توی آب بگذاریم پژمردگی ها را...
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ب.ظ
با اشتیاق چیده بودمشان... اما به در خانه اش که رسیدم پژمرده بودند... خواستم همانجا بریزمشان دور اما دلم نیامد. توی آسانسور هی تکان تکانشان دادم که بیدار شوند اما نشدند.... در را باز کرد و بوسیدمش و گل را دادمش با شرم از پژمردگی.... با ذوق گفت عیبی نداره میذارمشون تو آب ..... داشتیم حرف میزدیم که از گوشه چشمم تلألو زرد رنگش شانه هایم را تکان داد... برگشتم.... باورم نمیشد اینها همانهایند.... زنده شده بودند به طراوت همان دو ساعت پیشی که در باغچه پیش خاک بودند....
به پژمردگی هایی فکر میکنم که ازشان حرف زدیم.... و به نفس گل داوودی.... و به اینکه آدمها هم طراوتشان را باز پس میگیرند... میشود که بازپس بگیرند...
توی آب بگذاریم پژمردگی ها را ...
۹۵/۰۵/۱۴