افرا

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱. مقاله ای داشتم میخواندم راجع به ترکمن  در آثار شاملو، ابراهیمی و هدایت

جایی در توضیح داستان "مردی که آفتاب می‌بخشید" از نادر ابراهیمی؛ اشاره شده بود به رسمی به اسم "خون بست" که رسمی ست ترکمنی به این صورت که اگر قاتل به صاحب خون پناه بیاورد و از او امان بخواهد، نبخشیدن و کشتن او ناجوانمردی ست...

این روزها که گاهی برادرم می آید تا کارهایی توی باغ بکند و من هم که پایه اینجور کارها و کمک ها هستم، وقتی باهم مشغول میخ و چوب و چکشیم باهم گپ میزنیم؛ برایش قصه یک هلو هزار هلوی بهرنگی را هم گفتم، رسم تنبیه درختان را گفتم...

امروز همین رسم خون بست را برایش گفتم! گفت عزیزم را کسی بکشد و من ببخشمش؟ هیچ چیزی در جوابش نگفتم. غیر اینکه این روزها که در مورد ترکمن ها بیشتر خوانده ام و شناختمشان، شیفته شان شده ام... آدمهای بزرگ و عجیبی اند... گفت همینطور است! خاص اند... و حرف زدیم از یکی دو دوست مشترک ترکمنی که میشناختیم...

۲. این روزها حرف از ستایش است مدام. و آنی که چندوقت پیش  تصویر جعلی را بعنوان جنایتی از سوی افغانها فرستاده بود و در پی اش ابراز انزجارمطلق از یک ملت میکرد؛ دیگر دور و برم آفتابی نمیشود، از پی همان واکنش من و چند نظر و استدلال آوردن در رد حرفش و غیرمنطقی دانستن حس و نظرش... هرچند اگر میبود هم سفسطه های مخصوص به خودش را داشت اما بهرحال قطعا در درون خودش با تضادهایی روبرو خواهد شد حتی اگر ابراز نکند...

۳.تصویر زیر را دیدم در مورد اعدام آن پسر. فارغ از سن و سالش، فارغ از اینکه اعدام در ایران در رتبه های اول جهان در کنار عربستان و پاکستان قرار دارد، به جرمش فکر میکردم و به مجازاتش و نتیجه ی مجازاتش... اینکه این جرم و این مجازات آیا برابرند و اینکه این اعدامها آیا بازدارندگی لازم را ایجاد کرده اند؟

یاد فیلم their eyes افتادم و مردی که قاتل همسرش را پس از اتمام مدت حبسش میدزدد و سالها در نقطه ای دوردست پشت حصاری در انبار خانه اش نگه داشت بدون اینکه حتی یک کلمه با او حرف بزند.... مجازات آنچه که بر سر همسرش آورده بود و بعد جانش را هم گرفته بود تنها مرگ نبود. از همان اول هم نمیخواست که قاتل کشته شود... زجر همان چیزی بود که او باید میچشید... اما همان نوع زجر هم حتی برابری نمیکرد با کراهت آنچه انجام داده بود...

۴. و باز تضادهایی که سراغ آدم می آید؛ قصاص عین عدالت است؟ بخشش بزرگی و آرامش است؟ عدالت ذات طبیعت است؟ انسان بهترین مخلوقات است از آن رو که شعور دارد؟ بخشش روی همگان تاثیر مشابهی دارد؟ مجازات هم؟ تشخیص ممکن است؟ چندروز پیش سپیده پرونده قتلی را تعریف میکرد که در آن متجاوز به قتل رسیده بود... از اینکه قابل اثبات است اینکه موضع قاتل دفاع از خود در برابر تجاوز بوده است؟ 


۱ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴
افرا

گاه پیش می آید که دلت میخواهد یک نفر کتابی را بخواند... اما نه آن نسخه های تروتمیز کتابفروشی ها را که نه خط اضافه ای در خود دارند و نه برگه تاخورده ای را...

دلت میخواهد همان نسخه ی کتابخانه تو را بخواند... که وقتی به جمله هایی که زیرش خط کشیده ای میرسد به دقت بخواندش... چون اویی که ارتباط تعداد نقطه های متن های تو را با احوالت میفهمد، حتما رمز جمله های ساده ای که زیرشان خط کشیده ای را هم خواهد فهمید ... و شاید حتی از کنار هم نهادن آن جمله ها، نامه ای بسازد که تو هیچ وقت ننوشته ای شان، چرا که پیش از تو کسی حرفهایت را جایی نوشته، و گفتن و نوشتن دوباره آنها انگار میکند که به تکرار مکررات پرداخته ای...

هدیه دادن کتابی که خط های تو را زیر جملاتش دارد، هدیه دادن قطعه ی موسیقی ای که با دست تو از بین صدها آهنگ گزینش شده، از هر هدیه ای بیشتر راضی ات میکند، چراکه به جانشینی تو حرفهایت را میگویند به اویی که باید...

۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۸
افرا

عصر یک روز، در حاشیه مراسم آتش بازی کنار ساحل، آن دختر با سویی شرت نارنجی نظر جول را جلب کرد، کلمنتاین هم به سوی او کشیده شد، بقول خودش، او یک راه نبود فقط یک دختر لعنتی بود که دنبال نیمه گم شده خود می‌گشت.

جول و کلمنتاین انگار نیمه های هم بودند، خوب بودن و آرام بودن جول در کنار ماجراجویی و شگفت انگیزی کلمنتاین.

