افرا

همدم*

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ

وقتی ازش خواستم واسه م هماهنگ کنه پرسید چندنفرید؟ گفتم یک! باتعجب گفت تنها میخوای بری؟ گفتم ترجیحا آره. شاید هم دو.... اما نمیدونستم نفر دوم کی باید باشه.... و دوازده شب یهو پیامی از نوار بالای گوشی رد شد که نوشت: سلام افرای افراشته.... دلپذیر بود این خطاب قرار گرفتن وقتی تعداد زیادی نیستن افرادی که از ربط افرا به من مطلع باشن... فرشته بود، بعد مدتها اومده بود تا بی ربط حرف بزنیم... با این دختر میشه تا خود صبح مشاعره کرد... حرف زدیم. نه در جواب هم اما پراکنده از تمام اونچه ذهنمون رو شخم میزد. از دلتنگیا که گفتیم. یهو به دلم افتاد این همونیه که باید باهام باشه...گفتم فردا دارم میرم همدم. میای باهام؟ گفت آره. و فرداروزِ من تماما با فرشته گذشت...

توی همدم همه به استقبالمون میومدن. همه بدون هیچ تاملی میخندیدند و سلام میکردن و لمست میکردن... بردنمون پیش زینب. همسن ما بود و اما ناتوان.. اما توانایی ویژه ش قدرت دعا کردنش بود. میگفتن همه میان پیش اون که دعاش کنن... با اشک و بوسه آرزوها رو گفتیم و اون خیره به جایی مشخص تو آسمون کلمات نامفهومی میگفت. گفتم داری با خودش حرف میزنی نه؟ چه خوب که تو میبینیش...... تکتم هم تو کارگاه گلیم و گبه بافی کلی آواز برامون خوند با چشمایی که بسته بود و دستی که به مهر لمس میکرد: ای عاشق شیدا دلداده رسوا گویمت چرا فسرده ام......در گل نه صفائی در خود نه وفائی جز ستم ز دل نبرده ام......

 قسمت بچه ها هم که حال و هوای خودشو داشت مخصوصا اون دوتا دختر دوقلوی شش ساله به یاد عزیزای خودمون که دقیقا توی همچین روزی از دستشون دادیم... از در بیرون اومدیم و بارون شروع به باریدن کرد.... عینکامون خیسِ خیس... تنمون خیس بارون و ما تمام مسیر رو زیر بارون پیاده برگشتیم... نشسته بودیم منتظر که ناهارو بیارن. خیره همو نگاه میکردیم... سر تکون دادم به معنی چیه؟ فرشته گفت نوشته خودتو قبول نداری؟ گفتم چطور؟ و فهمیدم صحبت اون کافه و اون رویای سراسر سکوته.... گفتم پس نیاز به کاغذ و خودکار داریم. دست کردم تو کیفم و تازه یادم اومد اومدنی سه تا گل محمدی چیدم... گذاشتم تو مشتش و بوییدشون. یکیشو دوباره به خودم داد. هرکدوم گلمونو گوشه موهامون گذاشتیم و شروع کردیم به نوشتن توی دفترچه من.... میشه از مشاعره شب و جملات روز متنها نوشت..... میشه از اشکهای دیروز... از خنده های دیروز... از به حرف آوردنای دیروز متنها نوشت... یه دفتر رو پر میکنه حس و حال دیروز. اون دعا... اون بغض.. اون بارون... اون دردهای مشترک... اون لحظه ها... اون نوشته ها....

در انتهای روز، و آخرین قسمت از کاغذ پیش رو شعر مشیری رو نوشتم:

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن –به خدا– سهل ترین کارست

و نمی دانم که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

تا این حد

با خوبی بیگانه است

و همین درد مرا سخت می آزارد.....

که یکهو توی چشماش نگاه کردم. گفتم آدم توی دنیا چندتا دوست داشته باشه که معنای رفاقت رو به غایت فهمیده باشن دیگه از دنیا چی میخواد؟

خندید و گفت: اصلن دنیا جز این چی داره؟؟

پایان بندی خوبی بود برای روزی پر از فراز و نشیب حالات روحی. پر از قهقهه خنده، پر از اشک و بغض، اعتراض، سکوت، آواز: آدما با هم و تنهان. هرکدوم یه جور معمان. بعضی واژه ها یه رازن بعضی واژه ها بی معنان. آدما نقشای رنگین. گاهی شادن گاهی غمگین. آخه زندگی بنا نیست. که سراسر باشه شیرین. زیر آسمون این شهر. چرا دشمنی چرا قهر؟ وقتی که میشه تهی کرد. جام زندگی رو از زهر....


*مشهد- خیام شمالی. عبدالمطلب ۵۸. بهشت همدم...


۹۵/۰۲/۲۳
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی