افرا

قفسی به اسم خانواده!

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ب.ظ
هم سن و سال خودم است و خلقیات شبیه به هم بسیاری داریم. حرفهایش را راحت برایم میگوید. آن روز از تجربه هایش از تجربه‌نکردن‌ها می‌گفت:
"کلاس خبرنگاری ثبت نام کرده بوده که برای دانشجویان شرایط ویژه داشته، با هزینه خیلی خیلی کم، بعد از پایان دوره خبرنگار همان مجموعه که معتبر هم هست میشد، اما از جلسه اول که برگشته، یک سیلی حواله اش شده و پشت بندش مشاجره‌ای که: الّا و بلّا خبرنگاری فلان است و بهمان است. شغل نامناسبی ست و زیر فحش و مشت و لگد میگیرندت و آخر و عاقبت ندارد و الخ
کلاس طراحی سایت که برایش توی آن سن (18سالگی) جذاب بوده ثبت نام کرده  که این دوره هم با هزینه خیلی کم و مدرک معتبر، تضمین شغلی در همان مجموعه داشت. اما از جلسه اول که برگشته مجدداً ممانعت منتظرش بود که این کارها بیهوده است و به درد تو نمیخورند و بنشین درست را بخوان!
توی دانشگاه، شرایط ویژه استفاده از باشگاه ورزشی گذاشته بودند که فقط عصرها بوده. نیمه دوم سال بوده و زود هوا تاریک میشد، یک عصر که از باشگاه برگشته میز گردی تشکیل شده بود با موضوعِ او! که این باشگاه رفتن در "این وقت شب" کار اشتباهی است و رأی کمیسیون به نرفتن او صادر شده.
مدتی در دفتر یک نشریه مشغول به کار شده، یک روز برادرش به بهانه رساندن سوار ماشینش کرده و توی راه از ایدئالهای ذهن خودش که مثلاً به صلاح او بود گفته و عملاً حکم به منع ادامه کارش داده!حرف‌هایش آنقدر نیش دار بوده که تمام مدت زبان‌بست فقط مشغول مهار بغضش بوده.... و این سکانس در چند مورد از شرایط شغلی و بعد از جلسات مصاحبه دیگر هم برایش پیش آمده.
مادرش خیلی تلخ زبان بوده، و در هربار آمد و رفت ساده اش به اصطلاحات بدی خطاب میشده و زخم زبان های تندوتیزی نثارش میشده.میگفت با اینکه توی عمرش با هیچ احدی رابطه عاطفی و پنهانی نداشته و ظاهر گول زننده ای هم نداشته اما از سوی مادرش همیشه با شک دیده میشده...
میگفت "تمامِ عمر انرژی ام را صرف کنار آمدن با موانع بودم. موانعی که هیچ توجیه موجهی برایشان وجود نداشت. موانعی که عبور از آنها هزینه های زیادی برایم داشت، باید قید خیلی چیزها را میزدم که به خواسته هایم برسم و آن چیزها قدرت زیادی میطلبید که من نداشتم. میگفت از دروغ گفتن فراری بودم، ترجیح میدادم بیخیال چیزهایی که میخواهم بشوم تا اینکه به خاطرش مدام در حال پنهان کاری و دروغ باشم... اما این انقدر ادامه پیدا کرد که دیدم در بیست و چندسالگی چه تجربه ها که میتوانستم داشته باشم و ندارم. تاریخ انقضای بسیاری‌شان گذشته و دیگر شوروشوقی که زمان خودش داشت در درونم وجود ندارد. اما هنوز چیزهایی بود که ته قلب و ذهنم قلقلکم میداد... از جایی چشم بستم به این اصل اخلاقی که میگفت نباید پنهان کنم! اصل دیگری جایش را برایم گرفت: «تو یک انسان مستقلی. معلوم نیست تا کی زنده ای! تجربه کن! زمانت را صرف سروکله زدن با مانع‌ها نکن. دورشان بزن گاهی... وقتی نمیشود هموارشان کرد. وقتی منطقی برای پذیرش دلایل تو وجود ندارد.» 
میگفت با وجود پذیرش این اصل اما باز هم در عملی کردن آن مشکل دارد...


از یک جایی پای رسیدن آدم می‌لنگد... انگار که پای رفتن مویه کرده باشد... این حرفها و این گلایه ها تا چه حد آشنایند؟ خانه های شبیه قفس چندتایند؟ حداقل هم را بشنویم. حداقل همدیگر را به خاطر قفسهای تحمیلی که هیچ نقشی در زندگی در آن نداشته ایم به چشم سرزنش نگاه نکنیم. حداقل ما همدیگر را درک کنیم. گاهی همینها میشوند مرهم روی پایی که مویه کرده. شاید جسارت دوباره خواستن و دوباره عزم به رسیدن کردن در او پدید بیاید... هوای هم را داشته باشیم... ما جانِ همیم...
۹۶/۰۱/۲۰
افرا

نظرات  (۱)

غصه ام میگیره وقتی میبینم یک نفر به خاطر اوضاع خانوادگی جلوی پیشرفتش گرفته میشه. 
بعد هم میان میگن چرا آمار خودکشی بالاست! 
بعد میان میگن طرف که مشکلی نداشت! به خدا ما همه چیزش رو تامین کرده بودیم. :|

پاسخ:
هه... زیر پوست این شهرها، پشت چهره و کلام تک تک آدمها داستانها هست... نگاه به لبخندها نکنیم. مشکلها گاهی عمیقتر از این حرفهان که دیده بشن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی