افرا

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرزها از تار مو هم همیشه برام باریکتر بودن! مثل مرز بین بی تفاوتی و ورود ب حریم خصوصی یا دخالت! اینان ک بسیاری از اوقات مانع یا باعث میشن حرفی گفته شه... 

ساده ش اینه ک همزمان که دوس ندارم بگذرم از کنار چیزی که میبینم، همزمان هم چیزی میگه مراقب خطوطی ک نباید رد کنی باش ! 

مثل هرروزی که از کنار اون پسرک و ترازوش میگذرم، مثل هرروزی که سنگینی آوار غم رفیقی رو حس میکنم که داره شونه هاشو خورد میکنه، مثل هرروزی که دست و پا زدنی رو میبینم توی هوای مه آلودی که باعث شده نبینه که این جریان یه رودخانه کوچکه و نه سیلاب و نترسه.... مثل هرروزی که خیلی چیزها میبینم و نباید ببینم، نباید بدونم..... و اگه دیدم و دونستم نباید رد شم.....

۲ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۹
افرا

داشتم برای سیبهای تازه به بار نشسته مان چیزی مینوشتم...

مینوشتم از اینکه وقتی همه درختها غرق گل بودند او مرده بود! تابستان داشت تمام میشد و باغ پاییزی شده بود که او بیدار شد، گل داد و شد عروس باغ... حالا همه ی درختها عریانند و او اما به بار نشسته، سیب، سیبِ گلاب... سیبهای گلابِ فندقی... 

بعد داشتم مینوشتم: حتی اگر زمستان شد، تو بیا... هیچگاه آمدنت بی هنگام نیست... بهارِ من آمدن توست... رستاخیز این تنِ بی جان باش...

داشتم اینها را مینوشتم که صدای مستند یکهو بلند شد: بهم رسیدند، حتی اگر زمستان بود....

فکر کردم چه هم زمانی خوبی... از همان چیزی میگوید که من مینویسم... این جمله را در مورد دو عاشقی گفت که بعد سالها درد و هجران، در پیری بهم رسیدند.... و گفت: رسیدند "حتی" اگر زمستان بود.... اگر بجای این "حتی" ، یک "ولی" مینشاند چقدر بد میشد... فرق است بین این واژه ها.... عشق فرصت آزمودن امید است...

درخت که زنده میشود، به رنگ و روی باقی درختها نگاه نمیکند، گل میدهد... حتی در خزان! هر وقت رسیدی دیر نیست.. حتی در خزان، حتی زمستان... 

۲ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۹
افرا

مدارا آن ویژگی ایست که صلح را ممکن میسازد، و به جایگزینی یک فرهنگ صلح بجای فرهنگ جنگ کمک مینماید.

مدارا بیش از هرچیز گرایش ذهنی است که حاصل شناخت حقوق بشر جهانی و آزادی های بنیادی دیگران است.

.....و خطرهای بی تفاوتی نسبت به رشد گروهها و ایدئولوژی های ناشکیبا و متعصب را برجسته کنند.

روزجهانی مدارا به منظور ایجاد آگاهی عمومی، تاکید بر خطرات ناشکیبایی و تعصب نامگذاری شده....


چقدر یونسکو بیانیه های قشنگی دارد! بیانیه روز جهانی مدارا! ۱۶ نوامبر... ۶ ماده دارد و چه جمله های امیدبخشی... آدم وقتی امضای این همه کشور را پایش میبیند با خود فکر میکند که آنها در همین جهانی هستند که ما هستیم؟ یا فقط آمده اند پای یک چیزی را امضا کرده اند که ژست انسانیت بخود بگیرند، بعد بروند و مدارا نکنند چه با بیگانه ها! چه با هموطنان! چه با رفقای جان..... 

فکر میکردم حالا که چنین روزی با چنین برچسبی وجود دارد چرا هیچکس از آن حرف نمیزند؟ چرا همه ی فیس بوک شده فاجعه های این روزها! بعد یکی نمی آید به خودش بگوید : مشت نمونه خروار است! من در جهان کوچک خودم چقدر مدارا کرده ام! چقدر احترام گذاشته ام! چقدر بی تفاوت بوده ام! چقدر امیدوار بوده ام! 

مولانا میگوید: تو نگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید ... تو یکی نه ای هزاری... تو چراغ خود برافروز....


چقدر حرف خوب، چقدر بیانیه ی خوب.... ولی چقدر اشک و آه....

۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۳
افرا

عاشق: 

-آه، افسانه ! در من بهشتی ست

همچو ویرانه ئی در برِ من

آبش از چشمه ی چشم نمناک

خاکش از مشُت خاکسترِ من

 تا نبینی به صورت خموشم.


من بسی دیده ام صبح روشن

گل به لبخند و جنگل سترده

بس شبان اندر او ماه غمگین

کاروان را جرس ها فسرده

پای من خسته اندر بیابان.


که تواند مرا دوست دارد

وندرآن بهره ی خود نجوید ؟

هر کس از بهرخود در تکاپوست

کس نچیند گلی که نبوید

عشق بی حّظ و حاصل خیالی ست.


در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟

وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟

ای بسا قید ها که شکستیم

باز از قید وَهمی نرستیم.

بی خبر خنده  زن، بیهده نال.


ای فسانه ! رها کن در اشکم

کآتشی شعله  زد، جان من سوخت

گریه را اختیاری نمانده ست

من چه سازم ؟ جز اینم نیاموخت

هرزه گردی دل، نغمه ی روح.»


افسانه:

+ « عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟

حرف بسیارها می توان زد

می توان چون یکی تکهّ ی دود

نقش تردید در آسمان زد

می توان چون شبی ماند خاموش.


می توان چون غلامان، به طاعت

شنوا بود و فرمانبر، اما

عشق هرلحظه پرواز جوید

عقل هر روز بیند معّما

وآدمیزاده، در این کشاکش.


لیک این نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندراین کار

صد اگر نقش از دل برآید

سایه آنگونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم .


خیز اینک در این ره، که ما را

خبر از رفتگان نیست در دست

شادی آورده با هم توانیم

نقش دیگر بر این داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست.


تو مرا خواهی و من تو را نیز

این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟

به دو پا رانی، از دست خوانی

با من آیا ترا قصدِ بازی ست ؟

تو مرا سربه سرمی گذاری ؟


ای گل نو شکفته ! اگر چند

زود گشتی زبون و فسرده

از وفور جوانی چنینی

هر چه کآن زنده تر، زود تر مرده

با چنین زنده من کار دارم......


نوگل من ! گلی، گرچه پنهان

در بُن شاخه ی خار زاری

عاشق تو، ترا باز یابد

سازد از عشق تو بیفراری

هر پرنده، ترا آشنا نیست.


عاشق:

-« ای فسانه ! مرا آرزو  نیست

که بچینندم و دوست دارند

زاده ی کوهم، آواره ی ابر

بهِ، که بر سبزه ام وا گذارند

با بهاری که هستم درآغوش.


کس نخواهم زند بردلم دست

که دلم، آشیان دلی هست

ز آشیانم اگر حاصلی نیست

من برآنم کزآن حاصلی هست

به فریب و خیالی منم خوش »


افسانه:

+« عاشق ! از هر فریبنده، کان هست

یک فریب دلاویز تر، من!

کهنه خواهد شدن آنچه خیزد

یک دروغ کهن خیزتر، من!

رانده ی عاقلان، خوانده ی تو.

کرده در خلوت کوه  منزل »


یک حقیقت فقط هست برجا

آنچنانی که بایست، بودن

یک فریب ست ره جسته هر جا

چشم ها بسته، بایست بودن !

ما  چنانیم  لیکن، که  هستیم.»


عاشق:

-« آه افسانه ! حرفی ست این راست

گر فریبی زما خاست مائیم

روزگاری اگر فرصتی ماند

بیش از این با هم اندر صفائیم

همدل و همزبان و هماهنگ.


تو دروغی ، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی بها مانده عشق و دل من

می سپارم به تو، عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.


ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد، تو

چه کسَت گفت از جای بر خیز ؟

چه کسَت گفت زین ره به یکسو

همچو گل بر سر شاخه  آویز

همچو مهتاب در صحنه ی باغ ؟


هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ

که بهین خوابگاه شبان هاست

که کسی را نه راهی برآن ست

تا در اینجا که هرچیز تنها ست

«بسرائیم دلتنگ با هم.»


پ.ن: بیصبرانه منتظر انتشار آلبوم مشترک خواننده های محبوبمان هستم! که با هم این منظومه ی دلچسب را مناظره کنند..... 

