دستانت را در باغچه میکارم، سبز خواهد شد...
زود دلش تنگ میشود، یک شب اگر نباشی روز بعد نبودنت را به رویت می آورد.
فرصت تجربه موقت و جدید و شاید روشنگری برایم پیش آمده بود، باید شب استراحت میکردم تا برای یک شبانه روز کار بی وقفه آماده باشم، اما آنچه پیش آمد خواب را تا پاسی از شب از چشمم ربود...
خواستم بیخیال رفتن شوم و بمانم اما مادر به زور راهیم کرد که: تو کارت به این چیزها نباشد... روز بعد جنازه خود را به دوش کشیدم و به خانه رساندم ... آنقدر به این در و آن در زدم تا بالاخره ظهر خوابم برد... و با بوسه ی او بیدار شدم... حتی یک لحظه هم صرف هوشیار شدن نشد... انگار منتظر بودم... بدون مکث دست به گردنش آویختم که: چکار کردی با خودت مرد؟...
داغ بود... صورتش آتش بود اما لبخند میزد... گفت: "میخواستی امسال تو نهال بکاری دیگه... حالا باید همه شو خودت بکاری"
خندیدم اما دلم میخواست او همانطور اعتیادوار هرروز بین دارودرختهایش باشد و یادش برود چه قولی به من داده تا اینکه دست همیشه سبزش بین حجم سنگین گچین اسیر شود....