افرا

بخوان ناگفته هایم را...

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

بیرون بکش از لابلای کلمات مبهمم، رمز حرفی که نگفته ام؛ گنجی ست برای خودش...

بچه که بودم غیر از حلزون جمع کردن از باغچه و بالا رفتن از درخت کوچک توت، یا آن درخت گیلاس شیشه ای، گرفتن پروانه و رها کردنش در اتاق و درست کردن سبد با آن نی های باریک و کوچک لابلای علفهای هرز؛ سرگرمی دیگری هم داشتیم. روی آجرهای دیوار حیاط نقشه راه می‌کشیدیم؛ دوتا به چپ، هشت تا بالا، سه تا به راست، شیش تا بالا، دوازده تا چپ، سه تا پایین: *دوسِت دارم*.... نقشه مان به عشق ختم میشد همیشه... فکر میکردیم یک روزی یکی نقشه هایمان را خواهد دید و جدی اش میگیرد... فکر میکردیم ردّ مدادهایمان تاهمیشه روی آن آجرها ماندنی اند... از رویاهای دیگرم پنهان کردن گنج زیر خاک برای آیندگان بود. که یک روز دختربچه ای مثل خودم که از غصه ی پای شکسته عروسکش زیر درخت کاج نشسته و با چوبکی خاک را این طرف و آن طرف میکند برسد به جسم سختی که گنج من است... شاید هم پنهان کرده ام و یادم نیست! شاید یکی یک روز گنج کودکی ام را پیدا کند، شاید گنجم جنازه همان عروسک پاشکسته باشد... من دختربچه باایمانی بودم! ایمانی که انتظارهای بزرگ کودکانه ای داشت! انتظار داشت وقتی از مناجات لب آب بازمیگردد عروسکش صحیح و سالم سر جایش باشد! اما انتظارش برآورده نمیشد و امروز من بزرگ شده آن دختربچه باایمانم! با ته مانده ایمانی که فقط امید را در خودش دارد. امیدم یکی این است: دریاب نگفته هایم را!

۹۵/۰۲/۰۶
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی