افرا

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دست ناچاری زیر چانه زده ام خیره به گرهی که باز شده و حیران از اینکه این چشم اگرچه برای اینکه دورها را رنگیتر ببیند مستحق عینک است اما سوزنها را به اشاره ای نخ میکند؛ چه شده که حالا در ترمیم گره یک بافتنی انقدر تقلا میکند و به نتیجه نمیرسد، نمیخواهم لی لی به لالایش بگذارم و اشکهایش را جدی بگیرم که پرده شده اند و نمیگذارند ببیند ..... عادت ندارم خودم را لوس کنم.... حتی برای خودم.... دست نوازش را پس میزنم و پای رونده را پیش میکشم! 

اما و اما و اما دلم دیداری طلب میکند که تمام اشکهای تنهاییم را در فنجان چای پیش رویم خالی کنم و چانه بلرزانم و لب بگزم و مرزی باشد که از لمس دستم بر حذرش دارد .... چشم تماشای اشکهایم باشد فقط ... بی سوال... خودم خوب میشوم .... همیشه خودم خوب شده ام ....


*کلام عزیزِ دولت آبادی در کلیدر...

پ.ن: فولدر بیکلامها چه خوبند برای حالایم ..... "از کرخه تا راین"، "برف روی کاجها" از همه بهتر.....

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
افرا

پیام داد و در اولین جمله ش ازم کمک خواست، مثل خیلی از بقیه های دیگر چیزی ورای آنچه هستم ازم ساخته...: "افرا دارم روانی می شم

یه چیزی بگو تورو خدا اروومم کن

افرا، جون من یه چیز فلسفی بگو من منطقم قبول کنه حالم خوب شه..."

وقتی اظهار میکند تنها گوشش منم و خسته ست و تنها نمیتوانم بگویم که نمیدانم!نمیتوانم!کمکی از من ساخته نیست! ... هرچه جمله و واژه بلدم لیست میکنم و تحویلش میدهم، خودش همه ی ایسم ها را قورت داده و از بر است، فکر کرده من هم سر کلاس اندیشه های غرب حواسم جمع درس بوده و مثل او شیفته ی فلسفه بوده ام که حالا از من جمله ی فلسفی میخواهد! نمیداند اینها را که میگویم فلسفه نیست! همه ی آن چیزی ست که سرپا نگهم داشته است، نمیداند اگر که تصویرهایی را برایش بکشم دیگر انقدر بغض نمیکند... هیچ معلوم نیست کجای این حرفها از عقلم در آمده، کجایش از قلبم ... فقط جمله هایی اند که همخوابمند، همراهمند، همرازمند....


اعتماد میکند و دل میدهد به هرآنچه تایپ میکنم. قصد کرده با حرفهای من خوب شود، آرام شود... شخم میزند حرفهایم را و بینش میگوید: "این جملت خوب بود"


جمله هایم حالش را خوب کرد، آرام شد... مثل دفعه و دفعه های پیش ... اما دوام ندارد... باز می آید ... باز میگوید: "میشه باهام حرف بزنی، دلم گرفته...." دلش مثل ابر بهار زود به زود میگیرد .... و نمیداند ابرهای من چه مرموزند! چه یواشکی میبارند! چه لجوجند که هیچ کدام این جمله های منجی توان پراکندنشان را ندارند وقتی که قصد میکنند ببارند و بغرند... 

چه خوب که این جمله ها به کار تو یک نفر می آید دختر.... کاش یک روز آرامش بی ترسی را هاله وار دور تنت ببینم.... 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
افرا

تو بعضی فیلم خارجیا سکانس مشترکی هست مربوط به  یه سرگرمی که شاید اسمش "اعتراف کن" باشه؛ توش هرکدوم آدمای حاضر، یه بطری خیلی کوچیک ویسکی دارن. نمیدونم حالا ویسکیه یا یه چیز دیگه و من دارم اسمشو درست میگم یا نه؟ اما خب بهرحال خاصیتش توی اون بازی اینه که با هر جرعه ش یه حقیقتو بی پرده به زبون میارن، با هر جرعه ش از یه خاطره ی مگو پرده بر میدارن، با هر جرعه ش اقرار میکنن... اعتراف میکنن....


داشتم فکر میکردم که کاش مام یه بار میرفتیم بالای یه بلندی ... و میخوردیم و میگفتیم... من که نخورده اعترافامو کرده م .... نوبت توئه رفیق.... همه رو سر بکش و بگو..... نترس، نمیپرم پایین! من نپریده از هول این ابهام سقوط کردم... فقط به این فک کن که اگه با حرفت بال در بیارم چی؟ .... میدونستی عاشق پروازم، عاشق ارتفام... چی میشه اگه تو بال پروازمو داده باشی.... پرواز یا سقوط بهتر از اینه که یه عمر بالی داشته باشی که بال پرواز نیست... و مرغ وار، پات روی زمین باشه و چشمت به آسمون در حالیکه دوتا بال رو داری .... 

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
افرا

با کم شدن هر پاکت، پاکتِ خودم را می‌سُراندم جلوتر و بدونِ اینکه دستم را از زیر چانه‌ام بردارم خودم را هم جلوتر می‌کشاندم، و چشمهام همچنان خیره به آن ترازو و عددهایش بود... عددهایی که قرار بود نرخ تعیین کند برای بسته‌ها و پاکت‌هایی که معلوم نبود چه در خود دارند، از سوی که و به سوی که می‌روند؟

به نگرانی دل خودم فکر می‌کردم که: خداکند سالم به مقصد برسد...

 انتظار برای رسیدن، رساندن،‌رسانده شدن... خود، دیگری، نامه ...

کمتر گذارم به اداره‌ی پست می‌افتد، اما همان وقتهایی که سروکارم با آن می‌افتد لحظاتِ عزیزی را می‌گذرانم...گاه به گونیهای پر از نامه نگاه میکنم و آرزویی در دلم میتپد که کاش شبی را به خواندنشان سحر کنم و ببینم که در واژگان عصرِ من چطور از قلم به کاغذ میچکند؟ ...

و گاه به اعداد آن ترازو نگاه میکنم که قرار است از یک تا دویست و پنجاه گرم یک نرخ تعیین کند و برای بیش از آن نرخی دیگر... و در دلم میخندم به این ترازوی آهنی، که آن کاغذ چندگرمی توی پاکت را چه میداند چه قدر و قیمتی دارد... نمیداند واژه واژه اش بسان گوهری ست در صندوقچه جواهر .... که میرود که در دنیای یادگاریهای الکترونیکی، جایی در چشمی و بر دستی بنشیند و بماند و تا به همیشه تکرارش کند که: "تو خوبی.... و این بزرگترین اقرارهاست..."

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۵
افرا

شلخته بودن در نوشتن نتیجه اش همین است که پوشه های زیادی داشته باشی از کاغذهای کوچک و بزرگ .... برگی از یک جزوه ی درسی، پرینت شعری که چندوقتی جایش روی دیوار اتاقت بوده، دستخط یادگاری یک استاد خط که چندی به حکم اتفاق همکارت بود و اما در قالب هویتی دیگر پنهان بود و وقتی از اصل خود پرده برداشت گفت چیزی بگو برایت بنویسم، و برگه های یادداشتی که از دفترچه روی میز تلفن برداشته ای و با ولع و اشتیاق دیالوگهای طلایی را با دقت با خطی نابهنجار از پس سرعتت نوشته بودی.... برگه ی اهدای عضو... یادداشتهای وقت و بی وقت ..... 

دفترهایی همیشه بوده برای این نوشتنها، اما من در نوشتن شلخته ام، صاف نمینویسم! منظم نمینویسم... و چه این بی نظمی قشنگ است وقتی که در دل زیرورو کردن پوشه ها یکهو جمله ای آن گوشه، بالای تاریخ برگ کنده شده ی سررسید چراغ میدهد! جمله طلایی هیچ نویسنده و بازیگر و فیلسوفی نبود..... جمله ی رفیقی بود که نمیداند خیلی وقتها جمله هایش را مینویسم و باز و باز میخوانم .... 

شلختگی در نوشتن عادتی ست که نمیخواهم ترکش کنم حتی اگر برای پیدا کردن یک نوشته لازم باشد کلی پوشه زیرورو کنم..... میخواهم بی مقدمه، بی تصمیم، ناگهانی خاطره بازی کنم با جمله ها ... با واژه ها ... با دیالوگ ها ..... 


پی نوشت: حالم خوب است اما مدام "راز دل" علیرضا قربانیِ عزیز را گوش میدهم و بغض میکنم .... حالم ولی خوب است...

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
افرا

از پنجره بیرون را می پاییدم، گفت: جرات نمیکنی بری بیرون نه؟ گفتم: نه دارم انتخاب میکنم از کدوم مسیر برم ... گفت: کجا میخوای بری؟ گفتم: مهم نیست، هرجا که قدم زدن در راهش بهتر باشد... میخوام پیاده برم.... گفت: هرجا که برف بیشتری روت بشینه.... هندزفری را که میگذاشتم در گوشم گفت حتما از اون آهنگایی که حس هوای دونفره میسازنه.... لبخند زدم و گفتم تنها، دونفره، دسته جمعی... هرچی... گفت با من رُک باشید خانمِ ... 

(دوستای عزیزی دارم ... الف و نون آخر فامیلمو حذف نمیکنن :) )



زدم بیرون... خیابان پشت خیابان... چهارراه پشت چهارراه... سرم گاه به آسمان بود و گاه به خاک و باغچه ها.... آسمان تیره بود و از دل تیرگی اش دانه های سپید برف میباراند... و در دل ماجرا حواسم باز به پرنده ها بود... در این سرما که جریان باد سرعتشان را گرفته بود چه به فکر هم بودند و چه باهم ... یکی از دسته جدا شد، دنبالش کردم ببینم کجا میرود دیدم خودش را رساند به دسته عقبی و با آنها همراه شد.. شاید دلدارش در آن بین بود... و شاید رهبری بود نگران که خاطرش را اینگونه جمع میکرد.... سرم را آوردم پایین و مسیری که داشت کج میشد به سمت باغچه را صاف کردم... گنجشکها از نزدیکی من پر کشیدند و بین شاخه های درختها پناه گرفتند... چه بین پرنده ها فرق هست.... و چقدر همگیشان عزیزند و چقدر خوش سعادت که آسمان را دارند.... آسمانی که دست نیافتنی بودنش برای ما را هرطور که هست به رخ میکشد.... و مجال شناور شدن در خود را به تو نمیدهد، می‌کوبدت زمین....  اما آب ... دریا ... آخ که این دریا چه عاشقانه در آغوش میکشدت و در خود غرقت میکند، خود را به تو مینوشاند و پیکرت را یادگار به ساحل میدهد، به خاک پست میدهد .... رسم امانت داری نگه میدارد، رسم عاشقی را هم....

به خیلی چیزها فکر کردم، کمی اشک ریختم، با موسیقی همراهی کردم و همه ی آهنگهای برفی ام را زمزمه کردم، با خودم حرف زدم، با همراهی که نبود حرف زدم و با همراهی که بود.... سر که بلند کردم رسیده بودم به بزرگراه، و برف کم کم، ضعیف شده بود و بی قوّت ... باقی راه را از روی اجبار و نه میل با اتوبوس رفتم، پا که به کوچه گذاشتم چراغهای کوچه برایم روشن شدند... برای دختری که نباید در تاریکی زیاد بیرون بماند روشن شدند ... روشنایی بخشیدند به مسیر دختری که چندسالی ست که با تاریکی رفیق شده، دیگر نمی‌ترسد بلکه عزیزش میدارد .... و چراغها اما به فکرم بودند... بقول علی حاتمی "آیین چراغ، خاموشی نیست".....


و رزق روز من برفی بود که بارید و نامه ای که رسید به عزیزی... 

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۸
افرا

اینکه روزها می گذرد و نه اینجا چیزی نوشته می شود، نه فیس بوک، نه دفتر و نه هیچ کجای دیگر به این معنی نیست که نمی نویسم... می نویسم اما ناتمام ....

چه به جا به چشمم خورد این شعر عباس کیارستمیِ عزیز:

"همیشه ناتمام می ماند

حرفهای من

با خودم...."

هر بستری که برای نوشتن دارم پرشده از پیش نویسهای ناتمام ... و بی سرانجام رها شده ... که شاید پس از چندی سراغشان بروم و و دیگر نشناسمشان! یعنی می شود؟ دلم نمی خواهد غریبه شوند برایم .. اما وقتی وقتش بگذرد معلوم نیست دیگر همان حس، همان کلمات سراغت بیایند... معلوم نیست بتوانی سرانجامی هم وزن همان چند خط نوشته ات رقم بزنی... معلوم نیست چه بر سرشان بیاوری... و من با فکرها و کلماتی که مثل یک رعد در ذهنم روشن و خاموش می شوند هربار همین بساط را دارم.. چراغی و صاعقه ای می زنند و رهایم میکنند با تاریکی و فراموشی.... 

۳ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۴
افرا

یکی با رفتنش چیزهایی را می برد و یکی با آمدنش چیزهایی را می آورد.. مثل مسؤول جدید بخشِ کاری من که امروز آمد ... جای من اگر بودی و صبح او رامیدیدی، با خودت میگفتی عجب آدم عبوس و خشکی، چطور سر کنم با کسی که انگار لبخند زدن یادش رفته! البته پرواضح است که قضاوت اینقدر سریع منطقی نیست و برای همین تمام تخیل و تصورم را کنار زدم و منتظر ماندم... وسایلش رسید و فضا سبز شد.. سبزِ سبز... خودش دست بکار شده بود و شیشه ها را برق انداخت... همه جا تمیز و روشن شد و زنده.... صدای موسیقی هم آمد: سراج! خوشایند بود برایم تصور اینکه منی که تابحال از نبودنهای مسؤول قبلی استفاده می‌کردم برای گوش سپردن به موسیقی در فضا حالا می‌توانم با فراغ خاطر فضا را به سازی جان بیشتر ببخشم.... 

کم کم توانستم مکالمه را باز کنم و بگویم پاقدمت که سبز است باقیش هم خوب خواهد بود ....

گفت مرا می‌ترساندند از آمدن به این بخش میگفتند محیط خوبی نیست، خسته‌ات می‌کند، حوصله‌سربر است، و من گفتم "می‌سازمش" 

چه این "میسازمش" گفتنش به من چسبید، چه خوشم آمد که آمده زندگی کند..

حالا جمع کن بودن این مرد جدیِ لطیف را با دو رفیق جدیدِ ۱۹ ساله که چقدر پرِ شورند و زندگی، که بازی کامپیوتری میکنند، که اعتماد میکنند، که از لایک‌های پای فیلمهای اینستاگرامشان ذوق میکنند، فیلمهایی که دو نفری توی خانه از تمرین خوانندگی‌شان گرفته اند، که شیطنت میکنند، که خوبند و دوست‌داشتنی...

خوب است آدم نشانی با خود بهمراه بیاورد، یا باقی بگذارد... 

مثل روزی که سر زدم به اتاقِ سابقم در ساختمانی دیگر و همکارِ طناز و پرانرژی سابقم اشاره کرد به مانیتور کنارش و خواند : "برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید" .. و چشمانم برق زد و گفتم هنوز بک گراند سیستمه؟ .. و فردی که پای سیستم سابق من بود فهمید که آن تایپوگراف قهوه ای را من دو سال پیش خوابانده ام روی دسکتاپ ... 

محیط را میتوانیم بسازیم،"بسازیمش"

مهر تایید آدمها خوب است که هرازگاهی بخورد بر عقیده و فکرت.... 


۰ نظر ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۸
افرا

-فهمیدی امیر چکار کرد؟ رفته تالش... با زنش... زنبور داری میکنه، بُز داره، مرغ و خروس داره....

+ عجب!..چه کاری کرده... خیلی خوبه

-نمیشه اینو گفت... اون میتونه ولی من نه، زنم بیشتر از یه هفته اونطوری دووم نمیاره! 

دیروز داشتم آمار شادترین کشورهای جهان رو میخوندم، نوشته بود فنلاندی ها اولین کشور شاد در آمارها بحساب میان...

+ اتفاقا به فنلاندی ها میگن دهاتیهای اروپا ...

۲ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
افرا

در تقلّا بود که کودکش را زیر چادرش پنهان کند و با آسودگی خاطر دخترکش را سیر کند، شرم توی نگاه این مادر جوان کاملا هویدا بود.... و من دیدن این لحظه‌ها را به جان می کشم... و همینطور که می‌نگریستم ناگهان، ذهنم جرقّه زد، از آنها که ناگهان برفک می‌زند و می‌بردت به پیش‌ترها.. و شاید خیلی پیش‌ترها.... 

.

.

.

زن جوان به پسرکش گفت: "مامانی ببین خاله هم مث من نی‌نی تو دلش داره... یکم کوچولو بشین بذار خاله هم بشینه تا نی‌نی‌ش خسته نشه..." ... و پسرک قانع شد و خودش را کشاند کنار پنجره....

.

.

.

عینکِ این زن همان بود.... این زن همان بود.... فرشته‌ی آن روزش حالا نوزادی شده بود چندماهه ... و اما فرشته‌های آن روزِ دلِ خواهرکم زمینی نشدند که اگر می شدند حالا هم‌قواره‌ی دردانه‌ی او بود....

.

.

نشناخت و یادش هم نیامد که من همراه همان روزم .... نشناخت و ندانست که مقنعه‌ام را چرا کشیده‌ام جلو و با چشم و عینکم ور می‌روم... نشناخت و ندانست در تقلایم که اشک حسرتم را پنهان کنم... نشناخت و نمی‌دانست هنوز بعد گذشت این همه وقت من به آنها فکر می‌کنم... و هنوز پی پرت کردن حواس خواهرم به دورها و دورهایم ، وقتی که می‌بینم خیره شده به کالسکه‌ی دوقلویی که از کنارش می‌گذرد، تا به کجا پرت کنم منی که هیچوقت نشانه‌گیریِ خوبی نداشته‌ام..... 

.

.

خدا حفظش کند برایت مادرِ عینکیِ خجالتی و مهربان ... گوارای جانت مادری .... 

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۸
افرا