برای پروژه باید،پرسشنامههایی را بین تعدادی سالمند توزیع میکردیم! و برای این کار جمعه روزی را انتخاب کردیم و پارک ملت را! زنها محافظهکار بودند! وقتی ازشان اجازه میخواستی که دقیقهای کنارشان بنشینی و پرسشنامه را باهم پرکنید با اکراه جواب میدادند و محترمانه به آدم میفهماندند که: "بزن به چاک" اما صحبت کردن با پیرمردها راحتتر بود! از همان 14 - 15 سالگی که بعد هر امتحان با لیلا روی نیمکتهای پارک رسالت مینشستیم، ارتباطمان با پیرمردها خوب بود! کلا دخترها و پسرها ایام امتحانات را فرصت خوبی میدانستند برای جیم شدن از کنترلهای خانه! و چرخ زدن با هم .... اما ما فقط به چنددقیقه نشستن در پارک و حرف زدن با پیرمردهایی که آمده بودند ورزش بسنده میکردیم! سرگرمی بود برایمان! مثلا اینکه این دور زودتر از دور پیش به نیمکت ما رسیده را تحسین میکردیم و تشویق میکردیم!
بگذریم... برگردیم به بیست و سه سالگی!
چهار پیرمرد کنار هم نشسته بودند و صدای خندهشان فضا ر اپر کرده بود. وقتی با پیشنهاد ما روبرو شدند استقبال کردند، فقط به شرط اینکه شفاهی بپرسیم و خودکار دست خودمان باشد! در واقع مصاحبه کردیم! یک سوال میپرسیدیم،چهار نفر جواب میدادند! یکیشان هیچ کس را نداشت! تنها زندگی میکرد و فقط با پول یارانهاش زندگی میگذراند! نه حقوق بازنشستگیای،نه سپرده و سود بانکی! هیچ! اما میگفت هر صبح با رفقایش بگو بخندشان را میآورند پارک! کلا امید به زندگی فرمی که دست همان پیرمرد معمولی قابل توجه بود!
همین طور که چرخ میزدیم چشممان به پیرمرد تنهایی افتاد که برگشته بود و از دور،دو پیرمرد دیگر که آوازهای شادی را برای چند جوان میخواندند، نگاه میکرد... نشستیم کنارش، فوق لیسانس داشت! پنج میلیون حقوق! دو سه تا فرزند تحصیل کرده! اما ........ تنها، بی رمق! بی دوست! ناراضی، معترض!
کلا نمیدانم چرا چشمهایم ضدیتها را میبیند! آدمهایی هستند که هرچه استانداردهای زندگیشان بالاتر است انگار غل و زنجیرهای سختتری به پایشان بستهست! نمیداند کدام دست به سینه آن مرد فشار میآورد که بنشیند و نرود سراغ همسن و سالی و گپی و یاد دورانی و .......
به پیریام فکر میکنم و اینکه آن چشمهای تنها میتواند چشمهای من باشد و آن نیمکت یک نفره نیمکت من؟ ....