افرا

سالی که نکوست...

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۷ ق.ظ

سبزی قورمه سبزی رو ریختم تو قابلمه و حرارتو کمتر کردم تا جا بیافته،تا آب برنج جا بیافته خیارا رو پوست کندم، کمیش رو توی یه کاسه خیلی ریز خورد کردم برای ماست و خیار و نعناع، و باقیشو برای سالاد خرد کردم، بررنجو ریختم توی آب جوش و باقی سالادو درست کردم. ظرف سالاد و ماست و خیارو گذاشتم تو یخچال و برنجو دم کردم. ظرفها رو شستم و کابینتا و سرامیکا رو تمیز کردم. دیس میوه رو پر کردم و باقی میوه ها رو ریختم تو کشوی یخچال، دیس شیرینی و آجیل خوری و جاشکلاتی رو هم پر کردم و باز سلفون هاشونو کشیدم. 


بخش روی موهامو جدا کردمو سعی کردم به نامحسوسترین حالت ممکن با سنجاق پشت سرم جمع و ثابتش کنم، بقیه شو بافتم و کش بستم و آوردم سمتی که شالم آویزون میموند، تا به کمک شال پوشونده شه. مشکل موی بلند و زیاد همینه دیگه، وقتی جمعش کنی میشه یه کوه رو کله‌ت، ببندیش از پشت شالت میزنه بیرون، بکنیش تو بلوز یا مانتوت هم میشه شبیه قوز و هم یه سره پشتتو میخارونه... معضلیه برای خودش. خدا خیر کسی که کرم‌موس رو اختراع کرده رو هم بده که کار هرچی آدم کم حوصله به ظاهر مثل منه رو راحت کرده! لباسمو عوض کردم، همون تیپ ساده مورد پسندم، بلوز مردونه با دامن سه ربع و جوراب‌شلواری زخیم. چای دم کشیده بود، مهمونا رسیدن، چای ریختن هم رسمی داره، نه لبریز نه سرخالی، نه کمرنگ، نه پررنگ، زیر استکانها باید خشک باشه و تو سینی رد خیسی نندازه، روی چای نباید حباب باشه، دسته ها به طرف مهمون باشه و ... این دقتا میشه عادت و دیگه چیز خاصی به نظر نمیاد، اما همینا میشن که گاهی حواسو از آدم میگیرن، خم میشی یه چیزی برداری، یادت میره در بالایی بازه و وقتِ بلند شدن چنان تیغه ش به سرت کوبیده میشه که از فرط منگی چنددور دور خودت بچرخی و سقوط کنی! :|


بلند که شدن، مریم خانم گفت الهی خوشبخت بشی و زودتر ازدواج کنی... دخترش گفت: ولی اصلا عجله نکنیا، بیخود کسیو رد نکن و واسه جواب رد همیشه دلیل محکمی داشته باش اما عجله هم نکن. فقط ببین هم فکرت هست یا نه... اگه بود باقیش حله. ولی اگه نبود و جواب دادی تا آخرش زندگیت اونی نمیشه که میخوای. مامانش وسط حرفش هی میگفت اما نباید سخت گرفت، فلانی هی فکر کرد یکی بهتر میاد الان شده 38 سالش، فلانی و فلانی ردیف میکرد برای درس عبرت من که ینی یه وقت به خودت غرّه نشی و امید بیخودم نداشته باشی که می‌مونی رو دستِ خانواده ت (چقدر از این سبک حرف زدن چه مستقیم و چه با ایما و اشاره بدم میاد) وسط حرفش باز دخترش با لحن آروم و با چشمای بی فروغی گفت من اصلا با ازدواج با علی راضی نبودم، فقط فکر و قلبه که مهمه، ظاهرش برای آدم طبیعی میشه اما این تضاده تا آخر آدمو اذیت میکنه! حرف تضاد بود و مادرا تفاوت برداشت میکردن. تفاوتو که همه آدما دارن، تضاده که زندگیا رو به دو جهت مخالف میبره، یهو دیدی افتادی وسط یه زندگی و چشم که باز میکنی میبینی تو رویای نوجوونیتی آیا؟ روی چندتا از آرزوهات خاک ریختی؟ چندتا از هدفهاتو بیخیال شدی، چندتا از تواناییات سرکوب شدن؟ از چندتا از دلخواسته‌ت منع شدی؟ 


مهمونا رفتن، وسط نوشتن همین متن بودم که موبایل مامان زنگ زد! طبق معمول مامان کجاست؟ تو باغ پیش بابا! شماره ناشناس بود! منم که کلا چندساله فوبیای تلفن گرفتم و هرتلفنی رو جواب نمیدم چه برسه به ناشناسش! و رفتم که در صورت امکان پیش از قطع شدن برسونم به مامان، صداش که زدک از کنار درخت بادوم وسط باغ پیداش شد! فاصله ای باهاش نداشتم و خواستم برسونم بهش، عزم به دویدن همانا و سر خوردن روی سنگفرش خیس از بارون چنددقیقه پیش همانا... یکم سکندری خوردم و سعی کردم ترمز بگیرم که نیوفتم زمین اما بعد چندثانیه خودمو دیدم که با صورت رو زمینم. خنده مامانم منفجر شد... داد زدم نخند مامان، کارت در اومد، همه لباسام کثیف شد، خنده مامان بند نمیومد، پشت سرش بابا اومد ببینه چی شده، نشسته بودم همونجا رو زمین، دستمو گرفته بودم زیر زانوهامو حالتی بین زاری و خنده داشتم، ینی خنده! به اضافه اشک بی اراده روان شده از چشم به اضافه لحنی زار و نزار کودکانه! ... بابا وسط این حالم گفت آخ آخ زانوت چه بد پاره شده، نگاه کردم به زانوی شلوارم، واااااااای، شلوار عزیزم، چرا باید دقیقا محبوبترین شلوارم پام باشه، بابا گفت نگاه کن ببین پات چیزی نشده باشه، سوراخی شلوارو کشیدم اینورتر و اوه اوه! زخمی هویدا شد همانااا! گفت کف دستتو ببینم، اونم ریش شده بود، مامان همچنان داشت میخندید! و من هم که خنده و گریه قاطی داشتم و ناباورانه به سرتاپای خودم نگاه میکردم! بلاهایی که در کودکی سرم نیومده بود تو بزرگی سرم میاد! زانوی زخمی :| فک کنم یه عنکبوت مث عنکبوت زانوی عقیل پیداکنم با این زخم سوزناک باندپیچی شده الانم... 

هیچی دیگه ... برام اسپند دود شد که آخ آخ مهمونا به سر کوچه نرسیدن اینطوری شد و اوه اوه چشم شور و الخ... چجوری با این پا برم دورهمی دوستان!

۹۶/۰۱/۱۰
افرا

نظرات  (۱)

سالی که نکوست جوجه هاشو آخر پاییزش میشمارن. 
.
به قول قدیمیا، اشکالی نداره. بزرگ میشین یادتون میره.
:D
پاسخ:
مسئله اینجاست که من هیچیو یادم نمیره... :| 
حالا وامیستیم تا آخر پاییز ببینیم مرغمون چندتا جوجه میذاره اگه برعکس گاومون نزایید!!! :) :|

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی