از کتاب-1
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ
زنها با سرگذشتهای رنگارنگشان می آمدند، در حالیکه که او همچنان بی سرگذشت باقی مانده بود. سال تا سال هیچ تغییری در تقدیرش به وجود نمی آمد. از سپری شدن عمرش در شهر کوچک ، جایی که زمان در آن خالی از حادثه بود وحشت داشت. با اینکه هنوز جوان بود دایما به این اندیشه بود که پیش از آنکه فرصتی برای شروع زندگی به دست بیاورد عمرش به پایان خواهد رسید. از کثرت زنها در آن شهر کوچک که ارزش هر زن را اینقدر پایین می آوردند نفرتی غریزی داشت. در محاصره غم انگیز و بی حد وحصر سینه ها ، .....
والس خداحافظی - میلان کوندرا
۹۵/۰۶/۱۴