افرا

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

خانه تکانی تمام می‌شود. گلهای قالی شاداب شده‌اند، چین پرده ها عشوه گری می‌کنند، عقربه های ساعت رقص کنان پیش می‌روند، تاج قندانها می‌درخشند، تقویم نو جای کهنه را میگیرد، سماور فنجانها را زودتر پر میکند، ملحفه ها نرم و جان نواز شده اند، تصویر آن سوی پنجره ها شفاف شده است....
آخر کار تو میمانی و کتابخانه...غبار کتابها زدوده می‌شود و نظم میگیرند، و بعد میرسی به دفترها... گمانم سختترین مرحله خانه تکانی همین است: دفترها!...
دقایق میگذرند و تو متوجه عبورشان نیستی، همانجا روی چهارپایه، پارچه گردگیری را رها کرده ای به خواندنِ خودت... خودِ سالهای پیشت را ورق میزنی... لبخند.. نیشخند.. زهرخند... آخرین دفتر را که نگاه میاندازی جمله صفحه اولش یاد چه امیدها می اندازدت... ورق میزنی: خالی... خالی... خالی... سال بی اتفاقی نبود که بهانه ای برای ثبت شدن نباشد، اما آنچه این صفحات را خالی نگاه داشت دست بی رمقی بود که نای نوشتن دیده ها را نداشت و ذهن خجلی که از چیدن کلماتی که اوج آن لحظات را در خود داشته باشد، عاجز بود... اما سالی آنچنان پر نشیب بود که تک تک لحظه هایش را نقره داغ کرد بر قلبم و گمان نمیکنم زمانی فرا رسد که آن لحظه ها را به فراموشی آغشته کرده باشد... سال درد توان فوق العاده ای دارد که خود را به درگاه حافظه تحمیل کند... سال درد نامیدمش اما همانها که شریک و سهیم هرآنچه گذشت بودند به فکر کردن به امکان بدترها دعوتم میکنند ... که در پی اش باید شاکر روزگار باشم که اگرچه لرزه های زیادی بر پیکر زندگی امسال وارد آورد اما تهش با ویرانه ای ماتم زده به استقبال سال نو نمیرویم! خاطرات تلخمان را مرور میکنیم و در دل قدرت خود را تحسین میکنیم که با جان شکسته هم زانو نزدیم! 
گله ای نیست... با امیدواری انتظار لحظه های بزرگ را میکشم، لحظه های سرشار از قرار....... برای خودم، تو، و همه ی این جهان بیقرار....
*قسمتی از شعر قیصر امین پور که ناصر عبدالهی عزیز در اهنگ "سربلند" به زیبایی اجرایش کرده:
سراپا اگر زرد پژمرده ایم 
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 
چو گلدان خالی ، لب پنجره 
پر از خاطرات ترک خورده ایم 
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم 
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 
اگر دل دلیل است ، آورده ایم 
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر 
از این دست عمری به سر برده ایم..

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۲
افرا

کمپینی ست که از تابستان امسال با رنگ صورتی و جملات ساده اش روی بیلبوردهای مشهد نشسته... توضیح مختصری هم پایین بیلبورد هست: "حرکتی برای ترویج مهربانی در فضای حقیقی جامعه". جای خالی اش انگار حس شده در کوچه های بی حوصله، در ابروهای گره خورده و مزه ی تلخ حرفها.... جای خالی اش در هوای رابطه ها حس شده، بخاطر نگاههای گریزان از هم، شانه هایی که بالا انداخته میشود از بی تفاوتی، بخاطر ذهنهای متنفر و کینه قلبها، حافظه های خلوت از خاطرات خوب، دستهای بی نمک و قدرناشناسی چشمها، بخاطر دلهای بی آرزو، آرزوهای خالی از دیگران... 

و شهری که از اینها سرشار است و از آنها تهی مستلزم سپاسگزاری ست از نگاهی که روی صورتت توقف میکند و به لبخندی مهمانت میکند، از کسی که به فکر تنهایی ات هست و سراغت را نه از نسیم و قاصدک که از خودِخودت میگیرد، از لبی که به دلگرمی ات به سخن می آید، از زمزمه دعایی که احوال تو را در خود دارد... و از هرآنچه نشان از مهربانی در خود دارد...



پی نوشت: شبکه ممنون که مهربونی در تلگرام را میتوانید ببینید و کمی دلگرم شوید به آدمهایی که حساسند به احساسات آدمها و امیدوارند به تاثیر امید و عملشان بر زیباتر شدن روزگار... :

https://telegram.me/Thanks4UrKindness


۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۷
افرا

پدر میگوید: قدیمها، شب چهارشنبه سوری، فالگوش ایستادن هم از رسوم بوده ..

آنچه شنیده میشد گذاشته میشد پای اوضاع و احوال سال بعد...

پس امشب فالگوش نشستن رواست...

رسم دیرینی ست برای امشب..

من هم که میدانی

سنت دوست و کهنه پسندم...

زیباترین حرفت را زمزمه کن..

کسی پشت در نشسته تا که زمزمه وار بشنود...

چه بهتر که زمزمه محبت به آن گوش منتظر برسانی...

زیباترین حرفت را بگو...

بگذار طالع سال بعدمان با مهر نگاشته شود...


۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۳
افرا

از بین تمام قصه های صمد بهرنگی در مجموعه "قصه های بهرنگ" به جز "ماهی سیاه کوچولو" که شاهکار آثار اوست، آنی که به دلم نشست و میتوانم در رتبه دوم قصه هایش قرار دهم "یک هلو هزار هلو" است،

 داستان درخت هلویی ست که با اینکه به اندازه سایر درختان باغ به آن رسیدگی میشود، اما بار نمیدهد، حتی یک هلو... باغبان حرکت نمادینی را انجام میدهد: خشم علیه درخت و با تبر هجوم بردن به درخت، و وساطت همسرش که: این بار را بگذر، سال بعد به تو قول میدهم که پرثمر باشد (شبیه سکانس فیلم درخت گلابی داریوش مهرجویی) 

اما داستان در ادامه از زبان درخت هلو روایت میشود و علت بار ندادنش را به زیبایی تمام از همان زمانی که هلوی آبداری بود روی سبد میوه و افتادنش بر زمین و نیش مورچه سوار تعریف میکند تا دوپسربچه فقیری که به عشق چشیدن از میوه ای از باغ اربابی به باغ می آیند و در بازگشت ناامید از دیدن درختی که میوه هایش چیده شده، چشمشان به هلوی روی زمین می افتد... باهم به لذت هلو را به جان مینشانند... و از خیر هسته نمیگذرند ... در رویا درخت هلویی برای خود می‌پرورانند و برای عینیت دادن به رویا، هسته را جایی زیر زمین می‌کارند... هرروز آبش می‌دهند، مار مرده ای پیدا میکنند و چون میدانند بهترین کود برای رشد درخت است به پای هسته کاشته شده می آورند ... هلو تمام این روزها را از نگاه خود تصویر میکند، از زیر خاک، شکافته شدنش، بالندگی اش، جوانه زدنش و ...... 

و روزی که یکی از پسرها به تنهایی پای نهال جوان می آید .... غمگین و ناامید و بی شوق... از آن رو که دوست و شریکش بخاطر شکار ماری به شوق رشد بهتر درختش قربانی زهر آن مار میشود و می‌میرد.... و این دیگر دوست، از این به بعد ذوقی و شوری برای بارور شدن رویایش ندارد.... چراکه لذت در کنار آن یار چشیدنی بود و نه در تنهایی ...

هلو هیچ وقت بار نداد... او هم انگیزه ای نداشت... او برای آن دو پسربچه فقیر بود که رشد میکرد و بدون آنها برای باغ اربابی لطفی نداشت ثمر دادن و به بار نشستن....



"فکر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته ی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده ی بسیار خوبی در پیش دارد."


یک هلو هزار هلو - صمد بهرنگی - تابستان ۱۳۴۷

۲ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۳
افرا

برای عزیزِ جانی که نخواهد خواند این کتاب هفت جلدی را:


تا تشنه ها هستند، چشمه ها به گذشته ها نمیروند؛ و تا گرمازدگان، رودخانه ها نمیگذرند. نه تو از کنار رودخانه می‌گذری، نه رودخانه از کنار تو. هرلحظه که اراده کنی، کمی بالاتر، فقط کمی، یا به موازات تو، رودخانه ای ست در حرکت، پرشور و پرغوغا.

(صفحه ۲۲)

*****

در خاطره چیزی جز انگیزه نباید حضور داشته باشد. خاطراتی که بگریانند، بسوزانند، بشکنند، به درد بیاورند؛ اما برنیانگیزند، خاطره نیستند، زهرند؛ زهر قتّاله. خاطراتی که سرد کنند، خسته کنند، کسل کنند، ناامید کنند و به پوچی و بی حالی بکشانند، خاطره نیستند، بیماری اند: جنون.....

(صفحه ۲۵)

*****

برای آنکه بتوانی در خدمت این مردم باشی، در نخستین قدم، باید بتوانی با این مردم باشی؛ باید بتوانی سادگی‌شان، کم سوادی شان، بدزبانی شان، بوی تَنِ شان، بوی دهان شان، بوی عرق شان، پینه ی دستهایشان، و همه چیزشان را بخواهی؛ نه آنکه تحمل کنی، بِ-خوا-هی؛ نه آنکه بخواهی که حفظ شان کنی، بلکه بخواهی لمسشان کنی تا حذفشان کنی. شلیک از خیلی دور، شکار را زخمی میکند، و شکار زخمی شکار بسیار خطرناکی ست...

(صفحه ۶۹)

*****

تجربه، مطلقا به کار عشق نمی آید. کسی که تجربه دارد قبل از هرچیز میداند که نباید عاشق بشود. تجربه عشق را باطل میکند. بنابراین تجربه کل زندگی را باطل میکند. عشق چیزی ست یگانه و یک باره، اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار. عاشق شدن شرط اولش بی تجربگی ست...

(صفحه ۷۳)

*****

دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی ست. مردان، انگار که برای حضور در معرکه ی سیاست به دنیا می آیند؛ اما زنان، بر این میدان منّت می‌گذارند که پا در آن می‌نهند. هرجا زنی هست که به خاطر عدالت می‌جنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی...

(صفحه‌ ۱۰۰)

*****

محبت کردن لیاقت میخواهد، و ما در بسیاری مواقع نداشته ایم. هرکسی میتواند، اگر بخواهد، بخشش بخشندگان را بپذیرد و ایشان را مدیون خود کند، اما هرکسی شایسته ی آن نیست که در مقام بخشندگی قرار بگیرد، بی آنکه در جهت خفت دهنده نیز باشد. ایثار به دشواری جان دادن است.

(صفحه ۱۳۸)

*****

در زمان ما، خنده ارزان نیست- خنده‌ی از ته دل...

تا بخواهی، پوزخند و زهرخند و ریشخند؛ امّا یک خنده‌ی پاک، کاش می‌جستی، قابش می‌کردی، و به دیوار اتاقت می‌کوبیدی...

(صفحه ۱۶۵)

*****

-او که خرد میکند من نیستم، روزگارِ من است...

+روزگار خردشدنی ها را خرد میکند، شکستنی ها را میشکند، و بطلان پذیرها را باطل میکند. جنست را عوض کن. بعد به جنگ با روزگار برو...

(صفحه ۱۷۱)

*****

به همه پیران به راستی پیرشده بسیار احترام بگذارید؛ اما در پذیرفتن پیشنهادهای پیرانه ایشان همیشه تردید کنید!

جوان، اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند...

پیر خطا نمیکند و دنیا را به جانب توقف میکشاند...

( صفحه ۲۳۷)

*****

#آتش_بدون_دود

نادر ابراهیمی

جلد چهارم


۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۰۴
افرا

همه شما زنانی، که روز جهانی حقوق زن را گرامی میدارید، و علیه تبعیض های رواداشته شده نسبت به زنان، اعلام موضع میکنید.... کمی به این عبارت کوتاه فکر کنید: "زنان علیه زنان". به آن موانعی بیاندیشید که خود زنان لابلای خشت خشتش ماله میکشند... و به آن تنوری که زنان هیزمش را مهیا میکنند تا هیمه بکشد بر افکار جامعه.

به جامعه ای فکر کن که حصار آزادی زنانش را، زنان چهارقفله کرده اند...

آزادی را از اندیشه خودت شروع کن، از جسارت خودت و از شجاعت و اراده خودت. آنچه ارزشمند است را برگزین و برایش بجنگ. ارزش در احترام به اراده تو برای برگزیدن سبک زندگی ست...

۱ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۹
افرا

سال به تمامی نزدیک میشود و مرورش میکنم.. تک تک لحظه هایش را... آن دردها، سوگ فقدان، مرگِ انتظار، روزهای بی صدایی، ضربه های ناجوانمرد... می‌گویم: چه سال سختی بود.... میگوید: میشد بدتر هم باشد.. به بدترها فکر می‌کنم.. سرم در خیال بدترها می‌ماند و فقط می‌گویم: هووووم....

وقتی که پیش می‌آمد سخت بود، درد داشت، آزار می‌داد...  با فکر به بدترها باید بگویم به خیر گذشت....

سال سختی بود.. اما می‌شد بدتر هم باشد... 

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۹
افرا

مجالی برای همراهی با صدای سکانداران ذهن... حواس پنجگانه! : شادی، غم، ترس، خشم و نفرت... که از بدو تولد "رایلی" را همراهی میکنند.

شادی تلاش میکند بیشتر از سایرین سکان ذهن "رایلی" را در دست بگیرد و مخصوصا غم را در دایره انزوا نگه دارد تا "رایلی" خوشحال باشد، اما زمانی میرسد که تنها راه سامان دادن به اوضاع را دست بکار شدن غم میبیند! بیاد می آورد روزی را که همه در کنار رایلی قرار گرفتند چون غمگین بود. دید که چطور "بیگ بونگ" دوست انتزاعی رایلی با لحظاتی گریستن در کنار غم توانست انرژی اش را بازپس گیرد. و در انتها به این باور رسید که همه چیز در کنار هم خوب و لازمند...

همه چیز در این انیمیشن به زیبایی تصویرسازی شده و کنار هم چیده شده است: شخصیتهایی که مسوول فراموشی بودند و خاطراتی که رایلی به آنها اهمیت نمیداد هرچند باارزش را در دره فراموشی میریختند؛ جزیره های اصلی ذهن که خانواده، دوستی، صداقت و شیطنت بودند و باید همیشه فعال میبودند، شخصیتهایی که داستان پرداز رویاها و خوابهای رایلی بودند؛ قطار تفکر؛ دوست خیالی و فضای انتزاعی ذهن و و و ...


گاهی این غم است که چاره ساز است. گاهی ترس لازم است و شاید حتی گاهی خشم و نفرت.... اما در عظمت و قدرت غم شکی نیست... اما آنچه مسلم است امیدِ نهفته در شادی ست که باعث حفظ همه ی این حواس و تکاپوی ذهن میشود....

-من دیروز دیدمش. عالی بود

+برای منم خیلی خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم... 

-اوهوم. توو مغز تو کدوم یکی بیشتر فعاله؟

+نمیدونم... فک کنم همه شون اتاق فرمانو گم کردن. الان هیشکی سکان ذهنمو نداره

-ینی رفتن توو حافظه بلند مدت ؟ 

+همه افتادن تو اون دره ی فراموشی...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۳
افرا

آمدم داستان کوتاه بنویسم، سخت است که نخواهی تخیلت را امتحان کنی و ترجیح دهی واقعیتی را بیایی و روایت کنی، این میشود که هنوز نوشته ات شده صد کلمه صورتت خیسِ خیس است... وقتی توی اتوبوس نوشتنت می آید دیگر غریبه ها غریبه نیستند، چشم همه شان محرم است که اشکت را ببینند و آزادند که ذهنشان را تا به هرکجا پرواز دهند... حتی اگر یکی شان هم احتمال ندهد تو داری داستان مینویسی، داستانی واقعی... از روزهای ویرانی.........

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۸
افرا

زود دلش تنگ میشود، یک شب اگر نباشی روز بعد نبودنت را به رویت می آورد.

فرصت تجربه موقت و جدید و شاید روشنگری برایم پیش آمده بود، باید شب استراحت میکردم تا برای یک شبانه روز کار بی وقفه آماده باشم، اما آنچه پیش آمد خواب را تا پاسی از شب از چشمم ربود...

خواستم بیخیال رفتن شوم و بمانم اما مادر به زور راهیم کرد که: تو کارت به این چیزها نباشد... روز بعد جنازه خود را به دوش کشیدم و به خانه رساندم ... آنقدر به این در و آن در زدم تا بالاخره ظهر خوابم برد... و با بوسه ی او بیدار شدم... حتی یک لحظه هم صرف هوشیار شدن نشد... انگار منتظر بودم... بدون مکث دست به گردنش آویختم که: چکار کردی با خودت مرد؟...

داغ بود... صورتش آتش بود اما لبخند میزد... گفت: "میخواستی امسال تو نهال بکاری دیگه... حالا باید همه شو خودت بکاری"

خندیدم اما دلم میخواست او همانطور اعتیادوار هرروز بین دارودرختهایش باشد و یادش برود چه قولی به من داده تا اینکه دست همیشه سبزش بین حجم سنگین گچین اسیر شود....

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۵
افرا

اخلاق اساس جامعه ست، اصلاح امور اجتماعی راهش از ذهن و قلب انسانها میگذرد... بگذارید اصحاب سیاست معاهداتشان را امضا کنند و قانونهاشان را تصویب کنند... اما جامعه را تو میسازی، من میسازم... اویی می‌سازد که وقتی ضربه ای را بر دستی فرود می‌آورد فکر نمیکند که آن دست اگر یک شب دستگیره در را نپیچاند و کنترل تلویزیون را برندارد، روی روزنامه خط نکشد، مهر بر گیسوان زنی نکشاند؛ شب آن خانه شب نمیشود...

جامعه را اویی می‌سازد که به حرکتی خلاف میلش چنان برافروخته میشود که کنترل زبان از کف می‌دهد و فکر نمیکند یکی از گوشهایی که باد کلام او را برایش میبرد کودکی ست که فردای این کوچه و خیابان را از آن خود دارد...

جامعه را ما میسازیم با بی مهری هایمان، با حساس نبودنهایمان، با بطالت و ناامیدی هامان... 

جامعه را مایی میسازیم که توان لحظه ای قرار گرفتن جای دیگری را نداریم...

جامعه را مایی میسازیم که به اثر متقابل جزئی ترین وجوه زندگیمان بر زندگی آدمهای دیگر بی توجهیم

اصلاح امور اجتماعی از من و تویی می‌گذرد که دنبال گردنی هستیم که بند دلیل ناامیدی ها و بدرفتاری ها و کج روی هامان را به آن بیاویزیم...

از خودمان شروع کنیم، قبل هر کلامی، هر عملی به آثارش فکر کنیم... مبادا ترک دیگری بر دیوار زندگی بیافزاییم..

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۴
افرا

از فروغ حرف میزنیم، از سنت شکنی هایش، از عبورهایش... از شکستها، از گریزها ... از آن تصمیم ناکامش به مرگ تا آنجا که پیش از آنکه فکرش را کنی اتفاق افتاد... از دریایی که دلش را مدام بر آن میزد ... از تقابل با دنیایی که مقابل او بود، مخالف او بود... و اویی که ایستاد تا آنی باشد که خودش دلش میخواهد نه دیگران ... 

و این جنگیدن چه انتخاب سختی ست... دل شیر میخواهد و پوست کرگدن... که بایستی پای انتخابت، جلوی تمام تحمیلها و حق به جانبی ها... جلوی جماعتی که هردم طناب دار تو را می‌بافند که نفست را بگیرند به توجیه مصلحت... 

و چه سختتر است اینکه بترسی و بنشینی و نقشه دیگران را به دار زندگیت ببافی... 

همه چیز را پاشیده ام که تمرین کنم به دوباره ساختن... اشک می‌ریزم بحال این ویرانی، به حال دلیلش، به حال جان خودم... اما دوباره باید همه اش را سرپا کنم... بسازم... جفت و جور کنم... 

فروغ یکی ست مثل باقی ما... جسارتی اما داشت که ما کشتیمش ...


۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۲
افرا

فقط همین که دوستم بداری 

دوستم نداری

یا هم داری و هم نداری

دار و ندار مرا به باد می دهد...


مجموعه شعر "مردن به زبان مادری"- روجا چمنکار- نشر چشمه- ۱۳۸۸


پ.ن: ۲۱ فوریه روز جهانی زبان مادری ست.... اصالت خود را عزیز بداریم.


۲ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۵
افرا