افرا

قصه

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ

آمدم داستان کوتاه بنویسم، سخت است که نخواهی تخیلت را امتحان کنی و ترجیح دهی واقعیتی را بیایی و روایت کنی، این میشود که هنوز نوشته ات شده صد کلمه صورتت خیسِ خیس است... وقتی توی اتوبوس نوشتنت می آید دیگر غریبه ها غریبه نیستند، چشم همه شان محرم است که اشکت را ببینند و آزادند که ذهنشان را تا به هرکجا پرواز دهند... حتی اگر یکی شان هم احتمال ندهد تو داری داستان مینویسی، داستانی واقعی... از روزهای ویرانی.........

۹۴/۱۲/۱۴
افرا

نظرات  (۱)

قهرمان قصه از ویرانی برخاسته؛ شاید اشکش از شوق باشد.
پاسخ:
همه چیز توأم... خیال غمگین راحت موقت.... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی