افرا

بیاد نیما...

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

عاشق: 

-آه، افسانه ! در من بهشتی ست

همچو ویرانه ئی در برِ من

آبش از چشمه ی چشم نمناک

خاکش از مشُت خاکسترِ من

 تا نبینی به صورت خموشم.


من بسی دیده ام صبح روشن

گل به لبخند و جنگل سترده

بس شبان اندر او ماه غمگین

کاروان را جرس ها فسرده

پای من خسته اندر بیابان.


که تواند مرا دوست دارد

وندرآن بهره ی خود نجوید ؟

هر کس از بهرخود در تکاپوست

کس نچیند گلی که نبوید

عشق بی حّظ و حاصل خیالی ست.


در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟

وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟

ای بسا قید ها که شکستیم

باز از قید وَهمی نرستیم.

بی خبر خنده  زن، بیهده نال.


ای فسانه ! رها کن در اشکم

کآتشی شعله  زد، جان من سوخت

گریه را اختیاری نمانده ست

من چه سازم ؟ جز اینم نیاموخت

هرزه گردی دل، نغمه ی روح.»


افسانه:

+ « عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟

حرف بسیارها می توان زد

می توان چون یکی تکهّ ی دود

نقش تردید در آسمان زد

می توان چون شبی ماند خاموش.


می توان چون غلامان، به طاعت

شنوا بود و فرمانبر، اما

عشق هرلحظه پرواز جوید

عقل هر روز بیند معّما

وآدمیزاده، در این کشاکش.


لیک این نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندراین کار

صد اگر نقش از دل برآید

سایه آنگونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم .


خیز اینک در این ره، که ما را

خبر از رفتگان نیست در دست

شادی آورده با هم توانیم

نقش دیگر بر این داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست.


تو مرا خواهی و من تو را نیز

این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟

به دو پا رانی، از دست خوانی

با من آیا ترا قصدِ بازی ست ؟

تو مرا سربه سرمی گذاری ؟


ای گل نو شکفته ! اگر چند

زود گشتی زبون و فسرده

از وفور جوانی چنینی

هر چه کآن زنده تر، زود تر مرده

با چنین زنده من کار دارم......


نوگل من ! گلی، گرچه پنهان

در بُن شاخه ی خار زاری

عاشق تو، ترا باز یابد

سازد از عشق تو بیفراری

هر پرنده، ترا آشنا نیست.


عاشق:

-« ای فسانه ! مرا آرزو  نیست

که بچینندم و دوست دارند

زاده ی کوهم، آواره ی ابر

بهِ، که بر سبزه ام وا گذارند

با بهاری که هستم درآغوش.


کس نخواهم زند بردلم دست

که دلم، آشیان دلی هست

ز آشیانم اگر حاصلی نیست

من برآنم کزآن حاصلی هست

به فریب و خیالی منم خوش »


افسانه:

+« عاشق ! از هر فریبنده، کان هست

یک فریب دلاویز تر، من!

کهنه خواهد شدن آنچه خیزد

یک دروغ کهن خیزتر، من!

رانده ی عاقلان، خوانده ی تو.

کرده در خلوت کوه  منزل »


یک حقیقت فقط هست برجا

آنچنانی که بایست، بودن

یک فریب ست ره جسته هر جا

چشم ها بسته، بایست بودن !

ما  چنانیم  لیکن، که  هستیم.»


عاشق:

-« آه افسانه ! حرفی ست این راست

گر فریبی زما خاست مائیم

روزگاری اگر فرصتی ماند

بیش از این با هم اندر صفائیم

همدل و همزبان و هماهنگ.


تو دروغی ، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی بها مانده عشق و دل من

می سپارم به تو، عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.


ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد، تو

چه کسَت گفت از جای بر خیز ؟

چه کسَت گفت زین ره به یکسو

همچو گل بر سر شاخه  آویز

همچو مهتاب در صحنه ی باغ ؟


هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ

که بهین خوابگاه شبان هاست

که کسی را نه راهی برآن ست

تا در اینجا که هرچیز تنها ست

«بسرائیم دلتنگ با هم.»


پ.ن: بیصبرانه منتظر انتشار آلبوم مشترک خواننده های محبوبمان هستم! که با هم این منظومه ی دلچسب را مناظره کنند..... 

۹۴/۰۸/۲۲
افرا

نظرات  (۱)

۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۹ زهرا دلآرام
موفق باشی
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی