افرا

مدار صفر درجه*

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ

با دو اتوبوس کل مسیر را در یک ساعت پیمودم. و با ده دقیقه تاخیر مسوول مربوط در جلسه بود، یک ساعتی که در اتاق انتظار نشستم جلد اول مدار صفر درجه را از کیفم درآوردم و از قسمت نشانه ادامه دادم. نشانه چه بود؟ تستر عطری که هفته پیش وقتی با شتاب در حال عبور از پیاده رو بودم جوان عطر فروش به سمتم گرفت... عطرش تمام کیفم را پر کرده. من آدم عطربازی نیستم. از مارکها و رایحه ها چندان سر در نمی آورم. در حافظه بویایی ام هم خیلی پیش نمی آید که رایحه ای بماند. فقط و فقط عطر یک نفر آنقدر که هربار مشامم را نوازش میکرد به کنجکاوی واداشتم که از اسم و رسمش بپرسم که آن هم کاشف به عمل آمد از خانه عطر آمده و نیم میلیون هم قیمتش است! این یکی ولی برای اولین بار چنان وسوسه ام کرده که قصد کرده ام هدیه ی پس از "شدن" باشد برایم....

برگردم به اتاق انتظار و مسوول مربوطه ای که بالاخره جلسه اش تمام شد و پشت بندش هم جلسه دیگری داشت و بهانه ای جور کرد که جمله‌ی آشنای برو فردا بیا را حواله ام کند.... توی مدار صفردرجه تعامل باران (اسم پسر است در این داستان) با یارولی اوستای ارایشگر را خوانده بودم و توی جوّ صبر و.چشم پوشی از رفتارهای ناخوشایند بالادستی برای هدفهای مهمتر بودم و به کاری فکر میکردم که شدنش برایم اتفاق خوبی خواهد بود و به برنامه هایم نزدیکم میکند...وگرنه غروری که این چندوقته سراغم آمده مانعم میشد فردا برگردم به اداره! این غرور از آن جنس است که به هیچ کس در فضای اداری حق نمی‌دهد در هر مقامی وقت و توقع و نیاز و گره کسی را نادیده بگیرد.....

بهرحال از آنجا به سمت دانشگاه رفتم و در بدو ورودم به حیاط دانشگاه میوه های کوچک درخت انار خنده به لبهایم آوردند... گفتم بروم در سایت ارشد بنشینم و هم کمی از پایان نامه ام را بنویسم و هم رزومه ام را تکمیل و آماده کنم. اما ای دل غافل! یک هفته سیستم اداری دانشگاه را تعطیل کرده اند و کلاس دایر است بی هیچ کارمندی! نه امکان استفاده از کتابخانه! نه سایت! نه آموزش و نه هیچ.... نشستم روی نیمکت حیاط کمی کتاب خواندم، و بعد که کمی داشتم با گوشی ام ور میرفتم دختری به سمتم آمد و خواست چندعکس یادگاری ازش بگیرم. ارشد زمین‌شناسی خوانده بود و با کلی خاطره داشت از دانشگاه میرفت. چقدر این سلفی نگرفتن را دوست داشتم، و اینکه عکس گرفتن را بهانه گپ کوتاهی قرار دهی با یک غریبه.... از جستجویش برای کار حرف زد و از اینکه به هر قیمتی هست نمیخواهد در خانه بماند... اعصابش در خانه به هم می‌ریزد.... 

در بازگشت فکر می کردم به اینکه چقدر خانواده ها جوانها را از خود فراری داده اند.... که چقدر زندگیهای ما نقص دارد...که چقدر زندگی ها گاهی فقیرند!

زندگی ها عشق لازم دارند و نه همزیستی را...هیجان لازم دارند و نه رخوت و روزمرگی را... مرزشکنی نیاز دارند و نه گردن نهادن به سنتها و عرفهای دست و پاگیر را... آزادی نیاز دارند و نه دست و پا و فکر زنجیر شده را... اعتماد را لازم دارند و نه کنترل مدام را... رها کردن نیاز دارند و نه دو دستی چسبیدن را... اتفاق لازم دارند و نه منطق و برنامه ریزی مدام را...

و اینکه چقدر سلب کردن اینها از دیگری خیانتی ست که در پوشش‌های مختلف توجیه می‌شود....


*احمد محمود


۹۵/۰۵/۱۰
افرا

نظرات  (۱)

واااای که چقدر خوب گفتی، پاراگراف آخر رو می گم. تمام حرف منم همینه ولی هیشکی نمی فهمه. به نظرت میشه به کسی حالیش کرد؟

پاسخ:
نمیدونم... امیدوارم.... ذو به زوآل میره زندگیا اینطوری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی