-آه، افسانه ! در من بهشتی ست
همچو ویرانه ئی در برِ من
آبش از چشمه ی چشم نمناک
خاکش از مشُت خاکسترِ من
تا نبینی به صورت خموشم.
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته اندر بیابان.
که تواند مرا دوست دارد
وندرآن بهره ی خود نجوید ؟
هر کس از بهرخود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حّظ و حاصل خیالی ست.
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وَهمی نرستیم.
بی خبر خنده زن، بیهده نال.
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کآتشی شعله زد، جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیاموخت
هرزه گردی دل، نغمه ی روح.»
افسانه:
+ « عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکهّ ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش.
می توان چون غلامان، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر، اما
عشق هرلحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معّما
وآدمیزاده، در این کشاکش.
لیک این نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندراین کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم .
خیز اینک در این ره، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده با هم توانیم
نقش دیگر بر این داستان بست
زشت و زیبا، نشانی که از ماست.
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دو پا رانی، از دست خوانی
با من آیا ترا قصدِ بازی ست ؟
تو مرا سربه سرمی گذاری ؟
ای گل نو شکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کآن زنده تر، زود تر مرده
با چنین زنده من کار دارم......
نوگل من ! گلی، گرچه پنهان
در بُن شاخه ی خار زاری
عاشق تو، ترا باز یابد
سازد از عشق تو بیفراری
هر پرنده، ترا آشنا نیست.
عاشق:
-« ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم، آواره ی ابر
بهِ، که بر سبزه ام وا گذارند
با بهاری که هستم درآغوش.
کس نخواهم زند بردلم دست
که دلم، آشیان دلی هست
ز آشیانم اگر حاصلی نیست
من برآنم کزآن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش »
افسانه:
+« عاشق ! از هر فریبنده، کان هست
یک فریب دلاویز تر، من!
کهنه خواهد شدن آنچه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر، من!
رانده ی عاقلان، خوانده ی تو.
کرده در خلوت کوه منزل »
یک حقیقت فقط هست برجا
آنچنانی که بایست، بودن
یک فریب ست ره جسته هر جا
چشم ها بسته، بایست بودن !
ما چنانیم لیکن، که هستیم.»
عاشق:
-« آه افسانه ! حرفی ست این راست
گر فریبی زما خاست مائیم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفائیم
همدل و همزبان و هماهنگ.
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری.
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد، تو
چه کسَت گفت از جای بر خیز ؟
چه کسَت گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ ؟
هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی برآن ست
تا در اینجا که هرچیز تنها ست
«بسرائیم دلتنگ با هم.»
پ.ن: بیصبرانه منتظر انتشار آلبوم مشترک خواننده های محبوبمان هستم! که با هم این منظومه ی دلچسب را مناظره کنند.....