افرا

ای خاک... با اهلت چه کردی...

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

عقیل مشتی آب بر خاک دخترش پاشید، بوته‌ی تلخه ای هم بر آن نشاند و پس، شانه اش را به درخت مراد تکیه داد. گرچه غروب بود، و گرچه غروب تار و گنگ بود، با این همه میشد یک بار دیگر به خرابی خاف نظر کرد، میشد یک بار دیگر به بود و نبود خود نگاه کرد. نگاه آخر.خاف در پوشش تیره و غبار گرفته ی غروب، در پنجه خشک و برگ درختهای کدر، به تابوت خشکی میمانست که رویش با چند شاخه و برگ زینت یافته باشد. نفس غروب میرفت تا پستی و بلندیهای خاف را بپوشاند؛ شب، میرفت تا بودونبود خاف را به کام خود بکشاند. در شب، از ویرانی تنها مویه برمیخیزد. نیزه های ضجه‌ها، ضجه‌های غریب، تن پاکیزه و آرام شب را میخراشاند. راستی که شب، و ویرانی و بوی مرگ چه هولناکند! شب! شبح مرده های نارس آیا از درز پایه ها و.ستونها و سقفهای درهم شکسته بر نمیخیزند؟ شب! خیال در خرابی چگونه آرام میگیرد؟ از استخوان خشتها آیا شیهه ی مرگهای جوان به گوش نمیرسد؟

عقیل نشست. نگاه عقیل به بیرون از خود نبود. خیالش به درون بود و نگاهش در خیالش گم شده بود. آنچه دیده بود، بر آنچه جلوی چشمهایش بود پیشی داشت. آنچه دیده بود انبوه تر، متراکمتر، ثقیلتر و.پیچیده تر بود. گره در گره بود. تاریک و.روشن بود. خیال انگیز و دردمند بود. نه، همه درد بود. دردی به خاک آلوده. دردی که دیگر جان را نمی آزارد، کرخ میکند، جان را بدل به کلوخ میکند. آدم را از بیرون برمیکند. میبرد. دیگر چیزی را حس نمیکند. 

مردن و نمردن. اینها چقدر باهم تفاوت دارند! روز تا شب! عقیل از حیرت دهانش بازمانده بود. راستی که تابه حال مرگ و زندگانی را اینطور یکرویه پیش چشم خود ندیده بود! چه ساده و چقدر مهم بودند. مثل روز و شب. همانقدر ساده و همانقدر مهم. وقتی که مثل همیشه میگذرند تعجب نمیکنی. اما یکباره اگر روز بمیرد! روزی اگر خورشید در نیاید....

مگر مردن همه گیر نبوده است؟ پس چرا من زنده ام؟ مگر من پیرتر از همه نیستم؟ پس چرا ماندم؟ ماندم که دیگرانم را با دست خود خاک کنم؟ ای خاک.... با من چه کردی! ای خاک..... با ما چه کردی! 


(از کتاب "عقیل عقیل"-محمود دولت آبادی)



پ.ن: صفحه ترحیم دیروز روزنامه اطلاعات تصویر یکی از خانواده های مانده در زیر آوار بم را داشت... مرگهای نارس! مرگهای جوان..... 

ای خاک....

پ.ن: خود را فرض میکنم روی یک بلندی... خیره بر شهری ویران... ویرانه ای که جانهایی را در خود دفن دارد! چه لحظه های سنگینی .... آخ از بَم ... آخ از خاک ... مردمانِ جهانم چه کشیده اند؟ چه میکشند؟ مردمان جهانت چه میشوند خدایم؟


۹۴/۱۰/۰۶
افرا

نظرات  (۱)

جالــب بود!
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی