افرا

و من نیازم به تو را مدام در گوشت خواندم

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ
میدانی چه چیزهایی را پشت هم گوش میکنم حالا؟
این کانال دیالوگ باکس عجب کانالی ست با این شیوه بازی کردنش با فیلمهایی که برای آدم خاطره ساخته‌اند... الان فقط "چیزهایی هست که نمیدانی
این صدای نصرالله مدقالچی عجب صدایی ست وقتی دارم نامه وداع مارکز را با آن گوش میدهم. مهلا برایم فرستاد. عجیب نیست وقتی که یاد تو بیافتم و آن حرفهای اولین گفتگوها، که گفتی برو شبه وصیت‌نامه مارکز را بخوان، وقتی از ویترین عقاید برایم گفتی که لازم است برای خودمان بسازیم و خودمان را بشناسانیم..

این آهنگ "طلوع کن" عجب متن خوبی دارد با صدای ابی... «اشاره کن که بشکفم... حتی در این یخ‌بستگی»
امروز باید صدای ضبط شده جلسه دیروز را هم گوش کنم. وسط این همه لغویات! مشهد، از موج کنسرتهای کنسل شده تا آن بازیهای کودکانه‌ای که سر پاگذاشتن زیباکلام روی پرچم در آوردند تا آن جلسه دوسال پیش فائزه و آملی ... تا جلسه چندصدنفری همین اربعین امسال و اجازه ندادن سخنرانی علی مطهری؛ این بهترین جلسه‌ای بود که در این مدت در مشهد به خوبی برگزار شد و چه خوب بود که ما متصدی‌اش شدیم... مصطفی ملکیان آمد که مثل همیشه ازاخلاق بگوید وحرفهایش طبق انتظار همیشه چنان خوب بود که دوباره هم بخواهی به آن گوش دهی... بزودی توی کانال قرار میگیرد و بزودی در مورد کتاب "امکان دیگرگزینی" تامس نیگل که جلسه دیروز هم به بهانه رونمایی کتاب بود چیزهایی خواهم نوشت... دیگرگزینی در مقابل خودگزینی برای زیست اخلاقی راهی ست امکان پذیر و در پیچ و خم توضیح این مباحث، میشود به افکارمان تکانی بدهیم و به قلبمان و به روش زیستنمان...

*به قول سیما که به علی گفته بود: یه چیزی بگو... مهم نیست چی... هر چیزی... من به جای تو میگم: یه چیزایی هست که نمیدونی.... امابقول مارکز باید بگیمش "بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی"

پ.ن: لینکها همه از تلگرام است :)
متن نامه وداع مارکز در ادامه مطلب:

اگر خداوند فقط لحظه‌ای از یاد می‌برد که عروسکی پارچه‌ای بیش نیستم و قطعه‌ای از زندگی به من هدیه می‌داد، شاید نمی‌گفتم همه‌ی آنچه که می‌اندیشیدم و همه‌ی گفته‌هایم را

اشیاء را دوست می‌داشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان

رویا را به خواب ترجیح می‌دادم، زیرا فهمیده‌ام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست می‌دهی

راه می‌رفتم آن‌گاه که دیگران می‌ایستادند

اگر خداوند فقط تکه‌ای از زندگی به من می‌بخشید، ساده لباس می‌پوشیدم، عریان یله می‌شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان می‌کردم

اگر مرا قلبی بود، تنفرم را می‌نوشتم روی یخ و چشم می‌دوختم به حضورِ آفتاب!

خداوندا..! اگر تکه‌ای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یک‌روز هم تأخیر نمی‌کردم

برای گفتنِ این‌حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی، انسان را قانع می‌کردم که چه اشتباه بزرگی‌ست گریز از عشق به‌علتِ پیری حال آن که پیر می‌شوند وقتی عشق نمی‌ورزند

به یک کودک بال می‌بخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم

به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید، نه پیری

ای انسان‌ها! چقدر از شما آموخته‌ام

آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است

آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین‌بار انگشت پدر را می‌گیرد، او را اسیرِ خود می‌کند تا همیشه

آموخته‌ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد

چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچ‌کدام به کار نمی‌آید وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرم تا به همتِ شانه‌های پرمهرِ شما به خانه‌ی تنهایی‌ام بروم

همیشه آن‌چه را بگو که احساس می‌کنی و عمل کن آن‌چه را می‌اندیشی

آه! که اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را خفته می‌بینم، با تمامِ وجود در آغوش می‌گرفتمت و خداوند را به‌خاطر این‌که توانسته‌ام نگهبان روحت باشم شکر می‌گفتم

اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه می‌بینم، به آغوش می‌کشیدمت

فقط برای آن‌که اندکی بیش‌تر بمانی، صدایت می‌زدم

آه! اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که صدایت را می‌شنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط می‌کردم تا بی‌نهایت‌بار بشنومشان

آه! که اگر بدانم این آخرین‌بار است که می‌بینمت، فقط یک‌چیز می‌گفتم: دوستت دارم بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی

همیشه یک ‌فردایی هست و زندگی برای بهترین‌کارها فرصتی به ما می‌دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‌ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می‌خواهم به تو یک‌چیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچ‌گاه از یاد نبری

فردا برای هیچ‌کس تضمین نشده است، پیر یا جوان

شاید امروز آخرین‌باری باشد که کسانی را می‌بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده!

عمل کن، همین‌امروز

شاید فردا هیچ‌وقت نیاید و تو بی‌شک تأسفِ روزی را خواهی‌خورد که فرصت داشتی برای یک ‌لبخند، یک‌ آغوش، اما مشغولیت‌های زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواسته‌ی آن‌ها بازدشتند

دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‌ها مدام در گوششان زمزمه کن

مهربانانه دوستشان داشته باش

زمان را برای گفتنِ یک “متأسفم”، “مرا ببخش”، “متشکرم” و دیگر مهرواژه‌هایی که می‌دانی از دست مده!

هیچ‌کس تو را به‌خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‌آورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه‌حد برای تو عزیز است

۹۵/۰۹/۰۳
افرا

نظرات  (۱)

مدت هاست تلاش می کنم افکار این شکلی رو از خودم دور کنم. همینایی که مارکز گفته.

پاسخ:
چه خوب...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی