افرا

سودای روزگاران...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ق.ظ

میدانی که روزهای سختی میگذرانم؟! میدانستی مزه تلخی به کامم چسبیده که نمیتوانم حتی بالا بیاورمش؟! میدانستی بعضی شبها گریه میکنم؟ میدانستی روزها را به بیزاری شب میکنم و شب ها را به امید برنخواستن صبح؟

این حال ها تازه نیستند، پیش از اینها بسیار بر من چنین میگذشت، اما گوش مشتاقی بود که مرا میشنید، که همیشه حاضر بود حجم دلتنگی هایم را بگیرد و حلاجی کند و پنبه سفیدی تحویلم دهد!

آن گوش تو بودی!

که از روزی دیگر در را به رویم بستی! گفتی فقط خواستی که دیگر تنها با خودت حرف بزنی، اما دهان من هم بسته شد... تو خودت را از من گرفتی!

کاش میبودی هنوز هم...

کاش آن وقتها که به عادت، همیشه به جای خداحافظ میگفتم: خدا حفظت کند برایم، و روزی تو خواستی که دیگر این جمله را نگویم، گوش به حرفت نمی دادم ... اما دیگر نگفتم و تو برایم انگار نماندی... نباید خودت را از من میگرفتی، وقتی که میدانستی چه حجم وسیعی از تنهایی ام را پر کرده ای ....

۹۶/۰۱/۲۶
افرا

نظرات  (۲)

چشماتو ببند،  دنیا همیشه اونی نیست که ما میخواهیم. 
پاسخ:
ولی گاهی میتونست باشه... گاهی همه چیز مهیا بود برای تحقق یک تکه از رویای ذهنمون و ظالمانه بود که بدون هیچ دلیل و توجیه عقل‌پذیری همه ش فرو ریخت!... 
عح چقدر بده این حال ها واقعا :| میفهممت :| :(
پاسخ:
این هم جلوه ای از روزگاره...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی