افرا

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پاول آهسته گفت: مادر، تو قلب بسیار خوبی داری


- فقط ای کاش می‌توانستم، هرچند کم، به تو کمک کنم؛ به همه‌ی شما! کاش بلد بودم.


- نترس... بلد خواهی شد


مادر به نرمی شروع به خندیدن کرد و گفت:

از قضا من همین را بلد نیستم، نترسیدن را!



مادر/ ماکسیم گورکی

ترجمه‌ی محمد قاضی

۱ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۸
افرا

گفته بودم بی تو میمیرم ولی این بار نه

گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه


هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست

خو نمیگیرم به این تکرار طوطی وار نه


تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا

*دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه*


قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان

بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه


گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه


میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز

میکنی گاهی فراموشم ولی انکار نه


سخت میگیری به من با این همه از دست تو

میشوم دلگیر شاید نازنین بیزار نه


گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه


خوب خوانده افسار را محسن چاوشی...

۴ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۳
افرا

لیلی وار بر راه نشسته و چشم انتظار پهن کرده پیش پا...

قیس اگر مجنون هم نگشته باشد، لیلی، لیلی ست... بر نمیخیزد!

عشق پیمانی ست با خویشتنِ خویش.... بی هیچ توقعی... با همه شوق و امیدی...

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۵
افرا

تنهایی یعنی این که بین چندصد شماره تلفن و مخاطب، نشود به یکی پیام داد که: "بیا و مرا بشنو ..." 

مشکل از توست .. گوش شنیدن بوده ای اما زبان گفتن نیستی... میترسی زبان که باز کنی به بیهودگی همه ی آنچه به خود واداشته ات، برسی... می ترسی لب باز کنی و جز سکوت صدایی از تو بر نخیزد ... میترسی به بی دلیلی برسی... می ترسی لب باز کنی و چیزهایی بگویی و بعد افسوس بخوری که کاش نگهشان داشته بودم بهر خودم... میترسی گفتنی هایت ناگفته بمانند و ناگفتنی هایت گفته شوند... تو دختر شجاع خیال خودت، از تاریکی و از حیوان وحشی و از جنگ مرموز و از ارتفاع و از خطر نمیترسی، اما از حرفهایت میترسی ... و این است که هیچ یک را از لابلای این همه نام نمیتوانی برگزینی برای دمی گپ زدن و خالی شدن از پس آن ...

و اینگونه است که دور و اطرافت پر است از آدم و ارتباطاتت به گمان خیلیها زیاد است و خوب، اما آنجا که باید به کار بیایند نمی آیند ...

شاید هم این خوب است .. این همان چیزی ست که باید ... یکهو ایده ی چت کردن با خودم بهم دست داد! نشستم برای خودم استیکر دختر بی حوصله و غمگین فرستادم ، بعد از خودم پرسیدم اینا چیه؟ چیزی شده؟ بعد جواب سربالا به خودم دادم... بعد به خودم پیله کردم که فهمیده ام یه چیزیت هست ... بعد کلام آغاز شد ..... شاید این ایده ی خوبی باشد ... یک مخاطب با نام خودم باید اضافه شود و واگویه ها بماند برای او ... امیدوارم بشنود همانطور که باید .. حتی گلایه هایی که از خود اویی که خود من است دارم ... 


* آهنگ "همسایه" از محمد اصفهانی عزیز

۲ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
افرا

"نابودی در اوج زیبایی" ... تا جاودانه شود زیبایی در سرزمین ذهن ... ایده ای که مناسب آدمهاییست که وفادار خاطرات خوش و خوب هرچند اندک نیستند... در عوض ورق که بزنند ذهنشان را لحظه های چرکین پشت هم برایشان مرور میشوند... چرکمرد هم نمیشوند... تازه اند با بوی عفنِ بی طرواتی، بی امیدی، بی رغبتی ...

"نابودی در اوج زیبایی" برای آن وقتیست که غوطه وری در لذت اما نمیدانی قرار است این لذت و خاطره اش غبار بگیرند زیر خروارها تصویر لحظه هایی که واقعی تلقی میشوند و مبنا قرار میگیرند ... 

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۱
افرا

ویدیویی که شاید خیلیها این روزها دیده باشندش، آواز دختربچه سوری در سالن مسابقه ای با داوری خوانندگان عرب است که از میان این همه آهنگ، این آهنگ رمی بندلی را انتخاب کرده و وقتی میخواهد بگوید اعطونا الطفوله، بغض و اشکش اجازه نمیدهد ... و او با سوز صدای بغض آلودش جان را میخراشد که: کودکی ام را پس بدهید....

فکر کن اگر روزی سربازها از فرماندهان خود فرمان نبرند، در سنگر بمانند، خط مقدم جبهه ها میدان رقص و بازی کودکان شود، سلاحها به گورهای دسته جمعی سپرده شوند... مرزها بشود میعادگاه بوسه ها و عشقی که حد و مرز نمیشناسد و هیچ مرزبانی قدمی را بیگانه نداند و بجای راندان فرابخواند به خوشامدی.... و زمامداری جهان دست کودکان باشد که پر کنند همه جا را از شوق و رقص و بازی و پاکی.... 

کاش سربازان تفنگ زمین بگذارند و جایش شاخه گل بردارند، آغوش باز کنند به روی کودکی که ترس به دنبالش میدود و او را آشفته کرده، پناهشان شوند... 

دنیا را دو دستی تقدیم کودکان کنیم... چه ساده پیچیده ترین دردهای ما را حل خواهند کرد...


۱ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۴
افرا

لباسی راحت به تن بدون اینکه احساس کوچکترین فشاری در بدنت کنی، بلوزی بلند و.گشاد و شلوار ریون سبک و راحت که مجموعا آنقدر سبکند که وزنی بر تنت حس نکنی... و این حس از پس روزها پوشیدن لباسهای سنگین و لایه لایه است که خوشایند جلوه میکند.

سیب زمینی را حلقه میکنم و میچینم کف قابلمه، برنجم انگار دانه دانه از آب درآمده ... دیگر مادر نمیگوید این برنج خوش نام کلات است هاا.. نباید له شود، باید قد بکشد، باید عطرش خانه را بردارد... منتظر میمانم دمش را بدهد بالا و زیرش را کم میکنم تا سیب زمینی ها هم به اندازه طلایی و ترد شوند. سرکی هم به مرغ میکشم، زردی زعفران و رنگ آن ادویه بلوچی را به خود کشیده، گوجه های نگینی هم خوب جلوه گری میکنند، دلم میخواست قارچ هم مثل همیشه کنارش باشد اما نخواستم پدر را اذیت کنم، مغازه رفتن را زیاد دوست ندارد... رفته اند دیدن همسایه ی از سفر برگشته، چای لازم نیست دم کنم، پس چندپر گل گاو زبان کفایت میکند که با تکه کوچکی نبات به استقبال دختر آشپز بیایند... تلویزیون را به رادیو تغییر میدهم و میروم روی موج رادیو آوا، دوتار خراسانی مینوازد ...وه که دلنشین است... به درک که ساعتِ اخبار میگذرد... روی مبل لم میدهم به قصه های بهرنگ چشم میدوزم که نصفش را خوانده ام و با تمام شدن هر قصه اش دلم میخواسته کودکانی کنارم باشند که چشم امید صمدبهرنگی اند برای بهبود اوضاع جهان که اینطور در قصه هایش دست بالا گرفتدشان و مستقیم و غیر مستقیم میخواهد که دنیا را نجات دهند، بپرسند و علت جویی کنند و سپس رفع و رجوع کنند... از مفاهیم بزرگ با آنها سخن میگوید، نه اینکه به تکرار دیگران بگوید دست مادرتان را ول نکنید و به غریبه ها اعتماد نکنید و حرف بزرگترها را گوش کنید. نه! حتی یادشان میدهد که گاهی این  بزرگترها هستند که اشتباه میکنند... چشم و گوش خود را باز نگه دارید... 

چای آماده خوردن است، رادیو میخواند ... و من زمزمه میکنم: هی فلانی... زندگی شاید همین باشد... 

گل گاو زبان شاید بتواند مانع فکرم شود که پر میکشد به صدای گرفته و غمگین او، پر میکشد به غمی که انکار میشود و غمی که فریاد میشود ... و همه آن حسهایی که میدانم هستند اما تظاهر میشود که نیستند..

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۵
افرا

اطلاعیه ای به همه ایستگاهها چسبانده اند که از این پس زائرین و مجاورینی که من کارت ندارند یا شارژ کافی ندارند ملزم به پرداخت پانصد تومان به راننده اتوبوس هستند. اول تصور کردم این مختص همین خط اتوبوس است، گفتم خب فرقی هم نکرد تا بحال هم کسی پنجاه تومان باقی پول را برنگردانده بود. بعد که همان اطلاعیه را در ایستگاههای دیگر که اتوبوس های مربوط به آنها کرایه های سیصد یا دویست و پنجاهی دارند دیدم، با خودم گفتم این هم تهدید اتوبوسرانی... و این هم مصداق دیگری از حرفی که از زبان خردترین تا درشتترین ها میشنویم: "مشکل خودتان است... مشکل من نیست" 

شاید خنده دار است که سر صد دویست تومان آدم یادداشت بنویسد ولی آیا واقعا کسی در آن کمیسیونی که برای برنامه ریزی این جریمه و بحران! تشکیل شده بود کسی از ایستگاههایی که فاقد محلی برای شارژ من کارت هستند صحبت کرده، یا از کسانی که حساب پنجاه تومان خرجشان را هم دارند و آن قدر غنیمت کنار میگذارند تا سر ماه کم نیاورند، یا مثلا کسی که با عجله در پی کاری ضروری به دنبال اتوبوسی میدود تا جا نماند و هیچ حواسش به کارتش نیست؟ 

چه این روزها جریمه ها به نظرم سنگین و ناعادلانه می آیند، از خردترینش که کرایه ی اتوبوس باشد، تا بیشترینش که اعدام باشد.... خبر بررسی پیشنهاد حذف اعدام از مجازات متهمین مواد مخدر را که خواندم خوشحال شدم، هنوز خاطره دیدن ناخواسته آن دو جسم آویزان بر طناب دار با من است! چندروز پیش دوست حقوقدان ما، واژه ای بکار برد که مامعنیش را نمیدانستیم، توضیح که داد فهمیدیم ریشه کلمه از شهره است و مجازاتی ست شبیه دوره دادن مجرم در شهر..... گفتم یعنی آبرویش را بردن؟ چه کار بدی .....

دکتر آزمایش از بزرگان حقوق کشور است، شانس حضور در جلسه ی دفاعی را داشتم که او مشاور پایان نامه بود، آنقدر شیرین حرف میزد که دلم میخواست تمام کلامش در ذهنم تا ابد حک شود و چه خوشایند بود وقتی که گفت "ما حق مجازات نداریم. ما مجازات میکنیم چون کار دیگری بلد نیستیم. نگویید دین ما گفته چون دنیا با دین ما شروع نشده. دنیا از بدو تشکیل اجتماع، مجازات را در خود داشته"... خود حقوقدانها هم قانون را نماد عدل نمیدانند بلکه آن را ابزار نظم میدانند... و بنظرم حواس آدمها باید باشد که انسانیت خیلی وقتها پیشی دارد بر نظم و قانون. عدل در وجدان همه آدمها حضور دارد.... 


پ.ن: پراکنده گویی که میگویم منم یعنی این... که از جریمه کرایه اتوبوس میرسم به اعدام و حقوق و قانون ... خواستم گذری هم به کتابخانه و کتابدارهای مجازات کننده دانشگاهم بزنم که دیدم بیش از آنچه باید کلام به درازا میکشد. بنابراین جریان کتابخانه میماند برای بعد ...

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۶:۱۰
افرا

میدانم که چه سنگین باری ست، بار غم دوری از عزیزانت و تصور چنگالی که آنها را از تو ربود و بر آنها سایه افکند تا تو را نبینند، تا تو نبینی شان... 

اما آن هنگام که جای عشق و شکیبایی، خشم و انتقام مایه ی زنده ماندنت شد؛ پرده ای پیش چشمانت نقش بست تا چشمان "او" حتی آشنا هم نیایند در نظرت... تقصیر را گردن خانم لاوت نیانداز، عشق از پس دروغها هم بر آدمی نهیب میزند، محبوب را میشناسد ... تو اما سراسر انتقامی، سراسر نفرت .... چه بد لحظه ای بود سر خونینِ او بر زانوانت وقتی که رگ گردنش با دستان تو شکاف خورده بود و حالا تو چهره ی خفته ی او را شناختی .... او در ذهن تو مرده بود پس ذهنت فقط مرده ی او را میشناخت، والا اگر عشق او درونت زنده بود حتی در لباس زن مجنون خیابانی هم میشناختی اش..... 

سویینی! تیغی که بر گلوی تو بوسه زد و چهره ی محبوبت را سرخ از خون تو کرد، تیغ نفرت بود... تیغ مرگ بود....

عشق همیشه پیروز است، خیالت از بابت جووانا گرم. عشق به آن ملوان جوان جرات بخشید... آنها گریختند... آنها به عشق زنده اند....

کاش تو هم به جستجوی عشق آمده بودی...کاش آمده بودی برای نجات.... برای زندگی .....


+سویینی تادِ زرمان

۳ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۷
افرا

سرسنگینی اش از آن بابت است که جلوش درآمدم و ذهنیتش از افغانها را به باد انتقاد گرفتم، مدرک آوردم، سند آوردم که آن برهوت و زاغه ها و زندگی ناامن زنها و میرندگی هرروزشان که در ذهنش تثبیت شده را پاک کنم... پیش خودش نمیدانم چه فکر میکند؟ اینکه تعلق خاطری بین من و جنبه ای از آن دیار وجود دارد که اینچنین به گوشه قبایم برخورده... اما نه واقعا! بدهایشان را دیده ام، خوبهایشان را هم دیده ام! تاجرش را دیده ام، کارگر ساختمانیش را هم دیده ام، دانشجو و شاعرش را هم دیده ام ... مهربان و متواضعش را دیده ام، مغرور و بدخلقش را هم ... اما هیچ یک مجوز آن را به من نمیدهد که بر ملتی انگ بزنم ... 


چندروز پیش از کوچه مان رفتند آن زن تنها و دخترهایش و پسر کوچکش، آخرین باری که دیدمش آمده بود تا برایش عکسی ارسال کنم برای برادرش ... دختر کوچکش بلوتوث گوشی اش را روشن کرده بود و از راه پیامک عکس را ارسال کرده بود! یاد دادمش که از اینترنت چطور استفاده کند و تلگرام کدام است و ضمیمه کردن چطور است... برادرش خواسته بود عکسهای تمام این چندسال را از خودش و بچه ها بفرستد... چندسال فاصله میطلبد که بخواهد تغییر عزیزانش را ببیند و مرهمی بر دلتنگی اش بگذارد... برادرش کابل است و او مشهد... چشمان روشنی دارد، دل مهربانی دارد، ترکشی هم در سرش دارد... افغانها هم عزیزند همانقدر که ایرانی ها... همانقدر که همه ی آدمهای خوب دنیا ...

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۴
افرا

چه شلخته روزگاری ست...

هیچ چیز سر جایش نیست!

نه روی زمین برفی...

نه بر زبان تو حرفی... 

سابق بر این، زمستان که میشد، چشم انداز هرصبح من این بود: زمینی به درازای باغ، سفیدپوش...

سابق بر این تو که بودی، چه بسیار حرفها بود، به درازای شبهای زمستانیم ...

زمستان است، تو هم هستی .... اما چیزی سرجایش نیست... شلخته روزگاری ست ....

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۲
افرا

اینکه مغلوب شرایط شوی و تبدیل شوی به آنچه که نبوده ای و دلت نمی خواسته باشی آزار دهنده ست! در آنِ واحد در دو عرصه حاضری و اما یا چنانی که  نباید، و یا چنان کی اندیشند که نباید... برخی اندیشه های عوضی خوبند چون هلت میدهند به جلو، با خود می اندیشی که بهتر است بجای انکه وقت خود را صرف تغییر دیدگاهی  دهی بهتر است خودت را برسانی به همان انسانی که آنها ساخته اند از تو، نه اینکه نقش بازی کنی، نه ... تقلا کنی که بشوی همان دختری که کسی به عنوان یکی از ادعاهایش از آن یاد می کند ... اما جایی که به آنچه نمیخواهی تبدیل شده ای فقط بخاطر اینکه ضعیف تر از آنی که از پس وقایع برآیی. آنجاست که نه توان اینت هست که به جدال افکار آدمها برآیی و نه اینکه آنطور نباشی که نباید ... فقط امیدی مضحک همراهی ت خواهد کرد که این لحظه ها میگذرند و اینی که هستی ترک بر می دارد و آنی که دوست داشتی باشی سر برمی آورد.. متولد میشود.. نو میشوی ...


۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
افرا

همسایه سابقمان یک پیرمرد بود. صبح زود می آمد باغ و غروب بازمیگشت. و تمام روز تنها با درختانش سرگرم بود..

فصل توت که میرسید، در خانه ی ما را میزد و گوشزد میکرد که شاخه های توت روی پشت بامتان مال شماست، مال من نیست... نیازی به یالله گفتن نیست، من تنهایم... هروقت خواستید بروید و نوش جان کنید... آخر درختهای ما جوانتر بودند و هنوز سخاوت درختان کهنسال همسایه را نداشتند... 

سالهای سال بود که همسایه ی هم بودیم. تا اینکه قصد به فروش باغ کرد. فرزندانش پول لازم داشتند و باغ به دردشان نمیخورد، زندگی لنگ مانده بود و دنیایی پول زیر این باغ خوابیده بود. روزی که وسایلش را بار زد، آمد برای خداحافظی، پیشانی پدر را بوسید و قبل از اینکه اشک توی چشمش بچکد روی گونه اش سر چرخاند و رفت. حالا بجای آن خانه کوچک ساختمان عظیمی درحال بالا رفتن است. درخت زیادی در باغ نمانده، همه ی دیوارها سنگ نما شده اند و دور تمام درختها سنگ فرش! باغ و خانه باغ نیست دیگر! و صدای تمدن هرروز بر آواز زاغها و پرستوهای محله ما میتازد. ما به قلعه های سبزمان عادت داشتیم، ما آمد و شد فصلها را در اولین لحظه در خانه خود میدیدیم، خیلی سال پیش که آب کم نبود، آبیاری غرقابی بود، و در هفته ای که نوبت آب کوچه ی ما بود، آب از انتهای باغها عبور میکرد تا به مقصد برسد و ما در آن هفته جویباری مخصوص به خود داشتیم،با آن آب جاری عشق میکردیم. حالا آبیاری اما قطره ای ست، درختها بی جان شده اند و دیگر شاخه ای نا ندارد که سرک بکشد بر دیوار همسایه، بهانه ای هم ندارد... وقتی بشر میتواند با تشریفاتش از این باغها پول در بیاورد چه نیاز به طبیعتش، پر میکند باغ را از مصنوعیات که بشود باغسرای عروسی! باغ تالار...



۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۰
افرا

چشمان من به گریستن عادت کرده اند.... زمستان شده و اشک ها بهانه شان سرماست... تشخیص اینکه این اشک خودخواسته است یا نه با رهگذران کنجکاو ... اما پُلها و کوچه ها و پرچین ها با اشکهای گاه و بیگاه من آشنایند ... لازم نیست دلیل گریه نو باشد! گاه کهنه است ... خیلی کهنه ... حتی بیاد آوردن خاطره ای از 8 سالگی ... زمستان است و اشکهای من ناخواسته جاری میشوند و پرسش برانگیز میشوند: "چیزی شده؟"


پ.ن: "هِنری در فیلم detachment (ازهم گسیختگی) عادت داشت در اتوبوس خلوت آخرِ شب گریه کند..... درکش می کردم و گریه هایش برایم آشنا بودند و عزیز...

۴ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۱
افرا

توی هفده سالگی مادر شد، مادر فرزندی ناخواسته و نامشروع! چندسال پیش از آن مادرش او را با پسری دیده بود، نتیجه اش شد امر به چادری شدن میترا... میترا چادر سرش کرد... آن وقتهایی که ما چه میدانستیم بند به صورت انداختن چیست و چرا چشم بعضیها سیاه تر است، او همیشه صورت صاف و بدون مویی داشت... و بعد از آن دیگر مادرش آن پسر را ندید. و روزی به خود آمد که دکتر گفت: دخترت حامله ست... نمیدانم آن روز با میترا چه کرد، اما بهرحال پای گندی که به بار آمده بود ایستاد ...نوه ناخواسته اش را در پنج ماهگی ریخت دور، آب از آب هم تکان نخورد، هیچکس هم نفهمید، مخصوصا مردهای خانه! تنها موجی که به آب افتاد، موجی بود که مادر سپیده راه انداخت. فقط ما چهارنفر میدانستیم چه شده! اصلا اولینهایی که به دکمه های باز ایستاده ی مانتوش خرده گرفتند ما بودیم که چه چاقی عجیبی میترا...لیلا به مادرش گفت، مادرش به مادر سپیده و او به مدیر مدرسه که: چه نشسته اید که چشم و گوش بچه هایمان باز شد... میترا از آن مدرسه رفت... دیگر ندیدیمش... اما هرازگاه زمین میچرخد و او را سر راه یکیمان سبز میکند: "میترا میره دانشگاه، روانشناسی میخونه!" "میترا میره سرکار،شهرداری!" "میترا ازدواج کرده!" ..... و میترا حالا خانم خانه ایست و کسی نمیداند یکبار تا مرز مادری پیش رفت ....

و گاهی من برای نام نهادن بر اتفاقات گیر میکنم... فریب، اشتباه، تاوان، گناه، تجربه.... 



پ.ن: فیلم لاکپشتها هم پرواز میکنند بهمن قبادی فیلم بی رحمی ست... وقتی تا نیمه ی فیلم خیال میکنی پسر بچه همراه آن خواهر و برادر حلبچه ای برادر کوچکشان است اما ناگهان دختر را مادر صدا میزند! یک دختر ده یازده ساله.... بلایی که جنگ بی رحم بر سر دختر آورده، نتیجه غالب شدن خوی حیوانی بر سربازان عراقی! 

وای اگر یک روز سربازان از خانه هاشان بیرون نیایند چه دنیا آرام میگیرد .....


پ.ن: میترا با آگرین قابل مقایسه نیست ... برچسبی به میترا نمیچسبانم اما فرق است بین قربانی تا قربانی... من هنوز نمیدانم میترا قربانی چه چیز شد و آیا اصلا قربانی شد؟


۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۵
افرا

رفرنس دادن جنبه ی اعتبار بخشی دارد. وقتی میخواهی حرفی بزنی دنبال جمله ای، متنی، بیتی از بزرگی میگردی تا شاید درست بنشیند همانجایی که باید! گاهی هم ارجاعت آنچنان مشهور نیست، اما مهم این است جایی در کتابی مکتوب شده....

گاهی اما آدم دلش میخواهد حرف خودش به آنجایی که باید بنشیند.. بی واسطه... دلش میخواهد به زبان خودش بگوید و پذیرفته شود... این جمله ها را خواندم و اسم نویسندگانش تابحال به گوشم نخورده بود... اینکه من جمله ای را در گیومه یا کوتیشن میگذارم فکر میکنم کافیست برای رعایت اصل امانت داری! 

"دوست کسی است که همه چیز را درباره شما می داند و باز هم دوستتان دارد"

"جوهر دوستی واقعی این است که به یکدیگر اجازه دهیم لغزشهای کوچکی داشته باشیم"

و من همیشه دلم خواسته خود را به آنجایی برسانم که با جلوه گری اولین عیب جا نزنم... چشمم روی خودم و عیبهایم باز باشد و بدانم کسی از این قاعده مستثنی نیست... (بقول پسرخاله هر گلی خاری داره) و مهم این است که آدمهای زندگی ام را گل بدانم .... خارها آن وقت دوست داشتنی میشوند... خواستنی میشوند...

۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴
افرا

پرچم را کشیده اند پایین و تازه میبینند که کاریش نمیتوانند بکنند با آن رنگ و کلماتی که برای آنها هم مقدس است! پرچم های دیگر ولی فقط رنگ و علامتند، تقدس ندارند، میشود روی سنگفرش تمام خیابانها کشیدش تا هرروز لگدمال شود زیر پاهایی که صاحبان بعضیشان اصلا نمیدانند پا روی چه میگذارند... آن طرف قضیه هم ملتهایی اند که صاحبان پرچمهایند اما آن طرف دنیا نشسته اند بیخبر از اینکه جایی مردمی پا روی پرچمشان گذاشته اند. روی دیگر قضیه هم شاید آنهایی باشند که درصورت اطلاع هم اهمیتی قائل نیستند برای این دست بازیها... بازیهای وحشیانه و بی توجیه که جز پروراندن خشم نتیجه ی دیگری ندارد...

از نسل تکامل یافته میمونیم یا آدم هبوط کرده اینک ما اینجاییم، پراکنده در جای جای این سیاره! نه نژادمان را برگزیده ایم، نه مذهبمان را و نه حتی حضورمان را... برحسب اتفاق متولد شده ایم با این رنگ و نشان! آنچه که دور از منطق است تعصبهای آتشین مردمی ست که برحسب قاعده ای نانوشته،  تنها و تنها خون و خاک و دین خود را برحق میدانند و برتر ... 

آنچه در این جهان هزار فرقه میتواند زیستن را میسر کند، حقانیت قائل شدن برای همگان است، و به چشم انسانی فارغ از تعلقات انتسابی نگریستن است... اینگونه میشود هر آدمی را دوست داشت، و با هر آدمی زیست ... از جایگاه حق خود چندپله بیاییم پایین و در یک سطح به هم بنگریم.... آدمی را آنجاست که میبینیم... با خوی غریزی اش و با مهرخالقش که بر او دمیده شده! 


پ.ن: تصویر بوسه دختر مسلمان و پسر یهودی؛ تصویر نماز خواندن دو سرباز شیعه و سنی؛ تصویر فرزند خندان زن و مرد شیعه و سنی؛ تصویر همه ی بوسه هایی که زیر پرچم هیچ دین و کشوری نایستاده اند.... اینها همیشه دلپذیرند...


پ.ن: رمانی چندوقتی ست که نگاشته شده، به اسم"جان شیعه، اهل سنت" خطوطی از آن خوانده ام؛ تعاریف و وصفهایی هم شنیده ام... با عبارت "عاشقانه ای برای مسلمانان" وصفش میکنند... نخواندمش. اما دوست دارم انتهایش با تغییر مذهب هیچکدامشان تمام نشود، دوست دارم نشان داده باشد که میشود عاشقانه زندگی کرد وقتی که عادل باشیم، وقتی حق اساس زندگی باشد، وقتی احترام چاشنی رابطه باشد...


۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۴
افرا

بهمن قبادی کارگردان بنام کُرد که تجربه یکی از فیلمهای او بیننده را مشتاق دیدن سایر فیلمهایش میکند! روایتهای بهمن قبادی، روایت زندگیست، روایت آدمهایی که برای زیستن میجنگند، و با مرگ میستیزند.

 "زمانی برای مستی اسبها" محصول 1378 

روایت خانواده ای مرز نشین است. پدر خانواده مثل سایر مردان ده از راه قاچاق کالا با قاطر کسب درآمد میکند، اما زمینها پر مین اند، و کوه و کمر پر ازکمین. و یکی از همین مینها جانش را میگیرد و فرزندانش را تنها میگذارد. ایوبِ ۱۲ساله حالا مرد خانه است، حواسش به دفترمشق آمنه ست و به قهر و آشتی و بدست آوردن دلش، حواسش به روژین و ازدواج مصلحتیش هست و در دل چه شرمنده است، حواسش به مادیح ۱۵ ساله است که جثه ای کودکوار دارد و مادام در سکوت است، میداند برادر بیمارش در هرحال مدت زیادی زنده  نمیماند، عمل هم که بکند خانه ی پُرش چندماه میماند، اما یک روز هم برای بودن غنیمت است، و همین عشق است که امید میدهد و امید است که زندگی میبخشد و میل به زیستن ...ایوب تنها راه درمان برادر افلیجش را رفتن به عراق و فروش قاطرش میداند و امید آنجایی به دادش میرسد که تمام کاروان قاطرها و اجناس قاچاق از کمینی که به آن دچار شده اند میگریزند. فرار با قاطرهای مست خیلی سختتر شده، چراکه این بار بخاطر سرمای بیشتر مشروب بیشتری بهشان خورانده اند. اما ایوب بالاخره بار را از دوش قاطرش وامیگیرد و در نهایت شگفتی، در سکوت و خلوتی حاکم بر خط مرزی، به آسانی بهمراه برادر و قاطرش قدم آنسوی مرز میگذارد... و زیباترین تصویر برای پایان فیلم باقی ماندن آن پالان روی سیم خاردار است..

 عشق امید میدهد و امید تلاش میبخشد.... قاعده ی زندگی این است

*****************

نیوه مانگ به زبان فارسی یعنی نیمه ی ماه!نام فیلم دیگر قبادی مربوط به سال ۱۳۸۵

 "مامو" آهنگساز و نوازنده سالخورده ای ست که بین کُردها شناخته شده است و تمام عشقش موسیقی اصیل کردی ست. پس از سقوط صدام، ماهها تلاش میکند برای گرفتن مجوز و اجرای موسیقی زنده در کردستان عراق. پس از کسب مجوز بهمراه تمام فرزندانش که نوازنده هستند  و مینی بوس "کاکو" راهی عراق میشود و اینگونه روایت فیلم جاده ای آغاز میشود. او گروه خود را بدون  صدای آسمانی "هشو" (با بازی هدیه تهرانی) ناقص میداند. اما هشو بهمراه ۱۳۰۰ زن خواننده در روستایی با فضایی خاص در تبعیدند و بنابراین همراهی او غیرمجاز است. اما مامو سعی میکند پنهانی او را بهمراه خود از مرز بگذراند که ناکام میماند. او هر مانعی را پس میزند تا به هدف خود برسد! حتی با فقدان هشو، شکستن سازها، مرگ دوست سازنده سازش که تنها امیدش برای بدست آوردن سازها بود، کم شدن چندنفر از گروهش  باز امید و اشتیاق دارد. حتی دروضعیتی که شکست پذیرفتنی ست باز به دختری که از آسمان بر آنها نازل میشود اعتماد میکند، دختری که خود را "نیوه مانگ" (با بازی گلشیفته فراهانی) میخواند و میخواهد آنها را از راه مرز ایران، عراق و ترکیه به مقصد برساند.   روایت، روایت عشق است که وقتی به میان می آید مرگ را پس میزند... مامو  از مرگ نمیهراسد بلکه با آن میستیزد! صحنه حضور او در قبری خالی و نگریستن به نیمه ی ماه گواه همین است! تمرینی برای نهراسیدن از مرگ، برای لمسش و نزدیک دانستنش و پس بیشتر نوشیدن زندگی! جایی به دخترش که بخاطر مخالفت همسرش و همینطور شاگردان مدرسه اش نمیتواند همراهشان برود میگوید: "سنور جان، به بچه ها یاد بده نه سیزده نحسه، نه چهارده، فقط مرگ بدشانسیه" و او در طول فیلم چندبار تصویر کشانده شدن تابوتی را در خیال خود میبیند. و در انتها نیز فیلم با به واقعیت پیوستن این تصویر تمام میشود، کشانده شدن تابوت مامو در مرز ایران، عراق و ترکیه که نمادی از سرگردانی قوم کرد در این سه کشور است.

پ.ن: موسیقی هردو فیلم از حسین علیزاده ست و بسیار بسیار شنیدنی.
پ.ن: بازی بازیگران غیرحرفه ای و بومی فوق العاده ست و قابل ستایش. و همین ویژگی فیلمها رو اصیلتر و قابل باورتر کرده.
۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
افرا

عقیل مشتی آب بر خاک دخترش پاشید، بوته‌ی تلخه ای هم بر آن نشاند و پس، شانه اش را به درخت مراد تکیه داد. گرچه غروب بود، و گرچه غروب تار و گنگ بود، با این همه میشد یک بار دیگر به خرابی خاف نظر کرد، میشد یک بار دیگر به بود و نبود خود نگاه کرد. نگاه آخر.خاف در پوشش تیره و غبار گرفته ی غروب، در پنجه خشک و برگ درختهای کدر، به تابوت خشکی میمانست که رویش با چند شاخه و برگ زینت یافته باشد. نفس غروب میرفت تا پستی و بلندیهای خاف را بپوشاند؛ شب، میرفت تا بودونبود خاف را به کام خود بکشاند. در شب، از ویرانی تنها مویه برمیخیزد. نیزه های ضجه‌ها، ضجه‌های غریب، تن پاکیزه و آرام شب را میخراشاند. راستی که شب، و ویرانی و بوی مرگ چه هولناکند! شب! شبح مرده های نارس آیا از درز پایه ها و.ستونها و سقفهای درهم شکسته بر نمیخیزند؟ شب! خیال در خرابی چگونه آرام میگیرد؟ از استخوان خشتها آیا شیهه ی مرگهای جوان به گوش نمیرسد؟

عقیل نشست. نگاه عقیل به بیرون از خود نبود. خیالش به درون بود و نگاهش در خیالش گم شده بود. آنچه دیده بود، بر آنچه جلوی چشمهایش بود پیشی داشت. آنچه دیده بود انبوه تر، متراکمتر، ثقیلتر و.پیچیده تر بود. گره در گره بود. تاریک و.روشن بود. خیال انگیز و دردمند بود. نه، همه درد بود. دردی به خاک آلوده. دردی که دیگر جان را نمی آزارد، کرخ میکند، جان را بدل به کلوخ میکند. آدم را از بیرون برمیکند. میبرد. دیگر چیزی را حس نمیکند. 

مردن و نمردن. اینها چقدر باهم تفاوت دارند! روز تا شب! عقیل از حیرت دهانش بازمانده بود. راستی که تابه حال مرگ و زندگانی را اینطور یکرویه پیش چشم خود ندیده بود! چه ساده و چقدر مهم بودند. مثل روز و شب. همانقدر ساده و همانقدر مهم. وقتی که مثل همیشه میگذرند تعجب نمیکنی. اما یکباره اگر روز بمیرد! روزی اگر خورشید در نیاید....

مگر مردن همه گیر نبوده است؟ پس چرا من زنده ام؟ مگر من پیرتر از همه نیستم؟ پس چرا ماندم؟ ماندم که دیگرانم را با دست خود خاک کنم؟ ای خاک.... با من چه کردی! ای خاک..... با ما چه کردی! 


(از کتاب "عقیل عقیل"-محمود دولت آبادی)



پ.ن: صفحه ترحیم دیروز روزنامه اطلاعات تصویر یکی از خانواده های مانده در زیر آوار بم را داشت... مرگهای نارس! مرگهای جوان..... 

ای خاک....

پ.ن: خود را فرض میکنم روی یک بلندی... خیره بر شهری ویران... ویرانه ای که جانهایی را در خود دفن دارد! چه لحظه های سنگینی .... آخ از بَم ... آخ از خاک ... مردمانِ جهانم چه کشیده اند؟ چه میکشند؟ مردمان جهانت چه میشوند خدایم؟


۱ نظر ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۶
افرا

"به نظاره جهان خود مینشینم ، مکثی خالی میان دو دریچه ی پرهیاهو ... و نگاهم خیره به عنکبوتی ست که صبور و آرام توری نازک میبافد" (دیالوگ آخرِ محمود زیر "درخت گلابی")


روی فایل نوشته بود"یک آرزو فقط برای همین امروز"، قبل از اینکه ببینمش، دنبال جوابی برای خودم گشتم ... جوابی نداشتم! مکث کردم و باز مکث کردم و در نهایت"مکث" بود که تنها جوابم بود. مکثی میان "بی نهایت گذشته .. بی نهایت فردا"...

 به نرگس هم امروز همین را میگفتم... گفتم خواب اصحاب کهف دلم میخواهد، که وقتی بیدار شوم، آبی در آسیابی نمانده باشد، سنگها روی هم بند شده باشند، آبها به جوی بازگشته باشند... برخیزم و آرزوهای بیدار شده را ببینم! آرزوهای منتظر، آرزوهای رسیده و چیده شده .... و آنگاه باشد که دوباره بازگردم به کهف و بخوابم .... یا نه! پای کوه دستی روی شانه ام بنشیند: آرزوی منتظرم تو بودی، بیدار بمان ...


۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۲
افرا