افرا

میم

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ب.ظ

مسئول شعبه جانباز بانک برای صدور مجدد کارت نبود و تنها شعبه نزدیکی که صدور آنی کارت رو انجام میداد شعبه سجاد بود؛ بنابراین پیاده راه افتادم به سمت چهارراه خیام و بعد سجاد، و فکرشو هم نمیکردم پیاده روی عریض یخ زده پیش رو، منو ببره هوا و بندازه زمین! اما ناجوانمردانه این کارو کرد... و تا همین الان دارم دردشو میکشم و خونمردگی کف دستمو نگاه میکنم! با سرماخوردگی مزخرف این دوسه روز که علامتی جز سرفه های خشک اعصاب خوردکن نداره اوضاع جسمی شده قوزبالاقوز!!!
این زمین‌خوردن از پیاده روهایی که همیشه ازش با عشق یاد کردم و معطلی بانک و نرسیدن به سیانس سینما فقط میتونست با همون یکی دوساعت گذرون وقت توی کتابفروشی جبران بشه! کاری که همیشه دوست دارم، حتی وقتی قصد یا پول خرید کتابی رو هم ندارم! اونم توی کتابفروشی کهنه فروش محبوبم و فروشنده های خوب و دوست‌داشتنیش و مشتریهای همیشه جالبش که پاتوق خوبیه برای گردش تنهای من... که اغلب پرسه زدنهام در خیابونها به اونجا ختم میشه و با یه توقف طولانی روزمو قابل قبول و دوست داشتنی میکنه...
و امروز هم یکی از اون روزا بود... وقتی دوجلد دیوان شهریار رو به اون تمیزی و با اون جلد خوبش پیدا کردم کلی خوشحال شدم و از خریدن هر هدیه دیگه ای برای عزیز تازه از راه رسیده‌مون صرف نظر کردم ... اون خرید خوب رو با هدیه دادن یه کاست از مجموعه نوارهای کاست و ویدیویی که تازه به دستشون رسیده بود و تو قفسه چیده بودن و اشتیاق من نسبت به نوار کاست ها رو دیده بود کامل کرد... یه نوار از بنان عزیز که همینکه از راه رسیدم رادیو ضبط سونی کوچیکمون رو از پایین میز تلویزیون بیرون کشیدم و با لذت نوای زیبای آواز بنان شروع کردم به انجام کارهام...

توی راه به چیزی فکر میکردم... به اینکه تداوم آشناییه که باعث شناخت میشه و نه توضیح و معرفی فشرده یک آدم در یک وعده... من هیچ وقت از دوستانی که دارم و باهاشون احساس صمیمیت هم میکنم درمورد زندگی شخصیشون چیزی نمیپرسم... این مسائل چیزهایی بودن که مرور و به میزان نزدیکی و جنس رابطه آدمها و همینطور شخصیتشون مطرح میشه... اونم در خلال صحبتهای بی ربط به شرح بیوگرافی... و این جنس پی بردن به خلقیات، تجربیات، زندگی خصوصی و... همیشه برام جذاب تر بوده... مث یه پازل که خودش برات تکمیل بشه. بدون اینکه تو دنبال قطعه هاش باشی و بدون اینکه قطعه های وجود یه آدمو زیرورو کنی و احیانا موجب رنجشش بشی.... این چیزی بود که در طول حضورم تو کتابفروشی در ذهنم پی ریزی شد وقتی اون آقا از دوست فروشنده م سوالای زیادی پرسید و اونقدر تو جزئیات سوالها مکث میکرد و کنکاش میکرد که منِ شنونده هم آزرده میشدم چه برسه به خود اونی که داشت از رها شدنش توسط مادرش در کودکی و از زندگی مشترک این روزهاش که نزدیک بن بسته... نمیخوام در مورد تمام اون گفتگویی که مدت طولانی در جریان بود بگم. فقط اینکه به زندگی خصوصی هم احترام بذاریم، همدیگه رو قضاوت نکنیم، و برای خوب بودن تلاش کنیم.... اولین قدم مهربونیه... مثل اون آدمایی که از کنار منِ افتاده برزمین گذشتند و اثری از خنده و تمسخر بر چهره شون نبود جز همراهی یک پیرمرد دوست داشتنی و مثل دوستهای فروشنده من که همیشه برام قابل احترامند...


۹۵/۱۱/۱۹
افرا

نظرات  (۲)

۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۹ پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الان حالت بهتره افرا؟ 
چیزیت که نشد؟
پاسخ:
الان که دارم جواب کامنتت رو میدم و ده روز گذشته هنوز درد دارم ... خخخخخخ
با این برف سنگین این چند روز هم دیگه جرات ندارم رو برفا با بی خیالی راه برم :)
لعنت به تجسس و قضاوت...
پاسخ:
واقعا....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی