همزمان سیما بینا داشت میخوند: "لیلا وفای تو گردُم"، و داشتم منابع کتاب رو ویرایش میکردم و رسیدم به اسم مترجم: لیلا! آخه استاد جانم لیلا رو هم جدا مینویسی؟!!!
پ.ن: سیما بینا حالِ خوبی دارد بسی... به اضافه اینکه وقتی در جوار خانواده و مخصوصاً مادر باشم یک سلیقه مشترک است که رضایت و لذت نسبی همه را برمیآورد.
زیر نوازش صدای باران نباید به خواب رفت.
وقتی سر در موهایت فرو کرده و زیر گوشهایت زمزمه وار حدیث عاشقی میگوید، خواب بی رحمانه ترین عکس العمل برابرِ اوست... وقتی که شبانه به پنجره اتاقت زده و برایت سمفونی مورد علاقه ات را اجرا میکند خواب قدرناشناسی برابرِ سخاوت اوست... آغوش بگشا، عشق بازی کن با نوای باران...
هنوز باران را دوست دارم، همیشه باران را دوست دارم، بدون چون و چرا، بدون اما و اگر، بدون حتی و شاید... بر بسترِ باران همه چیز عزیز است، حتی اگر روزی فقدان جای چیزهایی را گرفته باشد، خاطره ها از مهرِ باران نمیکاهند... باران همیشه معشوق من است! باران همیشه عاشق من است...
نوروز واقعی از همحالا آغازیدن میگیرد... وقتی که تعطیلات به پایان برسد، وقتی که زمان تکاپو برسد، وقتی که به پاقدم باران مزیّن شود... این نو روز مبارک!
به خاطر پایم نتوانستم ساعتی بیرون بروم، باید از هرآنچه داشتم چیزی انتخاب میکردم برای به هدیه بردن! سراغ کتابخانه رفتم، من عادت دارم تاریخ و محل خرید کتابم را اولش مینویسم، جاهایی که دوست دارم را زیرش خط میکشم، گاهی شاید چیزکی هم گوشه هایی بنویسم، یعنی کتابها را شخصی میکنم یک جورهایی! فارغ از اینکه کتابهایم را دوست دارم و دلم نمیخواهد ازشان کم شود، کتابهای اینطور شخصی شده را نه بخاطر خطوط درونش که البته به خاطر خطوط درونش نمیشود به این راحتی ها هدیه کرد! منظورم این است که آن خطوط اتفاقا عزیزند برایم و قیمتی و وقتی بخواهم به کسی هدیه شان کنم یعنی آن کس بس عزیز است...
صندوقچه کوچکی که تویش دوتا توپ شیطونک و چند تیله و ساچمه بود را برداشتم و نگاهشان کردم و بدون مکث بیشتر سرجایش گذاشتم، اینها کودکی های فقط من نه! کودکی های هرسه ی ماست... جایشان همینجاست، توی خانه پدری...
نوار کاست هایم را نگاه کردم، کاست بنان را برداشتم که خودم برای قابش با کاغذ کاهی جلد درست کرده بودم. چندبار در ذهنم کیفیتِ بودنش و داشتنش را برانداز کردم و دیدم نه! نمیتوانم روانه اش کنم...
ساک کوچکی که تویش خرت و پرتهای درهم ریز گذشته ها را ریخته بودم را نگاه کردم، آن مرد بندانگشتی کوچک با لباس سبز قشنگش، آن خرسهای بندانگشتی، ما چقدر از این چیزهای بندانگشتی داشته ایم آن وقتها...
میوه های کاج کوچکی که خودم بنا به حس خاصی توی پیاده رویی جمعشان کرده بودم...
کاغذهای کاهی قشنگ و خوش جنسی که داشتم و جان میدهد برای کلماتی، برای جمله هایی که بشوند هدیه به بعضی نفرات...
امان از این بعضی نفرات! هدیه همینهاست دیگر، دوستداشته های آدم که از خود جدایشان کند به مهرِ کسی دیگر! هدیه واقعی را آن وقتی گرفتهای که یکی به اهمیتی فکر کرده باشد، شده حتی یک ترک موسیقی، دوست داشتنی ترین باشد برایش و به تو هدیه اش کند، کتابی را با همه خطهای درونش که یادآور تمام لحظه هاییست که به خواندنش مشغول بوده، توی اتوبوس، کوچه، خیابان، پل هوایی، روی تخت، توی آشپزخانه، کنار بخاری و و و .... عروسکی که به دیدنش همیشه لبخند به لب می آورد، شیشه آرزوها که خودش درستش کرده باشد به کیفی و ذوقی... یک کارت پستال دستی با شعری که برایش عزیز است، گلی که از یک دست فروش خریده باشد... میدانی چه میگویم، یعنی توی هدیه اش صداقت است، بدون تلاش برای چشم پر کردن و دنباله روی قاعده ها... هدیه ای که گذشتن از عادتی باشد، گذشتن از دلبستگی هایی باشد قدردانستنی است...
در تمام این جستجوها فکر میکردم به کسی که چیزهایی از این میان را به او میدادم اگر بود. برایتان مباد که کسی نباشد که تیله کودکی هایتان را توی مشتش بگذارید، برایتان مباد که کسی باشد اما نباشد!
پ.ن: تهش به نتیجه خاصی نرسیدم! غیر از ایده رایت دی وی دی از فیلمهایی که دوست دارم! :|
پ.ن2: تهمینه حدادی توی کانالش نوشته از عزم رفتنش به ایتالیا و ویزا و بلیطهای آماده... میتوانم حسودی کنم! فلورانس، ونیز... ای واااای
پ.ن 3: آخر "مفید در برابر باد شمالی"... بی رحمانه است!!! آن هم برای انجام دهنده آن و نه برای مخاطب...
سبزی قورمه سبزی رو ریختم تو قابلمه و حرارتو کمتر کردم تا جا بیافته،تا آب برنج جا بیافته خیارا رو پوست کندم، کمیش رو توی یه کاسه خیلی ریز خورد کردم برای ماست و خیار و نعناع، و باقیشو برای سالاد خرد کردم، بررنجو ریختم توی آب جوش و باقی سالادو درست کردم. ظرف سالاد و ماست و خیارو گذاشتم تو یخچال و برنجو دم کردم. ظرفها رو شستم و کابینتا و سرامیکا رو تمیز کردم. دیس میوه رو پر کردم و باقی میوه ها رو ریختم تو کشوی یخچال، دیس شیرینی و آجیل خوری و جاشکلاتی رو هم پر کردم و باز سلفون هاشونو کشیدم.
بخش روی موهامو جدا کردمو سعی کردم به نامحسوسترین حالت ممکن با سنجاق پشت سرم جمع و ثابتش کنم، بقیه شو بافتم و کش بستم و آوردم سمتی که شالم آویزون میموند، تا به کمک شال پوشونده شه. مشکل موی بلند و زیاد همینه دیگه، وقتی جمعش کنی میشه یه کوه رو کلهت، ببندیش از پشت شالت میزنه بیرون، بکنیش تو بلوز یا مانتوت هم میشه شبیه قوز و هم یه سره پشتتو میخارونه... معضلیه برای خودش. خدا خیر کسی که کرمموس رو اختراع کرده رو هم بده که کار هرچی آدم کم حوصله به ظاهر مثل منه رو راحت کرده! لباسمو عوض کردم، همون تیپ ساده مورد پسندم، بلوز مردونه با دامن سه ربع و جورابشلواری زخیم. چای دم کشیده بود، مهمونا رسیدن، چای ریختن هم رسمی داره، نه لبریز نه سرخالی، نه کمرنگ، نه پررنگ، زیر استکانها باید خشک باشه و تو سینی رد خیسی نندازه، روی چای نباید حباب باشه، دسته ها به طرف مهمون باشه و ... این دقتا میشه عادت و دیگه چیز خاصی به نظر نمیاد، اما همینا میشن که گاهی حواسو از آدم میگیرن، خم میشی یه چیزی برداری، یادت میره در بالایی بازه و وقتِ بلند شدن چنان تیغه ش به سرت کوبیده میشه که از فرط منگی چنددور دور خودت بچرخی و سقوط کنی! :|
بلند که شدن، مریم خانم گفت الهی خوشبخت بشی و زودتر ازدواج کنی... دخترش گفت: ولی اصلا عجله نکنیا، بیخود کسیو رد نکن و واسه جواب رد همیشه دلیل محکمی داشته باش اما عجله هم نکن. فقط ببین هم فکرت هست یا نه... اگه بود باقیش حله. ولی اگه نبود و جواب دادی تا آخرش زندگیت اونی نمیشه که میخوای. مامانش وسط حرفش هی میگفت اما نباید سخت گرفت، فلانی هی فکر کرد یکی بهتر میاد الان شده 38 سالش، فلانی و فلانی ردیف میکرد برای درس عبرت من که ینی یه وقت به خودت غرّه نشی و امید بیخودم نداشته باشی که میمونی رو دستِ خانواده ت (چقدر از این سبک حرف زدن چه مستقیم و چه با ایما و اشاره بدم میاد) وسط حرفش باز دخترش با لحن آروم و با چشمای بی فروغی گفت من اصلا با ازدواج با علی راضی نبودم، فقط فکر و قلبه که مهمه، ظاهرش برای آدم طبیعی میشه اما این تضاده تا آخر آدمو اذیت میکنه! حرف تضاد بود و مادرا تفاوت برداشت میکردن. تفاوتو که همه آدما دارن، تضاده که زندگیا رو به دو جهت مخالف میبره، یهو دیدی افتادی وسط یه زندگی و چشم که باز میکنی میبینی تو رویای نوجوونیتی آیا؟ روی چندتا از آرزوهات خاک ریختی؟ چندتا از هدفهاتو بیخیال شدی، چندتا از تواناییات سرکوب شدن؟ از چندتا از دلخواستهت منع شدی؟
مهمونا رفتن، وسط نوشتن همین متن بودم که موبایل مامان زنگ زد! طبق معمول مامان کجاست؟ تو باغ پیش بابا! شماره ناشناس بود! منم که کلا چندساله فوبیای تلفن گرفتم و هرتلفنی رو جواب نمیدم چه برسه به ناشناسش! و رفتم که در صورت امکان پیش از قطع شدن برسونم به مامان، صداش که زدک از کنار درخت بادوم وسط باغ پیداش شد! فاصله ای باهاش نداشتم و خواستم برسونم بهش، عزم به دویدن همانا و سر خوردن روی سنگفرش خیس از بارون چنددقیقه پیش همانا... یکم سکندری خوردم و سعی کردم ترمز بگیرم که نیوفتم زمین اما بعد چندثانیه خودمو دیدم که با صورت رو زمینم. خنده مامانم منفجر شد... داد زدم نخند مامان، کارت در اومد، همه لباسام کثیف شد، خنده مامان بند نمیومد، پشت سرش بابا اومد ببینه چی شده، نشسته بودم همونجا رو زمین، دستمو گرفته بودم زیر زانوهامو حالتی بین زاری و خنده داشتم، ینی خنده! به اضافه اشک بی اراده روان شده از چشم به اضافه لحنی زار و نزار کودکانه! ... بابا وسط این حالم گفت آخ آخ زانوت چه بد پاره شده، نگاه کردم به زانوی شلوارم، واااااااای، شلوار عزیزم، چرا باید دقیقا محبوبترین شلوارم پام باشه، بابا گفت نگاه کن ببین پات چیزی نشده باشه، سوراخی شلوارو کشیدم اینورتر و اوه اوه! زخمی هویدا شد همانااا! گفت کف دستتو ببینم، اونم ریش شده بود، مامان همچنان داشت میخندید! و من هم که خنده و گریه قاطی داشتم و ناباورانه به سرتاپای خودم نگاه میکردم! بلاهایی که در کودکی سرم نیومده بود تو بزرگی سرم میاد! زانوی زخمی :| فک کنم یه عنکبوت مث عنکبوت زانوی عقیل پیداکنم با این زخم سوزناک باندپیچی شده الانم...
هیچی دیگه ... برام اسپند دود شد که آخ آخ مهمونا به سر کوچه نرسیدن اینطوری شد و اوه اوه چشم شور و الخ... چجوری با این پا برم دورهمی دوستان!
بالون را خیلی دوست دارم، آنقدر که یکی از سه آرزوی من در مواجهه به غول چراغ جادو بود وقتی چندسال پیش با دو دوست از هم سوالهای چالشی میپرسیدیم و من درجوابش یک پرواز بلند در آسمان با بالون خواستم و یک آسایشگاه کودکان و آن آخری خالیِ خالی ماند! شاید چون گمان میکردم ملاقات اینچنین نزدیک با آسمان زندگی تاکنون را برایم سبک میکند و داشتن یک مکان بهشت گونه زندگی بعد از این را برایم تحمل پذیر میکند چراکه گوشه امنی برایم میسازد که در میان تمام فرازوفرودهای عمر به احساساتم اعتدال ببخشد، چه در تلخی ها و چه در شیرینیها! امروز به اولی فکر میکردم و درموردش سرچ میکردم. تجربه اش در همین ارتفاعات دماوند امکان پذیر است اما آنچه که من به دنبالش بودم یک شرایط لوکس و شیک نیست، من یک آسمان میخواستم که بی واسطه به ابرهایش دست بکشم و هم ردیف با پرندگان ساعتهایی صورتم را به نوازش نور و نسیم بسپارم! و آن چیزی که مشخصاتش را در اینجا میخواندم شبیه گونه ی دلخواهم نبود. اما در مقابل تصاویر و یادداشتهای زیادی میدیدم از بزرگترین فستیوال بالون که هرسال در آمریکا برگزار میشود. آنقدر تماشای آن همه بالون رنگارنگ در آسمان جذاب است که به آدم حس سبکی و رهایی و در عین حال شور و شوق موجود در آن فستیوال را منتقل میکند.
در دنیا چیزهای زیادی وجود دارد که بسیاریشان باید در زادگاه اصلی شان تجربه شوند و یا در جایی که با کیفیت و ویژگیهای اصیل آن چیز برگزار میشود. پرواز دادن بالون آرزوها در آسمان قشنگ است، در بعضی از جشنهای کشور ما هم راه پیدا کرده و مورد استفاده قرار میگیرد؛ اما نمیشود که عکس جشنواره فانوس تایلند را ببینی و دلت نخواهد در آن شبی حضور داشته باشی که هزاران فانوس آسمان را چراغانی میکنند و به دوستی ستارگان میروند تا آرزوهای آدمها را به گوششان برسانند... یا مثلاً میتوانی در همینجا تجربه قواصی را داشته باشی، اما وقتی دوستی با دریاهای مرجانی لبنان آشنایت کند که در دنیا بهترینند و از زیبایی هایش بگوید دلت نمیخواهد تجربه ای که قرار نیست دفعات زیادی برایت تکرار شود را در یک کیفیت پایین هدر بدهی!
هالوین در جای خودش قشنگ است، کریسمس هم، درست کردن کدو تنبل و درخت کاج القاکننده حس واقعی یک جشن و سنت و رسم نیست. جشن رنگها در هندوستان زیباست، نوروز و یلدا در ایران. ما میتوانیم برگزارکننده دقیق و اصیل سنتهای خودمان باشیم و به جای درگیر شدن با تجملات و اضافات و تحریفات مراسممان کام خود را به طعم دلچسب یک رسم دیرین شیرین کنیم و تبدیلش کنیم به فستیوالی دیدنی که آدمهایی که در این بازه زمانی به دیارمان سفر میکنند از تماشایش لذت ببرند؛ و در کنار آن به تجربه های نابی فکر کنیم که وقت زیادی برایشان نداریم، و لااقل چندتایشان را بدست بیاوریم... برای رویاهایمان لباس بدوزیم، حتی اگر عمرمان به تن کردنش نرسد!....
پی نوشت: فیلم نوح را دیدم و کتاب غریبه در شهر ساعدی را هم تمام کردم. از قلم ساعدی اقتباسها میشود کرد... از این کتابش هم میشود فیلم تاریخی سیاسی درست و درمانی در آورد اگر کسی سراغش برود... نسل طلایی نویسندگان خودمان را از نظر دور نداریم...
سنگ فرش باغ خیسِ خیسه...یه جاهایی اگه برفیه، اینجاها این روزا همهش بارونیه... نه بارونِ شرشر، بارونِ نمنم که هوا رو مدام خیس نگه داره مث خاطری که از یادی خیس خیسه... مدام و مدام... مثل خاطرِ من که تا همیشه بارونیته! شال سفید بزرگ مامانو، همونی که چندوقت پیش بی هوا بهش گفتم میشه بدیش برا من؟ و از صندوق قدیمیش درش آورد و سخاوتمندانه بخش دیگه ای از جوونیشو داد بهم... امروز برش داشتم، انداخمتش رو شونهم ... اصلن گرفته بودمش برا همین روزا، برای یه روز خنک بهاری که بشه گرمی شونه هام، که گلای سرخ قشنگش روی تنم، زیر بارون بشکفن و رنگ بهاریشونو به رخ باغ در حال بیداری بکشن، که باغ زودتر و زودتر بیدار شه... ریشههای شالو دور انگشتام میپیچم و قدم میذارم توی راه باغ... بابا داره میمها رو سروسامون میده... خاک باغ جا به جا جوونه زده، ده پونزده تا از درختا هم شکوفه زدن، هوا خنکه، آسمون قشنگه، بلبلا امروز پشت پنجره کولاک کرده بودن، تا همین حالا یک نفس دارن نغمه میزنن... نمیدونی چه صدایی ازشون پیچیده توی باغ... چندوقت دیگه اینجا غرق گل میشه، عطر گلای یاس و محمدی میپیچه همه جا، میشه یه تیکه از بهشت اگه رمقی باشه برای به جان کشیدن قشنگیاش... رمق تویی! اگه باشی...
می شد این روزها مال خودت باشد، برای کتاب، برای فیلم، برای پرسه زدن در نادیدههای شهرت، برای موسیقی، برای نوشتن، برای فکر کردن، برای تنهایی... میشد این مکث چندروزه وسط زمان پرشتاب بشود یک حیاط خلوت زمانی برایت که خودت را صفایی بدهی؛ اگر نمی افتادی وسط آمدوشدهایی که در نود درصد حالات از روی یک اجبار نانوشته اند و نه علاقه و میل قلبی. اگر تا یک ورق از کتاب را میزدی، یکی در خانه را به صدا در نمی آورد، یک تصمیم جمعی تو را با خود نمیکشاند به مقصدهای دلنخواه! اگر این رسم و رسوم دست و پاگیر کمی به حال خود رهایت میکردند؛ آن وقت میشد دو هفته خلأ زمان را تبدیل کنی به پربارترین ثانیه های زمانت! نه که فقط لحظه شماری کنی به تمام شدن این اتلاف عمر!
این کتاب جلو نمیرود! فیلم نوح آرنوفسکی همینجور مانده گوشه دلم که ببینم و باقی فیلمهای مانده در آرشیو... بهار از لحظه ای شروع میشود که این چیزها بیافتد روی غلطک! که یک روز بارانی را در کوچه پس کوچه ای غریبه را با قدمهای تنهایم پرسه زده باشم!
نخواست دوستش بدارد؛ و این تمام ماجرا بود!
پروندهای که حالا حالاها باز بود و قرار هم نبود به جلسه قضاوت و صدور حکم برسد، اما حکم نهاییاش را همین نخواستن صادر کرده بود. هرچند که پرونده همچنان جریان داشت... و همین جریان داشتن تمام ماجرا بود.
میشد و میتوانست هم! اما نخواست!
بزرگمهر جنوبی 6 را که بروی داخل اول میرسی به کوشای 6 و بعد گویای 6، اولش بلد نبودم، همینطور راستهی گویا را میرفتم و پیدا نمیکردم، رفتم داخل یک معملات املاکی و پرسیدم دیوار مهربانی کجاست؟ گفت همین کوچه. بنگاهی درست سر همان کوچه ای بود که باید میرفتم داخل. رفتم و خب دیوار آجری یک خانه قدیمی یک طبقه با نمای سنگ سفید مرمر و شاخه های در هم پیچیده عریانی که از این سوی دیوار دیدم میشد که پیچیده بودند به نمای ساختمان صمیمی و عزیز. عزیز از آن رو که صاحبش برای اولین بار فکرش به سرش بزند که میشود یک جنس مهربانی دیگری هم داشت. محله اعیان نشین هست که باشد، نیازمند کم به این کوچه ها نمیزند بهر روزی! چه بهتر که اگر سرما به جانش خزید، لباسی روی آن جالباسی ها باشد که بتواند به تن خود بکشد...
üاین از تجربه ی دیوار مهربانی
گردوها را با آن آسیاب دستی کوچک خرد کردم، با شکر و سفیده تخم مرغ هم زدم، روی حرارت گذاشتم، آرد و سرکه و جوش شیرینی و وانیلش را هم زدم و با قیف توی سینی فر ریختم. شد ده تا دایره متوسط. دویست درجه برای ده دقیقه! فر زنگ زد، در فر را باز کردم، خبری نبود، خمیر هنوز خمیر بود، ده دقیقه دیگر! زیرش پخته بود، رویش نه! شعله ی بالا را روشن کردم و پنج دقیقه دیگر!!!! با ده دایره زغالی رنگ روبرو شدم!!! تجربه موفق سالها پخت کیک خانگی خواست بسط پیدا کند به شیرینی پزی که چنین شد!! عقب مینشینیم از این یک قلم! خوب شد کسی از عزمم به شیرینی گردویی خبر نداشت وگرنه جویایش که میشد آبرو نمیماند برایم!!!
ü این هم از تجربه شیرینی پزی. یک نکته برای آب کردن شکلات: بیشتر از سه دقیقه و چهل ثانیه قرار دادن شکلات در مایکروفر مساوی است با دود و بو و غل غل یک مایه قیرمانند!!
یک روز مانده به پایان سال، برادر عزم به تغییر دکوراسیون و تکان اساسی به خانه اش میدهد و خب جای برادر نداشته اش را تا جایی که جا داشته گمانم خودم یک تنه پر کرده ام! رفتیم و صدبار این فرشها لوله کردیم و جابه جا کردیم، مبلها را از این طرف کشیدیم آن طرف، سطل سطل آب بردیم و تراس سرشار از غبارش را برق انداختیم، وسط کار رفت چرتی بزند، و من توی همان فرصت نشستم به نظم دادن به کابینتهایش. کلا چیدمان کمد و کتابخانه و کابینت کیف من است در نظافت خانه... و خب شد آنچه که باید. نمیدانم اینها چطور زندگی میکردند وقتی اینقدر ظروفشان درهم و برهم چیده شده بود. فقط کلی تهدیدش کردم که تاچندروز که به عادت سراغ چیزی میرود و سرجای قبلی اش پیدا نمیکند پشت سرم اگر بدوبیراه بگوید دیگر خودش میداند! بخششی در کار نیست! :) هروقت برای سیمین یا عقیل خدمات اینچنینی میدهم مادر میگوید نوبت تو هم که شد آنها جبران میکنند! میگویم تا آن وقت نفری یک بچه بغل دارند و سرشان شلوغ است، جبران کجا بود. جدای از اینکه منتی نیست. کمک کردن به خواهر برادر لذت دارد. :)
تا دو دقیقه قبل از سال تحویل هم مشغول باقی مانده خانهتکانی خانه خودمان بودم. و نمیدانم چطور الان سرپا هستم و لحظه ترکیدن توپ تحویل سال بیهوش نشدم!!!
üاین هم از تجربه خانه تکانی
باید در این سیزده روز غریبه در شهر ساعدی، و دهقانان منصور یاقوتی را بخوانم. دهقانان را از هیچکجا پیدا نکردم و باید سپاسگزاری کنم از "رویا" نامی که سی یا چهل سال پیش هدیه اش داده به همسر استادم، و استادجانم پیش همسرش ریش گرو گذاشته و کتاب عزیز یادگاری دیرینش را از طرف او به امانت به من سپرده. همچنین در این سیزده روز که استاد فصلهای پایان نامه را میخواند برای بررسی، باید بنشینم به استخراج هرچند مقاله ممکن از پایان نامه که تا جلسه دفاع به مرحله پذیرش رسیده باشند. تا بعدش که طبق میل من و تایید استادم بیافتد در مرحله تبدیل به کتاب نگرانی ای بابت هدر رفتن امکان های ثبت مقاله از این تلاش دوساله نباشم. و باز همچنین باید کار ویراستاری کتاب دکتر خلیلی عزیزم را به انتها برسانم، وقتی که او به یک اطلاع یافتن از شغل من چندین و چند فرصت مختلف و پیاپی را سخاوتمندانه پیشنهاد میکند باید قدر شناسش بود.
üاین هم از تجربه اشتغال به تخصص شخصی به صورت غیررسمی و شخصی و البته غیرقابل برنامه ریزی، گاه فشده و گاه خلوتِ خلوت در حد بیپولی!!
سال نو شده حالا، این تجربه های طی شده یا در حال وقوع را کنار بگذاریم، زمان بی گناه تر از آن است که اتهام تجربه های ناخواشایندمان را به آن نسبت بدهیم و نفرینش کنیم و نفرت بورزیم. سالها چه فرقی باهم دارند وقتی فقط ثانیه هاییاند در پی هم و این بین یک تصمیم و اراده انسانی ثانیه هایی را از ثانیه های پیشین جدا میکند. وگرنه زمان همان زمان است که فرصتی و گنجی است در اختیار ما. بد و خوب ها را به سال ربط ندهیم، هرسال شادی دارد، غم هم؛ انرژی دارد، خستگی هم؛ شکست دارد، موفقیت هم، بی پولی دارد، رزق و روزی هم دارد؛ بعضیهایشان گاهی سهم عمده ای از وجودمان را دربر میگیرند، اما این ربطی به روز و رزوگار ندارد، زمان میگذرد، وظیفه ای به عهده ندارد جز گذشتن، اتفاقها خود را در آغوش زمان میاندازند و ان را به خود آغشته میکنند. این ماییم که گاه از پس خوب و بد لحظه ها برمیآییم و گاهی نه! حواسمان به خودمان باشد. حواسمان به هم باشد. سالتان پر از قدرت و درایت مواجهه با خوب و بدها...
پ.ن: وقتی تبریک نمیگویی تا به تو تبریک بگویند، وقتی منتظری ببینی کهها به یادت هستند و از این بین نتوانی اجتناب کنی از پیام دادن به آدمهایی، آن آدمها همانهاییاند که هستند! که خوب "هستند"، که باید باشند، که دلت میخواهد حتی اگر به یادت نیاورند خود را به یادشان بیاوری....
آلبومی که چندسال پیش خریده بودم تا عکسهای مورد علاقه ام را چاپ کنم و بچینم توی صفحاتش و تا به حالا خالی مانده بود را از کمد درآوردم، آلبوم خانوادگی را که چسب صفحاتش تقریبا از بین رفته بود و فنر و جلدش هم در رفته بودند را هم آوردم، نشستم به چیدن عکسها توی آلبوم جدید. از بچگی هایمان، از جبهه بابا و سربازی عقیل، از عروسی سیمین و عروسی عقیل، از زنده بودن دایی و پدربزرگ، از فارغ التحصیلی هایمان، از جوانی های مامان، از فیل بزرگ باغ وحش، از روستا، از پنج نفری بودنمان که برگشتم آلبوم نوی آبی را بستم و گذاشتم روی میز بماند که بقیه هم وقت آمدن ببینندش...
سبد جورابها را ریختم بیرون، نشستم دست کردم توی تک تک جورابها، سوراخ ها را گذاشتم یک کنار، کِششان را قیچی کردم و گذاشتم توی قوطی کِش موها و باقیشان را ریختم توی سطل آشغال. آخر هیچ کشی بهتر از کش جوراب برای موها نیست!!! ماند سه جفت پارازین و دو جفت اسپرت.
بسته پنبه را از کمد در آوردم و شروع کردم به گوله های کوچک درست کردن پنبه و گذاشتن در شیشه کوچک خالی روی کمد.
آهن رباها را از روی تقویم دیواری روی یخچال برداشتم و تقویم جدید را به جایش زدم به یخچال!
چهارپایه را آوردم و رفتم و از کمد بالای جارختخوابی جعبهای که رویش سیمین نوشته بود وسایل نوروز را در آوردم، نگاهی به تخم مرغ های سفالی و پلاستیکی تویش انداختم و توی ذهنم نقاشی جدیدی روی شان تصور کردم و بعد گذاشتمشان کنار تا بعد که آبرنگها را بیاورم و بنشینم به رنگ کردن.
کشوها را یکی یکی خالی کردم و نشستم به تاکردن لباسها، آن کهنه ها را که قابل پوشیدن نبودند دیگر گذاشتم توی یک پلاستیک. این کار را باید در نبود مادر انجام داد! چون دقیقا عین مادر توی ابدویکروز معتقد است که هیچ چیزی نباید دور ریخته شود!
همینطور که منتظر جوش آمدن آب برنج بودم اتو را بردم روی اپن و شروع کردم به اتو کردن پیراهن نوی بابا و روسری ها و لباسهای اتویی. دم کنی را گذاشتم و زیر قابلمه را کم کردم و رفتم سراغ چوب لباسی ها و آویزان کردن لباسها.
زندگی همین است دیگر... یک جوری باید خودت را نادیده بگیری، یک جوری وقتهای بی تابیات را باید تاب بیاوری، یک جوری باید تحمل پذیر کنی لحظه های تلخ را ...
دوستت ندارم، چراکه دوستت دارم
از عشق ورزیدن به تو دست میکشم و دیگر عاشقت نخواهم بود
از چشمبهراه تو بودن دست میکشم و دیگر منتظرت نخواهم ماند.
قلب یخبستهام از سرما به آتش میرود
دوستت دارم، چون تنها کسی که دوست میدارم تویی
و چه عمیق از تو بیزارم.
بر تو سرِ تعظیم فرود میآورم
و بدان عظمتِ عشق من آن اندازه است
که نمیبینمات
اما با تمام ندیدنم دوستت دارم....
*مجموعه 52 قطعه روحنواز از پابلو نرودا به همراه عکسهایی چشم نواز از عکاسان ایرانی، ورق به ورق این کتاب داستانی ست برای خودش...
پینوشت: ابر میبارد همایون میتواند همانی باشد که سالهای پیش آغاز هر سال را به قطعهای/قطعههایی از آلبوم جدیدش انس میگرفتم/میگرفتیم....
میشد مثل لوییز از بدبختی مکرری که منطقش به آن زنجیرش کرده بود رهایش میکردم و میافتادیم در دل جاده به سوی تماشای حتی پارهای از دنیا و بعد لمس لحظهای از خوشبختی و بیگانگی از قیدوشرطها میرفتیم به سوی رهایی... اما او تلما نبود و من هم لوییز... فکر میکنم چه تلخ است که آدمی از زندگی اش راضی نباشد اما بگوید جرأت ندارم که بگویم از این زندگی ناراضیام! چه تلخ است که بدبختی را حس کند اما جرأت پس زدنش را نداشته باشد، جرأت فرار از آن را!
مباد روزی که کسی بگوید زندگیام حیف شد!!!
آخ که ما آدمها با زندگی هم چه میکنیم؟!! بدبختی مکرر و ادامهدار از خود بدبختی بدتر است!... چه به روز همین یک شانس خود میآوریم؟ اگر صبح بیدار نشویم آنی بوده ایم که لحظه ای خوشبختی را با تمام سلولهای تنمان لمس کرده باشیم؟؟ آنی بوده ایم که دریغ و حسرت ها را یکی یکی ناک اوت کرده باشیم.. حتی اگر به آخر لیست نرسانده باشیمشان؟!!
پ.ن: عنوان نداشتم برای همین چند خط. دیدم آن پایین نوشته شماره مطلب 585... نوشتمش جای عنوان، که پانصدوهشتادوپنجمین یادداشتم بشود مال شوق سقوط لوییزوار، تلماوار...
پردهی یک:
از اتوبوس پیاده شد و عصای سفیدش که به بلندی سکوی ایستگاه برخورد کرد، خودش را بالا کشید و دوباره رو به خیابان ایستاد. یک مرد کم بینا به سمتش رفت و پسگردنی مزاحگونهای بر او نواخت. بلافاصله شناختش، نامش را به زبان آورد و دستش را به سمتش دراز کرد به احوالپرسی... بلندبلند حرف میزدند و خب همهی ما فهمیدیم که میخواهد سوار کدام خط اتوبوس شود. صدای بلند و بی خش و قویای از ردیف ما نشستگان بلند شد که: بیا اینجا بشین. تشکر کرد و گفت همینطوری خوبه. خط 23 آمد، و دوست کم بینایش به اشتباه 22 تشخیصش داد و داشتند به سمتش میرفتند که صدا دوباره بلند شد که 22 نیست، برگرد بالا. و همینطور که داشت به سمت سکو برمیگشت صاحب صدا به سمتش رفت. مرد مسنی بود که یک آستین کتش خالی بود، رفت و یک دستش را انداخت دور بازوهایش و کشاندش به سمت خودش که: وقتی میگم بیا بشین چرا ناز میکنی؟؟ و بردش کنار خودش نشاند. تمام مدت داشتم با لبخند کاملاً مستقیم بهشان نگاه میکردم، سرم را برگرداندم و خانم جوانی که کنارم بود به دیدن لبخند هنوز مانده بر صورتم خندید و سری به رضایت تکان داد. رضایت از ساختن یک تصویر سادهی انسانی....
پردهی دو:
زن از کیف خوشش آمده بود، داشت از فروشنده درخواست تخفیف میکرد (لفظ چانه زدن را اصلا دوست ندارم، تخفیف خواستن به نظر من حق خریدار است) پسر جوان از کلامش کوتاه نمیآمد و دوستش را به یاری طلبید!! پسرجوان دیگر به سمت پیشخوان رفت و گفت: "خانوم دوساعته کیف برات بالا و پایین میکنه در حالیکه وظیفه ش نیست، همینی که هست، نمیخوای وانستا اینجا، خوش اومدی، خوش اومدی" و گستاخی اش را با لفظ زشت "با اون قیافهش" به سرحدش رساند. بیمحابا جملاتش را مثل توده زباله ای که در محیط رها کنی در مغازه پراکنده کرد و از خود لکه ای به جا گذاشت که هروقت از آن خیابان و آن راسته مغازه رد شوم، یاد حرمت شکسته آن مادر میافتم. تمام مدت با خودم فکر میکردم صاحب مغازه دوتا شاگرد مردمدار و مؤدب استخدام کرده یا دو پاسبان وحشی که انسانیت را زیر دست هیچ کسی نیاموخته اند. و اصلا چه میدانند که حرمت یعنی چه و وظییفه انسانی چه حکم میکند؟ آنقدر از این صحنه دل آزرده و ناراضی بودم که نمیدانستم گلایه شان را باید به کجا ببرم، حرف نان بریدن نیست، حرف این است که نباید اجازه بدهی کسی بازخورد رفتار زشت و اشتباهش را نبیند. یکطوری باید به آدمهایی فهماند که دنیا انعکاس همین رفتارهای جامعه کوچک ماست که خوب و بدش جابه جا یا برجسته میشوند...
ما ریشه های اصلی همه نتیجه های بزرگ جامعه جهانی هستیم. ما بخشی از دنیایی هستیم که میتواند به یک مهربانی مان مهربانتر شود یا به یک نفرت مان نفرت انگیزتر شود، به شادی مان برقصد و به افسردگی مان بمیرد ...
این روزها که گوشی موبایلم همچنان بیهوش است و به عمد ندادهامش برای تعمیر، تجربه دیگری از موسیقی سراغم میآید. بدون هندزفری و بدون هیچ وسیله پخش موسیقی همراهی، توی خیابان، توی اتوبوس، روی پل هوایی کسی در گوشم چیزی میخواند! امروز همایون خواند، به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و کتاب را هم بعد چندخط خواندن بسته بودم، که ناگهان شروع کرد و همزمان لبخند به لب، دفترچه یادداشتم را در آوردم و همراهش نوشتم:
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
پ.ن: هدیه تولد دوسال پیشم هم از جمع دوستانی عزیز «چه آتشها» بود، به یاد آن روز و آنها هم افتادم... درراه دیروزش هم برایم همان آلبوم را پخش کرده بودند و من که در دلم میگفتم آخ از این آهنگ، که با دل من چه میکند، و انگار دلچسبیاش برایم آنقدر عیان بود که تبدیل شود به یک هدیه ماندگار... با این شعر و با این قطعه زندگیها دارم...
رنجور حرفی شوی که گفته نشده!
دلتنگ کسی باشی که نرفته!
عاشق کسی باشی که نیامده!
دلگیر لحظه ای شوی که غروب نکرده!
مرور خاطره ای کنی که تجربه نشده!
کلماتی را خط بزنی که نوشته نشده!
منتظر اتفاقی باشی که نویدش نیامده!
مهآلود میشود انگار جهانت....