مپرس حال مرا، روزگار یارم نیست...*
متن ماجرا در هر زمانی به شکلی در می آید که تنها ما تصویرگر آن نیستیم. همه ی آنچه پیرامون ما را تشکیل میدهد، در رنگ و بوی متن ماجرا دخیل است... زمانی هست که متن ماجرا بوی تازگی و امید نمی دهد، هرچند که طوفان فروکش کرده باشد و رگبار بند آمده باشد... اما رخوتی به جان می افتد از نبود ضمانتی برای پایداری حتی همین سکون و ایستایی! آری... زمانی راضی میشوی به سکون که نیروی خود را باز بیابی و مثل گذشته بخواهی خود را از هجوم یأس محافظت کنی ... آری تو زندگی را دوست داری، اما وقتی گردبادی، گردبادهایی آمده و کوبیده اندت به در و دیوار، برایت جانی باقی نمیگذارند که به احیای قلب و ذهنت برآیی... در دلت تمنای امیدهای دیروزت است، اما قوتی در زانویت نیست که بلندت کند و به پیش براندت...
متن ماجرای من حالا خستگی ست و بیزاری... احساسات مثبت در من ته نشین شده اند و هیچ چیز نیست که درونم را همی بزند تا دوباره ذره های تنم آغشته ی احساسی، احساس هایی شوند که کشش ایجاد کند بین من و زندگی... اینکه در نوشتن هر جمله بارها و بارها کلماتم را تغییر میدهم تا ننویسم احساسی وجود ندارد بلکه بنویسم فقط ته نشین شده است، اینکه ننویسم از زندگی بیزارم بلکه بگویم دوستش دارم و فقط خسته ام؛ اینها یعنی دوست دارم خودم را باز بیابم و کاری کنم... من خودِ دیگری را دوست دارم که نه در اکنون می زید و نه حتی در گذشته... به چشم خود می بینم که منِ واقعی ام را دوست دارم، منی که هنوز متولد نشده اما دلم آبستنش است و هنوز اما لحظه تولدش فرا نرسیده ... درد دارد... تمام دردهای دنیایم، برای تولد من است ... و منِ حالا خسته تر از آن است که فریادی از چان برآورد به همت تولدِ منی که منتظرش است ... منی که بهتر از حالاست، بهتر از پیش است ...
*فاضل نظری