افرا

مضراب..

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۳ ب.ظ

از سیب نوشته بود که همیشه هست و بودنش چه بی ارزش است برای آدمها، چون که نوبرانه نیست هیچگاه، همیشه در دسترس... تشبیهش کرده بود به برخی آدمها و آخرش پند داده بود نوبرانه بودن را... نوشتم چقدر تلخ... یک کلیپ فرستاد و گفت این برای جبران تلخی... نوشتم دیوونه. نوشت من که مردم از خنده. نوشتم سخت خنده ام میگیرد. نوشت خنده دونت پاره شده؟ نوشتم احتمالا. نوشت چیزی شده؟ نوشتم نه ولی دلم میخواد چیزیم بشه. نوشت مثلا؟ نوشتم مثلا برم تو کما. نوشت تو کما هستیم خبر نداریم. چی شده؟ نوشتم میای یه روز ببینمت؟ نوشت با جون و دل. کی و کجا؟ 

قرار گذاشتیم. صبحش کتابخانه رفتنم تبدیل شد به کتابفروشی  رفتن. و کتاب خریدن تبدیل شد به نشستن در کتابفروشی و یادداشت برداری از کتابی که منبع خوبی برای پایان نامه ام میتوانست باشد... همزمان مرد کتابفروش که دوست خوبی ست تارش را برداشت، چوب مضراب را هم؛ و شروع کرد به نواختن. همزمان مینوشتم و او مینواخت که رسید به مرغ سحر و زمزمه های من هم خلط نوا شد... ای خدا ای فلک ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن....

و ظهر شد و قرار من و دوست. دوستی که مثل خودم سخت نیست. میتواند نشستن روی یک نیمکت حاشیه پارک را تبدیل به خاطره ای دلنشین کند.... انگار آن شب یک مکالمه کوتاه در گرفت تا من او را انتخاب کنم برای اعتراف..... حرف زدن از حس هایم، از وحشتهایی که کسی نمیداند هست ولی هست. از گله هایم. از آدمهای زندگیم.. گفتم از اشتباهات نکرده ام. گفتم که پشیمان نیستم. گفتم از اینکه دلبستگیهای نوجوانی ام شبیه نوجوانها نبود پشیمان نیستم. گفتم از نداهایی که جواب نگفتم و نداهایی که خود ندادم پشیمان نیستم. گفتم از ابن کنترلی که مادام بر احساس و بر نیازم داشته ام پشیمان نیستم. 

و گفتم اما که گاهی میترسم نکند دوست داشتن را بلد نیستم. از خودم میترسم گاهی وقتی شبیه هیچ کس نیستم. وقتی حتی توی رفیق شبیه تر از هرکسی به من هم دغدغه ها و عادات و علایقی داری که با من بیگانه ست... و حتی میترسم از این ترسم که نکند شبیهم کند به همانچه که بیگانه ست از من...

وقتی توی نمازخانه دراز کشیده ام که چندلحظه استراحت کنم و صحبتها آنقدر منزجر کننده اند برایم که بیخیال استراحت میشوم، مقنعه ام را میپوشم پ میزنم بیرون. وقتی خیابان را هندزفری در گوش و کتاب به دست گز میکنم و دوستی به رویم می آورد جدایی ام از محیط را... وقتی به پوچی خیلی چیزها میرسم... وقتی سرخورده میشوم... و وقتی امیدهایم کمرنگ میشود و وقتی گره های جدید به رشته ام میخورند و وقتی نورها کمسو میشوند و وقتی شانه ای نیست و وقتی خودم را تنها کرده ام ....

از خودم میترسم حتی وقتی پیشش اعتراف ها کردم.... 


دلم دریاست ساحلها کجایید 

دلم ره جوست منزلها کجایید 

۹۵/۰۳/۱۸
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی