من مرده ام تا زندگی را احیا کنم...
"به نظاره جهان خود مینشینم ، مکثی خالی میان دو دریچه ی پرهیاهو ... و نگاهم خیره به عنکبوتی ست که صبور و آرام توری نازک میبافد" (دیالوگ آخرِ محمود زیر "درخت گلابی")
روی فایل نوشته بود"یک آرزو فقط برای همین امروز"، قبل از اینکه ببینمش، دنبال جوابی برای خودم گشتم ... جوابی نداشتم! مکث کردم و باز مکث کردم و در نهایت"مکث" بود که تنها جوابم بود. مکثی میان "بی نهایت گذشته .. بی نهایت فردا"...
به نرگس هم امروز همین را میگفتم... گفتم خواب اصحاب کهف دلم میخواهد، که وقتی بیدار شوم، آبی در آسیابی نمانده باشد، سنگها روی هم بند شده باشند، آبها به جوی بازگشته باشند... برخیزم و آرزوهای بیدار شده را ببینم! آرزوهای منتظر، آرزوهای رسیده و چیده شده .... و آنگاه باشد که دوباره بازگردم به کهف و بخوابم .... یا نه! پای کوه دستی روی شانه ام بنشیند: آرزوی منتظرم تو بودی، بیدار بمان ...