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵
افرا

جانی بودم میان جانان شناور در شط زمان.... چشم بر هر سو و نگاه بر هیچ سو... جانی از میان جانان اما به ناگاه به طعنی نگاهم را بخود گرداند... چه شبیهم بود! چه شبیهم نبود... در عمق تفاوتها آیینه ای بود در مقابلم! انعکاسِ من! هم حالا پدید نیامده بود! دیرگاهی از بودنش گذشته بود اما موعدی برای آغاز درخاطر ندارم... و اینک این جان شناور در مجاورت من دیرآشنای غریبه ی من بود... که از او گریزی نبود... شتاب که میگرفت تا دورشود از دیده دور میماند اما خط سیرش همچنان بر آب میماند و مرا در پی میبرد.... به هر پیچ و تابی گُمش نمیکردم که من این پیچ و تاب را بلد شده بودم؛ آغازی در کار نبود...  جانانه است اینگونه بودنها ... که قید هیچ تعلقی از تو نمیستاندشان! جانی چنین جانانه مرا هردم آرزوست....

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰
افرا

گور پدر ارث و میراث و پول.... ولی این را کجای دلم بگذارم که شرع و دین، فرزندخوانده را محرمِ پدر و مادر نمی داند!! دیگر خاله و عمه و دایی و عمو بکنار!!! نمیتوانم هضم کنم که خب پس پدر و مادر مریم و مسعود این همه سال به لحاظ شرعی گناه کرده اند! اینجاهاست که حلال و حرام و مجاز و غیرمجاز برایم رنگ میبازد .. نمیفهمم! هیچ جوره نمیتوانم بفهمم که چرا وقتی زن و مردی تصمیم میگیرند مهر فرزندی بر پیشانی کودکی بزنند، فقط میتوانند اسمش را در شناسنامه خود داشته باشند و ارث فقط خونی منتقل می شود... از همه قوانین حالم بهم میخورد ... حالم بهم میخورد کهبی پدر و مادری فحش است و نداشتن سرپرست برای یک کودک ننگ است و نگاهها به او طوری ست که انگار بزرگترین مجرم جهان است، کمتر کسی به ازدواج با او فکر میکند، دوستی و رابطه هم همینطور... بعد فکر کن وقتی قرار است پدر و مادردار شود هم باز بر سرش میکوبند که اینها پدر و مادر تو نیستند، پس از ارث محرومی.... خون ...خون... همان بهتر که بشر خون هم را بریزد.... هیچ چیز از دین نمیدانم، اما یکی به من نشان دهد کجای کلام خدا اینها را نوشته اند... و اگر ننوشته پس چه کسی با چه حکمی این تعابیر را به اسم دین به خورد آدمها میدهد؟ نمیتوانم بفهمم .......  مهر، رحم، ترحم، ... ای وایِ من ... چقدر بار معنایی کلمات بهم ریخته اند... چرا رحم که همان مهربانی ست وقتی خرج میشو و اسمش میشود ترحم، نوعی دلسوزی تحقیر آمیز با خود به همراه دارد ... یکی بیاید این گره های مبهم دین را باز کند.. یکی بگوید منطق این آیه ها کجاست؟ یکی روشن کند .... باز اگر بروم در لاک سوال و برسم به یکی مثل همان مرد دوست داشتنی آشنایم، میگوید نپرس ... یک چیزهایی را نباید بپرسی....

این حرف برای خیلی از متدینین لوث شده که "همه چیز به دل است و دلت که پاک باشد...." اما من روی همین حرف لوث تاکید میکنم که همه چیز دلی ست... دل که پاک باشد همه ی حرامهای دنیا هم میشود که حلال باشد....

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۲
افرا

صفحه فیس بوک را باز میکنم، اسم رخشانه ست... رد میشوم و باز اسم رخشانه ست و عکسش هم... برمیگردم و پست قبلی را میخوانم، بعدی را هم و بعدی ها را هم! همه از رخشانه نوشته اند! از یادداشتهای حرفه ای و شعرهای درست و حسابی دوستان نویسنده، تا یادداشتهای روزانه و معمولی...مثل موج خیلی چیزها که میگیردمان، این موج هم یکی دو روزه به ساحلمان آمده و بعد بازمیگردد.... 

داستان مربوط به دختر ۱۹ ساله ای ست که از ازدواج با پیرمرد هفتادساله، به گریختن با پسری جوان پناه میبرد اما به دام کارگزاران شرع و عدالت می افتد! پسر شلاق میخورد و دختر سنگسار میشود... در گزارش روشنفکران و آگاهانی از خودِ افغانستان هستند که به تکرار مکرر این واقعیات خشن اذعان دارند و انگار راه حلی به ذهن هیچ کدامشان خطور نمیکند! میشد که کبودی گریبان رخشانه از سنگهای کینه و پلیدی نباشد..... و من همچنان نمیدانم "که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر، تا به این حد با خوبی بیگانه ست... و همین درد مرا می آزارد"


نام رخشانه مرا یاد نوشته ای انداخت که هنوز بعد از گذشت چند روز از دیدن "قصه ها" ی رخشان بنی اعتماد، به روی کاغذ نیامده... که میخواستم بنویسم درست نبود زمختی پنهان شده در زیر پوست شهر را که خودِ ما هرروز با انها دست و پنجه نرم میکنیم را نشانمان بدهی و بروی... درست نبود قصه به سر برسد و کلاغی به کاشانه اش نرسد... درست نبود این همه درد را بکوبی بر سرمان و پلشتی روزگار را به رخمان بکشی... بعد همین میشود که هرروز رخشانه ببینیم، آیلان ببینیم، زندانی ببینیم، اشک ببینیم، حسرت ببینیم، مرگ و ناکامی ببینیم و نجات را ممکن نبینیم....

هنر مگر ذاتش جز این است که آنچه در واقعیت ممکن نشده را امکان پذیر بنماید، هنر تنها پناهگاه امیدبخش ماست...

یاد آن نقاشی کودکانه افتادم. موضوع جشنواره، رویا بود... و او درختی کشیده بود با اسکلتهای ماهیان مرده بر شاخه هایش، یک ماهی اما هنوز جان داشت و مردی بر فراز درخت دست نجات بسویش دراز کرده بود و آدمیان دیگر پای درخت چشم به منجی همان یک ماهی داشتند....

امید تنها دارایی ماست... در یکدیگر تقویتش کنیم... 


۲ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۵
افرا
فکر می کنم به دردی که می آید و در پی اش آدمها خودشان را موظف می دانند مهرشان را خرج کنند.... چون دردی جانی را خراشیده و آنها میتوانند با کلام مهرآمیزشان تسلا باشند... و درد اما تقسیم پذیر است ... و بعضی قسمهایش هست که از نظر خیلیها درد بحاسب نمی آیند و بعضی قسمهایش هم که در حد راز می ماند برای یک سینه و بس..... و فقط یکی دو قسمش هست که مستوجب این همراهی قرار میگیرد... در غیر این صورت مهر میرود توی صندوقچه تا ذخیره شود برای درد بعدی..... 
فکر میکردم باید درد را نجات بخش تلقی کنم که شکافی را که میرود تا هر لحظه عمیقتر شود را با کمی مهر پر کند.... اما تردید کرده ام که آیا درد واقعا ناجی ست ؟ .. گاهی مسبب حسرتهایی میشود اما ... حسرت اینکه که میدانی محبتهایی وجود دارند اما جا و زمان خاصی دارند فقط: درد! باید منتظر درد بود تا حتی رهگذرها هم از لبخند و مهرشان دریغ نکنند.....
۲ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸
افرا

«خوشی» حالی است که زود می آید و زود می رود. «رضایت» مقامی است که دیر می آید و دیرمی پاید. «خوشی» دست می دهد، یعنی عاطفه ای انفعالی است. «رضایت» را اما باید به دست آورد، یعنی بودنی فعالانه است. انسان خوش، لزوماً از خودش و زندگی اش راضی نیست. می خندد، اما تهِ خنده اش طعم گس ملال و افسردگی است. «خوشی» اندوه را می زداید، اما ملال و افسردگی را نه. «رضایت» اما گاه ته رنگ اندوه دارد. انسان راضی همیشه شاد نیست، اما ملول و افسرده هم نیست. «خوشی» واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور «لذّت». «رضایت» اما نوع بودن ماست در حضور «معنا». «لذّت» های زندگی خوشی می آورد، «معنا»ی زندگی رضایت. از بدی های روزگار ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم.


"دکتر آرش نراقی"

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۳
افرا