افرا

بغض دریا *

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ق.ظ

میگفت لعنتی... حتی لب دریا هم دست از سر آدم بر نمیداری... می‌گفت نشسته بودم روی تخته سنگی و خیره شده بودم به موجهایی که به صخره ها ضربه میزدند و تا ساحل کشیده میشدند... میگفت یاد حرف تو افتادم و تنم لرزید... می‌گفت با خودم فکر کردم چرا افرا چنین مرگی را دوست دارد؟ می‌گفت وهم و وحشت برم داشت.... 


اینها با دیدن آن عکس دریا و ابرهای انبوه فرازش به یادم آمد... (عکسی که کمی هم شبیه صحنه ای از آسمانهای فیلم take shelter بود)


همینقدر هنوز این ایده را دوست دارم که وقتی روزی توی حمام به کاشی سرد تکیه داده بودم و بغض کرده بودم، تنها فکری که به سرم زد این بود که بروم سر بزرگراه و اولین اتوبوس شمال را سوار شوم، و مستقیم به سمت نزدیکترین ساحل بروم و بروم و ..........

* این آهنگ عارف را حالا بسیار زمزمه میکنم...

 


۹۵/۰۶/۱۶
افرا

نظرات  (۱)

چقدر از تصمیمای یهویی خوشم میاد، مث همینکه یهو آدم پاشه بره سفر. ولی هیچوقت جراتشو نداشتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی