یکی از مرزها...
جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ب.ظ
مرزها از تار مو هم همیشه برام باریکتر بودن! مثل مرز بین بی تفاوتی و ورود ب حریم خصوصی یا دخالت! اینان ک بسیاری از اوقات مانع یا باعث میشن حرفی گفته شه...
ساده ش اینه ک همزمان که دوس ندارم بگذرم از کنار چیزی که میبینم، همزمان هم چیزی میگه مراقب خطوطی ک نباید رد کنی باش !
مثل هرروزی که از کنار اون پسرک و ترازوش میگذرم، مثل هرروزی که سنگینی آوار غم رفیقی رو حس میکنم که داره شونه هاشو خورد میکنه، مثل هرروزی که دست و پا زدنی رو میبینم توی هوای مه آلودی که باعث شده نبینه که این جریان یه رودخانه کوچکه و نه سیلاب و نترسه.... مثل هرروزی که خیلی چیزها میبینم و نباید ببینم، نباید بدونم..... و اگه دیدم و دونستم نباید رد شم.....
۹۴/۰۸/۲۹