افرا

شاخه های وفادار

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ب.ظ

همسایه سابقمان یک پیرمرد بود. صبح زود می آمد باغ و غروب بازمیگشت. و تمام روز تنها با درختانش سرگرم بود..

فصل توت که میرسید، در خانه ی ما را میزد و گوشزد میکرد که شاخه های توت روی پشت بامتان مال شماست، مال من نیست... نیازی به یالله گفتن نیست، من تنهایم... هروقت خواستید بروید و نوش جان کنید... آخر درختهای ما جوانتر بودند و هنوز سخاوت درختان کهنسال همسایه را نداشتند... 

سالهای سال بود که همسایه ی هم بودیم. تا اینکه قصد به فروش باغ کرد. فرزندانش پول لازم داشتند و باغ به دردشان نمیخورد، زندگی لنگ مانده بود و دنیایی پول زیر این باغ خوابیده بود. روزی که وسایلش را بار زد، آمد برای خداحافظی، پیشانی پدر را بوسید و قبل از اینکه اشک توی چشمش بچکد روی گونه اش سر چرخاند و رفت. حالا بجای آن خانه کوچک ساختمان عظیمی درحال بالا رفتن است. درخت زیادی در باغ نمانده، همه ی دیوارها سنگ نما شده اند و دور تمام درختها سنگ فرش! باغ و خانه باغ نیست دیگر! و صدای تمدن هرروز بر آواز زاغها و پرستوهای محله ما میتازد. ما به قلعه های سبزمان عادت داشتیم، ما آمد و شد فصلها را در اولین لحظه در خانه خود میدیدیم، خیلی سال پیش که آب کم نبود، آبیاری غرقابی بود، و در هفته ای که نوبت آب کوچه ی ما بود، آب از انتهای باغها عبور میکرد تا به مقصد برسد و ما در آن هفته جویباری مخصوص به خود داشتیم،با آن آب جاری عشق میکردیم. حالا آبیاری اما قطره ای ست، درختها بی جان شده اند و دیگر شاخه ای نا ندارد که سرک بکشد بر دیوار همسایه، بهانه ای هم ندارد... وقتی بشر میتواند با تشریفاتش از این باغها پول در بیاورد چه نیاز به طبیعتش، پر میکند باغ را از مصنوعیات که بشود باغسرای عروسی! باغ تالار...



۹۴/۱۰/۱۶
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی