یک هلو، هزار هلو
از بین تمام قصه های صمد بهرنگی در مجموعه "قصه های بهرنگ" به جز "ماهی سیاه کوچولو" که شاهکار آثار اوست، آنی که به دلم نشست و میتوانم در رتبه دوم قصه هایش قرار دهم "یک هلو هزار هلو" است،
داستان درخت هلویی ست که با اینکه به اندازه سایر درختان باغ به آن رسیدگی میشود، اما بار نمیدهد، حتی یک هلو... باغبان حرکت نمادینی را انجام میدهد: خشم علیه درخت و با تبر هجوم بردن به درخت، و وساطت همسرش که: این بار را بگذر، سال بعد به تو قول میدهم که پرثمر باشد (شبیه سکانس فیلم درخت گلابی داریوش مهرجویی)
اما داستان در ادامه از زبان درخت هلو روایت میشود و علت بار ندادنش را به زیبایی تمام از همان زمانی که هلوی آبداری بود روی سبد میوه و افتادنش بر زمین و نیش مورچه سوار تعریف میکند تا دوپسربچه فقیری که به عشق چشیدن از میوه ای از باغ اربابی به باغ می آیند و در بازگشت ناامید از دیدن درختی که میوه هایش چیده شده، چشمشان به هلوی روی زمین می افتد... باهم به لذت هلو را به جان مینشانند... و از خیر هسته نمیگذرند ... در رویا درخت هلویی برای خود میپرورانند و برای عینیت دادن به رویا، هسته را جایی زیر زمین میکارند... هرروز آبش میدهند، مار مرده ای پیدا میکنند و چون میدانند بهترین کود برای رشد درخت است به پای هسته کاشته شده می آورند ... هلو تمام این روزها را از نگاه خود تصویر میکند، از زیر خاک، شکافته شدنش، بالندگی اش، جوانه زدنش و ......
و روزی که یکی از پسرها به تنهایی پای نهال جوان می آید .... غمگین و ناامید و بی شوق... از آن رو که دوست و شریکش بخاطر شکار ماری به شوق رشد بهتر درختش قربانی زهر آن مار میشود و میمیرد.... و این دیگر دوست، از این به بعد ذوقی و شوری برای بارور شدن رویایش ندارد.... چراکه لذت در کنار آن یار چشیدنی بود و نه در تنهایی ...
هلو هیچ وقت بار نداد... او هم انگیزه ای نداشت... او برای آن دو پسربچه فقیر بود که رشد میکرد و بدون آنها برای باغ اربابی لطفی نداشت ثمر دادن و به بار نشستن....
"فکر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته ی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده ی بسیار خوبی در پیش دارد."
یک هلو هزار هلو - صمد بهرنگی - تابستان ۱۳۴۷