و درختها ... هیچ آشنایی آن نزدیکی نبود که به صدای گریه اش بدود و آرامش کند... بی اعتنا به کفش‌هایی که در آورده بودمشان پابرهنه دویدم و رسیدم کنارش، دستم را که به سمتش بردم،‌ به غریبه بودنم توجهی نکرد و بی درنگ هردو دستش را به سمتم بالا آورد، در اغوش که گرفتمش آرام شد... رفتم سرجایم نشستم و روی پایم نشاندمش... و برایش از باد گفتم که چیست و نباید ازش ترسید، که تمام می‌شود که در امان است .... آنقدر کوچک بود که نتواند جواب بدهد اما باورم کرد و صورتش را در کنار صورتم نگه داشت و به طوفانی که بر پا شده بود خیره شد، به خاک و برگهای رقصان در هوا.......

باد که تمام شد بردمش پایین گذاشتم که برود سمت خانواده اش، وقتی که برگشتم انی که کنارم بود را فرورفته در فکر دیدم، خیره به جایی نامعلوم.. لحظه‌ای به چشمهایش نگاه کردم و آرام دستم را از کنار شانه‌هایش بردم پشتش و آوردمش در آغوشم ... فشردم و فشرد، نفس کشیدم و کشید .. گریستم و گریست ...


طوفانی دختربچه‌ای را به وحشت و بیتابی انداخت و او در آغوش من آرام گرفت.... طوفانی دیگر دخترانی را به گلودرد دچار می‌کند که در آغوش هم بی صدا گریه کنند.... آنچه اینجا مشترک است آغوش است! آنچه اینجا مشترک است این است که یک نفر بالاخره باید پیش قدم شود و آغوش بدهد، آغوش بطلبد ...آنچه اینجا مشخص است این است که ما آدمها محتاجیم، محتاج شانه،‌محتاج آغوش، محتاج اشک، محتاج فوران، محتاج مجالی که تمام بغض و عقده و گله‌مان را بریزیم بیرون تا وقتی برمی‌گردیم پرده‌ای پیش دیدگانمان نباشد تا مانع دیدن خوبیها شود... که وقتی در خیابان قدم می‌زنیم بتوانیم به آدمها لبخند بزنیم،‌بی دلیل، بی دریغ.... که به همه نشانه‌ها نگاه کنیم ، که به همه زیبایی‌ها دلخوش شویم، که دست خدا را بفشاریم، که بگوییمش: "میدانم که هستی و میبینی،‌ هرچه پسندی رواست" .........................


*هوشنگ ابتهاج

۹۴/۰۶/۱۷
افرا

نظرات  (۱)

درست است که باد بالاخره تمام می‌شود، طوفان تمام می‌شود. اما آخرش آدمیزاد می‌ماند با طوفان خاطرهٔ سنگینِ نبودن آغوشی یا دلگرم می‌شود به نسیم سبکِ بودن همراهی... زمین تا آسمان فرق است. این یکی باد و طوفان است که تمامی ندارد در جان.
پاسخ:
گاهی آغوش و شانه نیست و طالبیم و سرخورده... گاهی هست و طالب هم هستیم اما اجتنابی هم جلودار است....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی