افرا

آزار

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ب.ظ

به ساعت نگاه کردم و با یک آن محاسبه زمانی که ممکن است با جاماندن از اتوبوس از دست بدهم ناگهان شروع کردم به دویدن که همان لحظه ماشینی از خیابان عبور کرد و صدای مضحکی از درونش دویدن مرا بهانه کرد که خوشمزگی از خودش نشان بدهد. من انتهای پیاده رو و کنار دیوار، و او وسط خیابان کنار بلوار.... فاصله آنقدری زیاد بود که بنظر همویی که تکه انداختن جزو واجبات زندگیش است، هم بی فایده نامناسب باشد...

سرم پایین بود و حتی ندیدم که ماشین چه بود و چهره چه شکلی؟ فقط زیر لب یک "بی شعور" گفتم و کمی قدمهایم آهسته تر شد، که همان لحظه پسر جوانی از پشت سر گفت: "خب بهونه ندید دستشون" برگشتم و گفتم:"من از اینجا چکار به اون سمت خیابون دارم؟ عجله هم نمیشه داشت؟" فقط سری تکان داد و با همان لبخند قبلیش گفت "ضعف جامعه ما همیناست دیگه" 

و من افسوس خوردم بحال تفریحات بی معنی آدمهایی که باعث شده روابط باقی آدمهای جامعه رو هم تحت تاثیر قرار بده. که بسیارند دخترهایی که حتی از جواب دادن به مردی که فقط ادرسی را جویاست میترسند، که بسیارند دخترانی که با شنیدن صدای موتور به دیوار پیاده رو میچسبند. که بسیارند دخترانی که در خیابان لبخند نمیزنند. که بسیارند دخترانی که گردنبند زیبای بدلی که به مانتوشان خیلی هم می آید را در خیابان به گردن نمی اندازند فقط بخاطر همان آدمها .... که بسیارند دخترانی که کوه نمیروند .... 

و بسیارند مردمان و خانواده هایی که دختران جسوری که ترس را در خود میشکنند را با صفات ناخوشایندی میخوانند ...

۹۴/۰۷/۲۳
افرا

نظرات  (۱)

واقعا تاسف باره :-(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی