قصه
جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ
آمدم داستان کوتاه بنویسم، سخت است که نخواهی تخیلت را امتحان کنی و ترجیح دهی واقعیتی را بیایی و روایت کنی، این میشود که هنوز نوشته ات شده صد کلمه صورتت خیسِ خیس است... وقتی توی اتوبوس نوشتنت می آید دیگر غریبه ها غریبه نیستند، چشم همه شان محرم است که اشکت را ببینند و آزادند که ذهنشان را تا به هرکجا پرواز دهند... حتی اگر یکی شان هم احتمال ندهد تو داری داستان مینویسی، داستانی واقعی... از روزهای ویرانی.........
۹۴/۱۲/۱۴