راست میگفت، البته فقط آرزو کرد که با گرفتن بالاترین نمره خستگیم در بره! خب از اولش اینکه با یک استاد سختگیر واحد پایان نامه رو بردارم، موضوعی رو انتخاب کنم که پیشینهای نداره و بین راه بارها و بارها مونده باشم تو اینکه خب حالا اینو چطور باید تحلیل کنم، این چیزی که دارم مینویسم سزاوار چسبوندن تنگ یک پایان نامه رو داره؟ چه برسه به اینکه تصمیم خودم و تشویق استادم در مورد تبدیلش به کتاب قرار باشه اجرایی بشه!
حالا که همهشو نوشتم و منتظر اصلاحات استادم و به احتمال قوی تا قبل عید دفاع میکنم، چسبیدم به درآوردن چندتا مقاله خوب از دل همه اونچه تو این یک سال و اندی خوندم و خوندم و خوندم... پایان نامه من بیشتر از اینکه برام بعد نوشتن داشته باشه، خوندن داشت، و خوشحالم از اینکه لااقل روندش لذت بخش بود، هرچند کش اومد اما این زمان بردن فرسایشی نبود مگر به خاطر نگاه و انتظار و سوال اطرافیان...
مریم که امروز برای مشورتی بهم زنگ زده بود و بین حرفاش بارها کلیدواژه "منبع الهام" رو به کار میبرد، به همه چیزایی که میتونن منبع الهام باشن و بودهن هم تابه حال فکر کردم حتی به اون روزی که کتاب فرشته رو ورق میزدم و اون نوشته خودکاری صفحه اولش نظرمو جلب کرد وقتی توش لیست کارهایی رو نوشته بود که حالا بعد گذشت چند سال بخش زیادیش انجام شده بود. اون یه الهام بود که حتی روحیه مادیات گریز خودم رو کمی کنار بگذرام و زوم کنم روی هدفهایی که گاهی نادیده شون گرفتم، در حالی که میتونستن به وجود آورنده بهترین انتخاب ها باشن.
گاهی یه دستخط ساده و شاید حتی تکراری، تو یه زمان خاص میشه منبع الهام یه آدم...
فرشته پیامی داد به من که نفهمیدم از دل کدوم جمله یا نوشته یا فیلمی که بهش دادم در اومده، اما این حرفو در خودش داشت که من هدیه ای بهش دادم که دلیل بودنش رو بفهمه! دوستان خوب، بهترین اتفاق زندگی یه آدم میتونن باشن و من خوشحالم اگه کم اما چندتاشو دارم ... شاید پیش از این سختگیرتر از این حرفا بودم، اما حالا پرده هایی کنار میرن و اونایی که باید باشن میمونن و خودشونو بهت یادآوری میکنن، موندنشون و بودنشونو به هر نحوی بهت گوشزد میکنن...
حواسمان جمع هم باشد که ما کسانِ همیم...