افرا

برای بعضی هم رسم چنین است...

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ق.ظ

یکی یک بار میگفت تو خیلی به لمس متکی هستی! راست میگفت. چون مچ دست خودش را وقتی رویش را تاباند گرفتم... وقتی یکی حرف لطیفی میزد دوست داشتم با پشت انگشتانم صورتش را لمس کنم... روی صندلی سینما وقتی دستی روی دسته ی مشترک صندلی مماس دستم قرار میگرفت مثل برق زده ها دستم را نمیکشیدم... از خیابان که رد میشدم بدم نمی آمد دست کناری ام را بگیرم...

مثلا وقتی بچه بودم و او با من قهر میکرد عمدا سر سفره زانویم را مماس زانویش میکردم... چیزی از سفره اگر میخواستم بردارم جوری تنظیم میکردم که دستم به دستش بخورد، طولانی مدت نگاهش میکردم تا نگاهش به من بیافتد.... تعداد قهرهای بچگی مان را یادم نیست! دلیل هایش هم یادم نیست... مهم نبود چون من فقط دوست نداشتم با هم قهر باشیم... اما فقط یک خاطره اش برایم مانده! تنها باری که قهری به شب نکشیده تمام نشد! و بعد از سه روز که باز هم نگاه و لمس من بساط آشتی کنان را ریخت، زبانم چرخید که "میخواستم ببینم <تو> کی می آیی؟"

میخواسته ام ببینم خودم چقدر دوام می آورم... تا کجا؟ میخواستم ببینم او می آید؟ او نیامد... اما من باز رفتم...

عادت میکنی وقتی کسی دلجویی ات را نکند، وقتی به اصرار دریچه قلبت را باز نکند، وقتی به بودنت قدم بر ندارد...


پ.ن: حس سکته را دیشب از سر گذراندم... نصف صورتم سنگین شده بود و زیر پوست چشمم قدرتی تمام صورتم را به همان نقطه میخواند! سرم فریاد میکشید... میدانم گل گاو زبان مال این چیزها نیست اما به تلقین فنجانی خوردم و خوابیدم... حکایت بادنجان بم شده ام... 

۹۵/۰۷/۱۷
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی