افرا

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است


واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هاست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم

درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو ، که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست دارم
هر کاهی کوهی می شود
و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه راه های ممکن
عاشق تو هستم...

پ.ن: پابلو نرودا اغلب با من حرف میزند...... حرفهایی هست که او به من میگوید....


۲ نظر ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۸
افرا

 - پروین زن باجربزه‌ای بود... واسه‌ش ماشین گرفته بودم، اون وقتا که خونه احمدآباد بود، سرصبح  در عرض پنج دقیقه از میدون تقی‌آباد مینداخت میرفت سمت چهارراه میدون‌بار... از خود شاه تقدیر گرفت، بهترین مدیر مدرسه معرفی شد، شیرزنی بود برای خودش اما  خدا نخواست پیری راحتی داشته باشه، خیلی داره اذیت میشه ...

اینا رو اخرین روزی که اینجا بودن گفت، تو راه که منو داشت میرسوند دانشگاه، شناسنامه‌ و گذرنامه‌ها رو داشبرد بود، اجازه گرفتم و برداشتمش. تولد: 10 تیر 1307. گفت: تولد پروین پیش بچه‌هاییم، هرسال براش جشن میگیرن،اما تولد من، ایرانیم و خب کسی نیست که جشن بگیره.....

بچه که بودم خونه‌مون دقیقا چفت خونه‌شون بود، زیاد میرفتم خونه‌شون، اون وقتا پروین‌خانم هنوز قرآن میخوند و هنوز چادر سفیدشو داشت... خیلی وقت نبود که پسرا رو فرستاده بودن آمریکا، هر هفتاشونو... و از اون موقع هرسال یک خداحافظی داریم و هرسال یک رسیدن بخیر ....

پروین خانم دوسالی هست که به سرنوشت خواهرش دچار شده: آلزایمر...... خیلی آروم شده، تو جمع که میشینه مدام با موهاش ور میره، موهای قشنگی داره،‌.. یادش میره قاشقا رو کجا گذاشته،‌یا اینکه قرصاشو نخورده.... بعد این همه سال هنوز همون مانتوی سبز قدیمیشو میپوشه .... وقتی حوصله‌ش سر میره از بنایی‌ها و تعمیرایی که تو خونه راه افتاده راشو میکشه میاد خونه‌ی ما به قهر! میگه به حاجی نگین اینجام، ولی خب اون میدونه که پروین خانم جای دیگه‌ای نمیره، یه راست میاد اینجا دنبال پروینش.... پروین خانم دیگه آشپزی خاصی نمیکنه جز املت و کدو و کوکو.... حاجی آبگوشتای مامانو خیلی دوست داره، هروقت ناهار خونه‌ی ما باشن،‌آبگوشت به راهه...

چیزی تا برگشتن امسالشون نمونده، میخوام امسال براش تولد بگیرم .... کیک میپزم، روشم شکلات می مالم ... سنشو به روش نمیارم، لازم نیست به عدد سنش شمع فوت کنه، اون باید حالاحالاها سرپا باشه، کی حواسش به قرصای پروین باشه، کی پروینو بیاره باغ که با گربه ها بازی کنه؟ کی تن بده به ازیادرفته های پروین ... بره بگرده دنبال گم کرده های پروین، کی شوخی کنه باهاش، کی باشه که بی کس تر از پروین باشه تا پروین فکر نکنه که تنها اونه که هیچ فک و فامیلی نداره! جز هفت تا پسر که همه شون اون سر دنیان، هرسال پدر و مادر میرن و چندماهی میمونن و بعد باز ایران و خراسان و مشهد و باغ ...... 

۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۵
افرا

تعبیر من از ما:

شروع کردیم راهی را که هدفش در راه نهفته بود و نه در انتهایی مشخص، هرلحظه که باهم گذراندیم به شناختن گذشت ... به ورق زدن خود، از همدیگر گوش شنوایی ساختیم تا خود را برایش شرح دهیم؛ خود را و احوالات خود را ... وقتی که با تو میگذرد دقایقم، روی وزنه ای قرار میگیرم که ذره ذره میسنجدم... ظرفیتم را، غرورم را، گذشتم را، تحمل و سازشم را، توقعاتم را و تواناییهایم را ... تک تک خصلتهایم را میسنجم که ببینم چطور میتوانم تعاملم با یک دوست را کیفیت ببخشم... "دوست" می دانمت علیرغم نادیده ها و ناشنیده هایم، خودت می دانی که نه صورت خواسته ام و نه صدا،و برای همین گفتمت که نگران قولت نباش. 

برای خودم احترام قائلم و حرمت خودم را در بکارگرفتن انرژی ام در حفظ داشته هایم میدانم، وقتی چیزی را نادیده میگیرم از خودم کم نکرده ام، به خودم اضافه کرده ام .... با خودم کنار می آیم، با خصلتهای دوست کنار می آیم... تو خیلی چیزها را میفهمی و همین برای من کافی ست که دوستی با آدمی را در زندگی ام داشته باشم که خودش باشد، که بخواهد خودم باشم و ناگفته های مرا هم بخواند... که بگوید: "میخوانمت" هرچند ننویسد، که مرزهایش شبیه مرزهایم باشد... که از چشمان من به دنیایم نگاه کند، که .... 

تو صلاح مرا میخواهی که وقتی نباشی یا کم باشی به جاهایی میرسم که با بودنت نمیشود. و من صلاح خودم را میخواهم که با بودنت لحظه هایی دارم که در نبودنت ندارم ....

آنجا که از کلمات هم ظن میبریم به رنجش و توی خودمان دنبال اشتباه میگردیم را دوست دارم، نه که دیگری را سرزنش کنیم ....

این تعامل، این رفاقت و این راه برایم پر بود از خوبی و زیبایی.... حیف نشدم، تلف نشدم، ترحم نکردم، تحمل نکردم، این زمان رفته را کسی بازنمیگرداند به من اما کسی هم نمیتواند از من بگیردش! من تمرین زندگی کردم، آزمون و خطا کردم، خودم را کشف کردم و البته که تو را یا بخشی از تو را! اسم اینها را دوام آوردن نگذار، تحمل کردن نگذار.... چرا باید خودم را مجبور کنم به تحمل علیرغم میل، علیرغم فایده؟! اجبار کار کجاست؟ 

کام این رابطه بیشتر از ناکامی اش بود! یادت نیست؟ گریه هایی که خالی ام کرد؛ خنده هایی که از سر خرسندی بود؛ سرزنشهایی که: چرا نگفتی، چرا تنهایی غصه خوردی؛ همه کتابها و فیلمها و موسیقی ها؛ همه ی دعاهایی که کردیم؛ آن نماز به وقت گلهای محمدی؛ آن همه ایمیل و به چالش کشیدن، شرح فیلمها و کتابها؛ رازها و حرفهای بی مخاطب؛ نگران شدنها؛ شاهد گره خوردنها و بازشدنها بودن؛ 

گمانم ما، من و تو انسان را رعایت کرده ایم....


پ.ن: به خیال خودت با بودنت زندگی واقعی ام از من دریغ شده بود... و به خیال خودت با کم شدنت زندگی رفته ام بازگشته! هر آن کاری که این روزها میکنم در بودنت هم انجام میشد .... 


پ.ن: نمیدانم چرا اغلب وقفه ها با یک خداحافظی نه چندان مطلوب  شروع میشود! با یک عالمه نقطه .... و چقدر وقفه ها با حس ناراحتی خوب نیستند و چقدر انتظار اینطور وقتها نه بد است و نه خوب...... چقدر آدم دنبال میگردد. دنبال راه شاید، دنبال ایراد کار، دنبال دلیل، دنبال بهانه.....


*فریدون مشیری

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۹
افرا

در زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم ...

خواستن برن بیرون، نذاشتم. گفتم: خوشحالی؟ گفت: آره .. کاغذو گذاشتم جلوش گفتم بنویس دلیل خوشحالیتو ... 

نوشت: ما دقلوهای دخترمونو دوست داریم ... گفتم: تاریخ هم بزن ... حالا تاش کن

شیشه رو گرفتم جلوشونو گفتم بندازش داخل...

پرسید: این چیه؟

گفتم شیشه خاطراته ... برای شما .. همه قشنگیای امسالو توش ثبت کنید ... حتی شنیدن یک جمله زیبا رو مثل اونی که حمید گفت: بخوام کسی رو ببینم در آهنی رو هم میشکنم ....

شیشه رو از بین شیشه های زیرزمین انتخاب کرده بودم و با هرآنچه داشتم لبخندی روش ساختم، و زمانی بهش دادم که سند مادریش دستش بود، مادر دوتا دختر ... 

کتابو هم دادم بهش گفتم تو راه با هم بخونید: "مغزنوشته های یک جنین"...


خدا خوب میدونه چکار کنه؟ مادر لالی رو سرراهش بذاره در حالیکه نمیتونست دخترکش رو آروم کنه با کلام و فقط به ضربه های دستش بود که میخواست بگه دخترکم شرمگینم که نمیفهمی ام ، که نمیفهممت ... و این صحنه هاست که خواهر ماهم را یاد داشته هاش میندازه، یاد تمام سلولهای تنش، یاد برگه ی توی دستش که میگه: دو جنین دختر سالم ....... و دیگه هیچ چی مهم نیست  

پ.ن: دل نازک شدم... دلم برای هردوشون میتپه از همون روزی که تلفنو قطع کردم و وسط گریه و خنده سجده رفتم ...  


۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۶
افرا

 

چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار

ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار

شکستگان جهان را خوش است دل دادن

دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار

مکن مضایقه باآن نگار در کف خون

ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار

به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است

نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار

ز رهروی که به دنبال کاروان ماند

نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار

ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است

ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار

درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست

ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار

ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی

گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار

مباش کم ز نی خشک در جوانمردی

اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین

چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار

زکات راستی از کجروان مگردان راه

ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار

شود حلاوت شکر دو مغز از بادام

شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد

ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار

درین ریاض چو ابر بهار شو صائب

ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار

صائب

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۶
افرا

آدمهای کنار پیاده رو کنجکاویمان را تحریک کرد و کشیده شدیم بین شلوغی که ببینیم چه خبر است....چه معلم خوش ذوقی که شاگردهایش را آورده بود گچ بازی و نگاه کنجکاو و مشتاق رهگذران را هم نادیده نمیگرفت :"گچ به اندازه همه هست "... حقا که نام فامیلی اش برازنده اش بود: نیکدل .... از دل خوب است که قصدخوب بر می آید، قصد خوش کردن احوال آدمیان....

گچ که تعارفمان شد نشستیم به فکر کردن که چه بکشیم...

 کیفم را آویز یک زانویم کردم و کشیدم....

نقاشی ام خوب نیست والا همه لحظه های قشنگ را میکشیدم... آسمان حبابی که مرد دستفروش پیش پایم ساخت... حرفهای قشنگی که با مهلا زدم ... لبخند شوخ آقای خواجوی توی کتابفروشی ... آرامش پسرک فرزانه که ثمره شروع دوباره اش بود... یا "رخ" شطرنج را که تازه یاد گرفته بودم وقتی آخر بازی میرسد برای نجات شاه فداکاری میکند و اینجاست که لقب دیوانه میدهندش.....

ولی خب نقاشی ام خوب نیست ... با این حال نرمی گچ را به انگشتانم لمس کردم و کشیدم .... 

اگر هزارپا*ی امروز، دیروز  روی بازویم قدم میزد حتما نقشش را میکشیدم و ضربدری از روی انزجار رویش میکشیدم، اما دیروز، دیروز است و امروز، امروز..... 


*هزارپا را که دیدم فریادی زدم که به ثانیه نرسیده سه نفر بالای سرم حاضر شدند... چه چشمهای نگران، عزیزند.....


پ.ن: اینها که خواندی ربطی به فاصله این روزها نداشت...


۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۹
افرا

از همان روزی که دستم لرزید و گفتی این نشانه خوبی نیست ... دلت سوخت شاید برای دستهایم، ولشان نکردی و ماندی ... ولی گفتی که از آنجایی که "نباید" راهت میدادم درونش بیرونت کنم! و تعبیرها هنوز فرق میکنند

از همان روز دست جلوی سینه گرفتم که سرعت نگیرم که بیراهه نروم... که مثل "امی" حرفهایت را ذخیره نکنم، که مرور نکنم و نخوانم... حافظه کم بیاورم اجتناب نمیکنم از clear data ... و تعبیرها هنوز فرق میکنند ... 

یک هفته که بی دلیل رفتم توی لاک تعلیق برای همین بود که بدانم کجای کارم ...

جای بدی نبودم! و هنوز تعبیرها فرق میکنند و هنوز کسی نگران من است و هنوز کسی صلاح مرا میخواهد و هنوز کسی هست ....


آخر آن کتاب را نمیخواستم هیچ وقت بگویمت که چطور تمام شد... اما میگویم:

"توجه: آدرس ایمیل تغییر یافته است. دریافت کننده دیگر نمیتواندپیام فرستاده شده به این آدرس را دریافت کند. ایمیلهای جدید به طور خودکار حذف خواهند شد. برای پاسخگویی مدیریت سیستم در خدمت شماست."

باد شمالی می وزید و امی سردش بود و شوک زده .... کتاب اما با همین جملات تمام شد ...

و هنوز من صلاح خودم را نمیفهمم...


امشب زیر آسمان شام خوردم و زیر آسمان کلی خندیدم و خنداندم... شیطنتهایم کیف همسایه ها را کوک کرد ... دمی قبلش اما کسی ندانست چرا اشکم روی دامنم میچکید بی وقفه! کسی نفهمید توی دلم چندبار گفتم دلم برای دایی تنگ شده! آخر کسی نمیداند فکر کردن به یک روز است که درهرزمان و مکانی میتواند اختیار را ازم بگیرد: روزی که دایی مرد... و دایی علی از وحشت روبرو شدن با جلال هی ولو میشد روی زمین! که صورت مادربزرگ خونی شد! که تنها سه زن از بین آن همه مرد رد شدند... که زیربغل زهرا را اگر نگرفته بودم دایی را ول نمیکرد که برود! که پلاستیک بخار گرفته بود! که وقتی بغلم کردند می‌لرزیدم! که میگفت: جمعیت را میبینی افسانه؟ که میدیدم لشکر هزاری را که شام وداع آمده بودند... که سرد بود و جاده مه آلود... که استخوانی که توی شیشه فرستاده بودند بیمارستان مال دایی نبود! دایی خورد شده بود، هرشب زنش صدایش را از پشت تلفن گوش میداد که توی خواب اسمش را فریاد میزد و همه امید داشتند ولی نشد .... صدا خاموش شد و خانه بی سایه... و من جسم بی روح و سرد ندیده بودم هیچ وقت و پلاستیک بخار گرفته بود! شاید از سرما نبود... نفس میکشید ....


و امشب بعد آن گریه و خنده باد وزید ... از کدام طرف را نمیدانم. اصلا نمیدانم اینجا که ما هستیم کجاست؟ شمال؟جنوب؟ ...


و من گلدانی دارم که نمیدانم چطور زنده نگهش دارم ... و نمیدانم مردنش به "صلاح" منِ عزیز است یا نه؟ و من اغلب نامطمئنم ....و من هنوز به ۲۴ سالگی ام حس خاصی دارم .... و قرار امروز را بهم نمیزنم، می روم هویزه ببینم خیال چه طعمی ست؟ شیرین یا ....


پ.ن: دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم ....

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۱۱
افرا

توی رویشان ماندم و مجبور شدم درجلسه حاضر شوم. البته به لحاظ زمانی خوب موقعی بود، دو ساعت بعد ترمیم دندان میتوانم چیزی بخورم و چی بهتر از چای و کیک خانگی...

گوشی چراغ داد که یعنی پیامی آمده و پیام دوست میگفت "شهر آشوب همایون" را دانلود کن، خوشت می آید... من هم که از خدا خواسته برای خودم سرگرمی تراشیدم و گوشی که هوشمند است و وای فای هم براه... شروع کردم به دانلود! هرچند پیام دوست بی جواب ماند...

بعد مسوول ذیربط شروع کند به نطق و حرف از این زد که یکی از مولفه های شهروند متمدن صرف روزانه دوساعت کار عام المنفعه است.... اینجاست که باز خودم را از یکنواختی در آوردم، باز گوشی و اینترنت...سرچ کردم: شهروند جامعه متمدن، دکتر سریع القلم

یک فهرست سی موردی برای این شهروند معرفی شده که این موردی که جناب فوق الذکر در جلسه گفتند به این شکل در موارد نبود، همینطور میخواندم و فکر میکردم کدامهایش در من هست؟ منصف باشم، بعضیهایش هست اما فقط بعضی! و آنچه بیشتر از همه به فکرم برد "نوشتن سی صفحه در مورد شخصیت خود ، روحیات و افکار خود بدون حتی یک جمله تکراری" بود که نمیدانم تا چندصفحه میتوانم خودم را روی کاغذ بیاورم.... و مورد ۲۴ که همیشه دلخواهم بوده.. چقدر به آن دست یافته ام را نمیدانم، یاد یک سکانس از فیلمی که هیچ خوشم نیامده بود ازش می اندازدم، مرد همراه دوستش میرفت تا گزینه های پیشنهادی اش برای به همسری برگزیدن را ببیند، از درب خانه ی یکی برگشت بی آنکه طرف را ببیند. دوستش علت را جویا شد؟ گفت گلهای جلوی پنجره اش را ببین. پژمرده اند... اویی که از چند گل نمیتواند مراقبت کند چطور میخواهد از یک زندگی مراقبت کند....

باید فکر کنم که چقدر متمدنم! .... 

اگه دلت خواست همه مولفه هاشو بدونی بقیه مواردش اینها بود: 

۱- به شهروندان عادی بیشتر احترام بگذارد تا کسانی که پست و مقام دارند؛

۲-بتواند سی صفحه در مورد خود، روحیات و افکار خود بدون حتی یک جمله تکراری بنویسد؛

۳-برای خود به وسعت جهان، احترام قائل باشد؛

۴-در روز حداقل پانزده دقیقه برای شناخت خود وقت بگذارد؛

۵-از کسی سؤال خصوصی نپرسد؛

۶-برای هر سؤالی، چندین پاسخ متفاوت قائل باشد؛

۷-اختلاف خود با دیگران را با گفت وگو حل کند؛

۸-مبنای قضاوت در مورد انسان ها: ۹۵ درصد باطن و عمل آن ها، ۵ درصد، ظاهرشان؛

۹-انتظارات خود را از دیگران به حداقل برساند. با توانایی های خود زندگی کند؛

۱۰-راست گویی و درست کاری را نه صرفاً یک فضیلت فردی بلکه استوانه آفرینش بداند؛

۱۱-برای کل جامعه و آینده آن تلاش کند و نه صرفا در گروه و اطرافیان خود؛

۱۲-در روز پانزده دقیقه با گُل و گیاه وقت بگذراند و رنگ ها را تقدیر کند تا بلکه قدری از قدرت، سیاست، پول و خودنمایی فاصله گیرد؛

۱۳-در صف خودپرداز بانک، یک متر از کسی که مشغول کار بانکی است فاصله بگیرد؛

۱۴-با عذرخواهی، فضای تنش ها را تخفیف دهد؛

۱۵-از نیاز به نمایش، عبور کرده باشد؛

۱۶-اگر می خواهد ثروتمند شود، نهادهای دولتی و حکومتی را ترک کند؛

۱۷-بر کسانی که با او تفاوت فکری و سلیقه ای دارند، القاب نگذارد؛

۱۸-در زندگی اجتماعی و سیاسی: ۹۵ درصد فکر و مطالعه و استدلال، ۵ درصد حس، شایعات و فضاها؛

۱۹-تا بتواند در رانندگی بوق نزند؛

۲۰-به گونه ای رفتار کند که صاحبان قدرت سراغ او بیایند و نه بالعکس؛

۲۱-بخش مهمی از زندگی خود را برای بجا گذاشتن میراثی ارزشمند برای جامعه، طراحی کند؛

۲۲-هنگام به کارانداختن برف پاک کن ها برای شستشوی شیشه ها، اتوموبیل های اطراف را کثیف نکند؛

۲۳-برای هر انسانی، مستقل از اینکه چه فکری دارد و به کدام گروه تعلق دارد، ارزش انسانی قائل باشد؛

۲۴-از دوستی ها و به خصوص حلقه اول دوستان خود، مانند گُل مراقبت کند؛

۲۵-حداقل در دو کار گروهی به طور دائمی، برای فرونشاندن منیت های خود، مشارکت کند؛

۲۶-اعتبار فکری افراد را در متون قابل اتکایی که تولید کرده اند، بداند؛

۲۷-وارد شبکه ذهنی منتقدین خود شود تا جهان آن ها را بهتر درک کند؛

۲۸-در رفتار اجتماعی و اخلاق فردی، قابل پیش بینی باشد؛

۲۹-به هیچ فرد، گروه و ملتی دشنام ندهد. با مخالفین خود، حقوقی رفتار کند؛

۳۰-شأن و منزلت خود را به مراتب بالاتر از کسانی بداند که پست و مقام و منصب دارند.

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۰
افرا

'این یک داستان ساده است، اما بازگو کردن آن کار ساده ای نیست. مثل تمام داستانها، این ماجرا پر است از غمها و شادی ها ...'


فیلمی به زیبایی نامش! که حال را خوش میکند و زیبا زیستن را آسان جلوه میدهد ... به آسانی خستگی ناپذیری "گوییدو" و به آسانی راضی شدن "دورا" و به آسانی باور کردن "جاشوآ"...

"دورا" واضح به "گوییدو" گفت که راضی شدن و بله گفتنش آسان است ... و ثابت کرد که چطور میتواند توی یک گلخانه عشقبازی اش را آغاز کند و چطور میتواند چشم روی ترس ببندد و سوار قطاری شود که می رفت به سوی اردوگاه کار اجباری و البته او از قاعده اجبار مستثنی بود چراکه یهود نبود ... اما عشق که دین و آیین نمی شناسد، وقتی عاشق شوی همه قاعده ها رنگ میبازند و سختی و شکنجه هم دلپذیر می نماید ، اگر عشق، ع ش ق باشد 

و چقدر جمله شوپنهاور "گوییدو" را یاری کرد که: (با قدرت اراده هرکاری میتوانی انجام دهی ،من همان چیزی هستم ک میخواهم باشم)

"گوییدو" مرگ را کشت، و ناامیدی را کشت ... و عشق "دورا" را نصیب خود کرد به سادگی، و جان "جاشوآ" را حفظ کرد به زیبایی ... و شادی ای که چاشنی مادام زندگی اش بود ثمر طبع طنازش بود که نشاط هدیه میکرد ... در حین تماشای فیلم مدام یاد کتاب "انسان در جستجوی معنا" می افتادم که در آن هم دکترفرانکل از مرگ حتمی در همین اردوگاه ها و اتاق های گاز نجات یافته بود... یکی از گفته هایش خوب ربط دارد به طبع و رفتار گوییدو: 

( شوخی بیش از هرچیز دیگری می‌تواند انسان را از شرایط سخت موجود جدا سازد، به او توانی ببخشد تا در برابر هرگونه سختی ها و زشتی ها برخیزد ولو اینکه برای چند ثانیه بوده باشد...انسان وقتی تلاش میکند هنر زیستن را فراگیرد، این تلاش که برای ایجاد روحیه شوخ طبعی و خوشمزگی و بخاطر تحمل شرایط زیستی پیرامون خود به کار میرود شگرد شگفت انگیزی میشود)


زندگی قطعا زیباست



۱ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۲
افرا

برادر جالبی دارم

نه فال بلدیم و نه معتقد به فال،اما از سر تفنن هم که شده قهوه اگر توی فنجان بماند بدمان نمی آید روی شکلهای نقش بسته ی تهش قضاوت کنیم. فنجان من را که از روی نعلبکی برگرداند دنبال نقش قلب گشت، اغلب اولین چیزی که پیَش میگردد قلب است، قلب مرا پیدا کرد و گفت سفید است .... قلب سفیدی داری اما تهش را ببین! دارد میرود توی تاریکی ... مراقب قلب سفیدت باش، توی تاریکی نمان! روشن باید شود... این سیاهی که میبینی سختی ست، مشکل است... با خودت کنار بیا ...


۱ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۱
افرا

حاجی سید بود... همیشه کلاه سبز بر سر داشت... حاجی همیشه سرمه به چشمهایش میکشید... هر جمعه آبگوشت نذری داشت، جای خالی پدر و مادرم را اگر در مسجد می‌دید همان روز شورلت  قرمزش جلوی خانه ترمز می‌کرد... روی صندلی کنار راننده همیشه زن پیر و ضعیفی نشسته بود ... کاروکاسبی‌اش فرش بود.... همیشه فرش فروشی‌ها را دوست داشته‌ام... رنگ و بوی قالی برایم قشنگ است... همین یک جفت پشتی ترکمنی را هم مادر از حاجی خرید!... خوب شد که خرید تا یادگاری از حاجی توی این خانه باشد ... حاجی مرد ... چهل روز بعد آن زن هم مرد .... مادر می‌گوید همیشه میگفتند که هرکدام ما زودتر برود عمر آن دیگری به چهلمش هم قد نمی‌دهد....

آن زن سالها بود که دیگر روی پا نبود! حاجی اما دوستش داشت... حاجی غذا میپخت برایش ... منت بچه‌ها را هم نمی‌کشید... خانه باغشان نمای سنگی دارد ... اما خلوت است دیگر .... بچه‌ها دور کی جمع شوند جمعه‌ها؟ لابد می‌روند بهشت رضا دیگر ....

پ.ن: چند وقتی است که یک سرمه دان روی کمد من هم جا خشک کرده، قلم‌کاری ست، شبیه آنچه دوست داشتم... سرمه نور چشم را زیاد میکند... شاید شبیه حاجی شوم ... 

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۱
افرا

سال به سال گوشواره توی گوشت نیندازی و همیشه فکر کنی که چطور بعضی زنها دوتا سوراخ توی گوششان دارند؟ 

این بی میلی به طلاست که باعث میشود حواست پرت باشد و توی ماشین بفهمی یک لنگ گوشواره ات نیست انگار! آن دیگری را هم در بیاوری با خیال راحت بگذاری توی جیب کیفت ... خیال راحت ناشی از خوش بینی ات که: میدانم توی خانه افتاده!

بعد آخر شب مانتو و چوب لباسی به دست گلهای قالی را دانه دانه بو میکشی پیَش... آخرش کجا پیدا میشود؟ زیر دمپایی ابری! آخر از آن مدل میخیهاست... هی با خودم میگفتم کف پایم چرا انگار سوزن سوزن میشود؟ آخرش هم سیمین فهمید :)


پ.ن: گوشواره تازه خریده ام... مسی ... عاشق هر فلزی ام جز طلا! .... هر وقت تولدم طلا از مادر هدیه میگرفتم غر میزدم: من شال میخواستم ...

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۷
افرا

"رودن" دو تندیس معروف داره: مجسمه بوسه و مجسمه تفکر.... این دومی همیشه منو یاد تو میندازه که روی پروفایلت جا خشک کرده هنوز... 1

کتابی که چندوقت پیش خوندم و برات ازش گفتمو یادته؟ "فراتر از بودن" 

ژیسلین دیگه نیست و بوبن مرورش میکنه و فقدانشو ذره ذره نفس میکشه، این جملات از ژیسلینه ک پشت عکسی از همین مجسمه برای بوبن نوشته بود:

"آرزو دارم همه زندگی این بوسه والا باشد. زیباترین بوسه - طبیعت ، کودکان گردشها و از همه سختتر کار، زندگی اجتماعی . حتی دعواهای عشاق باید به هیات این بوسه باشد. آیا برنده نخواهیم بود اگر این بوسه همه چیز را در برگیرد ، هم سرشاری و هم فقدان ابدی را...."


آرزوی قشنگیه .... عشق آرزوی قشنگیه ... اگه مجسمه دوم بذاره!

تو تقدیر منی ای عشق اما عقل میگوید 

بیا بگذر ز تقدیرت، همین یک کارمان مانده....


1- تنها عکس پروفایلت که رُخ داشت .. هرچند نیمه !

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۶
افرا

شجریان . مولانا. کعبه . کمانچه . فوتبال . معماری . باران. آدله. شعر و موسیقی.....

اینها برای این زمان رفته کافیست؟ 

نه .... اما فقط اینها نیست که... باقیش ملموس نیست شاید... نگه میدارم برای خودم... خودِ خودم.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۷
افرا

بهش گفتم: بهت افتخار میکنم که زندگیتو خودت برگردوندی، خودت حفظ کردی، بدون هیچ دست بیرونی ای، بدون هیچ واسطه ای....

لبخند زد: تو باعثش شدی... تو گفتی ...

این "تو" برام بزرگ بود ... همین "تو" کافیه ... 

خطاب این "تو" قرار گرفتم فقط بخاطر یه پیشنهاد ، یه راهکار ... کمی همفکری ...

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۹
افرا
گوش را کر کن و بشنو که چه‌ها می‌شنوی
دیده بربند و نظر کن که چه‌ها می‌بینی....
"صائب"
۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
افرا

من دختر ذهن منسجم نیستم ... دختر حرفهای پراکنده ام! ... اغلب بین حرفهایم ربطی نمی‌یابی! خودم می‌دانم... برای همین "چه ربطی دارد" را برنتابیدم... گفتمت دوستش ندارم این جمله را ...

"تقریبا؟!. جواب بی‌نظیری است. صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریباً هستیم." (آلبرکامو)

من دختر گوش دادن دکلمه‌هایم.. علی‌لخصوص دکلمه مردگان.. پناهی، شکیبایی... که پناهم دهند که شکیبایم کنند..

"آری ،‌گلم، دلم، حرمت نگه دار ... کاین اشکها خونبهای عمر رفته‌ی من است"(حسین پناهی را شنیده‌ای که؟)

من هم گاهی دختر شنیدن پیامهای دنیا می‌شوم مثل وقتی "نرودا" تلنگرم زد: به آرامی آغاز به مردن نکنی دختر!!!! مثل پیام دیشب! آخرشب .... که به خواب برد مرا ...

"تونل‌ها به ما آموختند که حتی در دل سنگ هم راهی برای عبور هست، تونل‌ها راست می‌گویند؛ راه هست، حتی از دل سنگ! *آنجا که راه نیست، خداوند راه را می‌گشاید*"

من دختر کفش‌های پاشنه‌دار نیستم... همخوانی نیست بین گامهای بلند و سریع و کفشهای باپاشنه و مثلا شکیل!

"چه حوصله‌ای داری ری‌را... بگو رهایم کنند! آیا میان آن همه اتفاق من از سر اتفاق زنده‌ام هنوز؟"

از میان تمام آنچه خواننده محبوب من خوانده یکی را یکبار به زبان آورد: "ازمن بگذر"

من دختر بی انصافی نیستم اما بی انصافی میکنم!...........

من دختر ناامیدی نیستم اما گریه می‌کنم! ... تمام دردم را، گله ام را، بی چاره بودنم را گره میزنم در گلویم و چشمم داغ می‌شود! .. من دختر ضعیفی نیستم! برای همین گاهی گریه میکنم ... خلوت خودم را تنهایی خیس می‌کنم!

"گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم!... همین خوب است...همین.. خوب است!" (شعر ری‌را.... سیدعلی صالحی نوشته، خسروی خوبانم خوانده....) 

-"ری‌را" را می‌شناسی؟ زنی‌ست که سرسبزی می‌دهد به جنگلها... زن هوش است .. زن سرسبزی‌ست....-



*احسان پرسا



۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۷
افرا
با من حرف بزن....که حرف منشا چشمه زلال محبت آدمهاست...*۱
حرف زدن خوب است ... حرف زدن از آن جنس که با بعضیها درمیگیرد مگر چقدر اتفاق می افتد! 
"میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم"*۲
"بعضیها" گاهی دقیقا میشوند همان یک نفر که در درون تو میزیَند... حرف به حرفت را گاهی تعبیر میکنند... بلد میشوندت انگار. بلد میشویشان انگار ...
بعضیها را کمی هم که بلد شوی حیفت می آید رها کنی! بعضیها اگر "خوب" جا بیافتند توی نظرت آسمان بروند زمین بیایند باز "خوب"ند ... حالا خوب در نظر تو چیست بماند... در نظر او چیست هم بماند...
بعضیها می خوانندت! درست میخوانند. واژه به واژه .... می شنوندت , تمام ملودی هایت را...بعضیها آشناترین غریبه میشوند ! نزدیکترین دور.... گویی که از دیرباز می شناسیشان...
بعضیها "تو" میشوی برایشان. "تو" میشوند برایتان... اولش شاید فقط برای راحتتر نوشتن و حرف زدن.. بعدش اگر واقعا "تو" شده باشند یا "تو" شده باشی ارزش دارد ....
یک چیزهایی به خیلی چیزها می ارزند دیگر .. نه؟

*۱: تولد خسرو شکیبایی ست .... خانه اش با همین حرفها سبز بود... حجم لحظه هایم را گاهی با همین حرفها سبز میکند
*۲: داستایوفسکی هم برای ما جمله ها دارد.

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۰
افرا

برقه در لباس های هرمزگانی چشمهای دختران را بیشتر از زنان نشان میدهد ... یک جورهایی فرصت میدهد که خمار چشمانشان اگر میخواهد دلی را مست کند راحتتر مست کند !

شال سر کردهای خراسان لبهای زنان را پنهان میکند اما لبهای دختران را میگذارد که دیده شوند ... لبخندی اگر قرار است هوشی از سری ببرد راحتتر ببرد ...

دامن کلاتیها هم زمانی مثل بقیه کردهای خراسان کوتاه بود اما آن زمان که ترکمن ها تاختند بر مرزنشینها... کردها ترفند زدند ! ساق پای زنان را پوشاندند تا پیر و جوانش قابل تشخیص نباشد که در هربار تاختن اسبی دختری غارت نشود ....

سنت ما مجال داده همیشه .... جالب است تامل کردن در این سنتها...

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۴
افرا

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد    که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای    درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار    که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش    که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع    به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد    چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس    سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ    مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

************


" سبأ "

به نام خداوند رحمتگر مهربان

سپاس خدایى را که آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن اوست و در آخرت [نیز] سپاس از آن اوست و هم اوست‏سنجیده‏کار آگاه (۱)

آنچه در زمین فرو مى‏رود و آنچه از آن بر مى‏آید و آنچه از آسمان فرو مى‏شود و آنچه در آن بالا مى‏رود [همه را] مى‏داند و اوست مهربان آمرزنده (۲)

و کسانى که کافر شدند گفتند رستاخیز براى ما نخواهد آمد بگو چرا سوگند به پروردگارم که حتما براى شما خواهد آمد [همان] داناى نهان[ها] که هموزن ذره‏اى نه در آسمانها و نه در زمین از وى پوشیده نیست و نه کوچکتر از آن و نه بزرگتر از آن است مگر اینکه در کتابى روشن [درج شده] است (۳)

تا کسانى را که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‏اند به پاداش رساند آنانند که آمرزش و روزى خوش برایشان خواهد بود (۴)

و کسانى که در [ابطال] آیات ما کوشش مى‏ورزند که ما را درمانده کنند برایشان عذابى از بلایى دردناک باشد (۵)

و کسانى که از دانش بهره یافته‏اند مى‏دانند که آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده حق است و به راه آن عزیز ستوده[صفات] راهبرى مى‏کند (۶)

و کسانى که کفر ورزیدند گفتند آیا مردى را به شما نشان دهیم که شما را خبر مى‏دهد که چون کاملا متلاشى شدید [باز] قطعا در آفرینشى جدید خواهید بود (۷)


پ.ن ۱: قرآن گشودم، حافظ نیز هم...

پ.ن۲: صبا... سبا... پل میزنم به کلام دیگری از حافظ :

ای هدهد صبابه سبا می‌فرستمت 

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت 

پ.ن۳: این سال میشود سال "زندگی"

پ.ن۴: به توکل نام اعظمش.......... راه را در مینوردم...... در می نوردیم .... سهم ماست این فرصت....


۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۱
افرا