تا اینکه آنچه در تمام رابطه ها دیر یا زود پیش می آید در رابطه آنها نیز پیش آمد، تضاد، شکاف، اشتباه، رنجش... چیزهایی که اجتناب ناپذیرند و اما نحوه مواجهه انسان با آنهاست که مهم است. تنها سه روز از رفتن کلمنتاین گذشته بود که جول خواست هدیه ای برای روز ولنتاین بگیرد تا دل کِلِم را بدست بیاورد. اما در کمال تعجب کلمنتاین را در فروشگاه دید که طوری رفتار میکند که انگار او را هیچگاه ندیده و نمیشناسد. او به طریقی متوجه میشود کلمنتاین به پزشکی مراجعه کرده که کارش پاک کردن خاطرات مشترک از حافظه آدمهایی ست که از هم جدا شده اند... و.کلمنتاین بی فکر بود... در لحظه خشم این تصمیم را گرفته بود! و حالا جول نیز تنها راه حل را تن دادن به این کار دید: پاک کردن کلمنتاین از خاطراتش!


و از اینجاست که فیلم شروع میشود. زیستن جول در ذهنش و میان خاطراتش ... در حالیکه در خوابی مصنوعی ست و دستگاه در حال پاکسازی یک به یک خاطرات است. و مرور این خاطرات برای بیننده جذاب و دوست داشتنی ست.

و جایی میرسد که فریاد میزند: بذار این خاطره بمونه، فقط همین یه خاطره....

و دست کِلِم را میگیرد از خاطرات فرار میکند بلکه پاک نشود از ذهنش...

فیلم بعد بیداری جول از خواب هم ادامه دارد... در کل شکست درمان و راهکار دکتر هاوارد آنجایی پیدا میشود که میبیند کشش عشق از پی پاک شدن ذهن از خاطرات هم کار خود را میکند... کاری کارستان...


در طول فیلم به دو چیز فکر میکردم. 

یک. یادداشت کوتاهی که چندروز پیش بین برگه هایم پیدا کردم: 

"وفاداری ام به خاطرات روزهای خوب

پای ماندنم را قرص کرد...

تو بگو

به چه وفاداری؟

که هستی ...

اما سنگینی نبودنت هرروز آوار میشود بر حضور من؟"

دو. "ماندن در وضعیت آخر" کتابی درباب روانشناسی که چندسال پیش قسمتهایی از آن را خواندم و حکایت از این داشت که وقتی بد پیش میرود، وقتی اشتباه رخ میدهد، چقدر دلمان میخواهد برگردیم به وضعیت آخر! آخرین وضعیتی که حالمان خوب بوده. آخرین وضعیتی که تصمیم اشتباه، رفتار اشتباه، انتخاب اشتباه یا هرچه که سبب ناراحتی را فراهم آورده، سر نزده...

جول از پاک شدن خاطرات بد آزرده خاطر نمیشود اما خاطرات دوست داشتنی هستند که دلش جنگی میطلبد که به هر قیمتی حفظشان کند...

آدمها به حرمت روزهای خوب اگر روزهای سخت را تاب بیاورند؛ به حرمت خاطرات زیبا و قیمتی، چشم بر خاطرات تلخ ببندند، و با ایمان به امکان تکرار لحظه ها و حسهای خوب اگر حق اشتباه را به یکدیگر بدهند؛ رابطه ها دوام بیشتری خواهند داشت و عشق ها به ادعاهای بی پایه تعبیر نمیشوند...

(درخشش ابدی یک ذهن پاک-  Eternal Sunshine of the Spotless Mind- 2004- به کارگردانی میشل گوندری و بازی جیم کری و کیت وینسلت)

پ.ن: هدر وبلاگ باریکه راه شهود را تازه دانستیم که مربوط به این فیلم است و همچنین کاور فوتوی فیس بوک دوست گرامی را 

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
افرا
طی دو روز، ده بار دوباره از اول صفحه یک را خوانده ام تا خط سوم پاراگراف دوم....
تمام کتابهای جهان نخواندنی اند، فیلمها نادیدنی و موسیقی ها ناشنیدنی... هنر بی هنری محض است وقتی که تو از من می ربایی تمام قرارم را... چشمم فقط روی این خطوط راه میرود و هیچ مخزنی انگار نیست که درون خود بریزد ادراکات این روزنه های درک را! خالی ام یا سرشار؟ هیچ چیز به درونم راه ندارد وقتی که تو لبه جانم ایستاده ای! نه می مانی، نه میگذارم بروی... 
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۶
افرا

شلخته ام در نوشتن! همین بود که وقتی ملیحه با دیدن تندیس تمنوس پیله کرد که برو دفتر شعرت را بیاور بخوانم، خودم را به هر دری زدم که حواسش پرت شود و بیخیال شود! (دفتر شعر کجا بود دختر، جملات من بی سرپناهند، آواره ی پوشه ها و کاغذهایم، آواره ی ذهن و قلبم، آواره کوچه و خیابان)

همین است که وقتی دکمه پوشه نارنجی رنگ را باز میکنم که بین کاغذهای یادداشت پایان نامه فهرست اصلی را پیدا کنم، کاغذی پیدا میکنم و نوشته هایی که شاید نامه هست؛ اما پایان نامه.. نه! تاریخ هم که ندارد... اما آدمهایی هستند که نوشته های یتیم را بشناسند و ....


یک سمت کاغذ نوشته بودم: 

"بهانه سرودن نیست...

رفتن...

یک شبه فکر میکنم گوشت آب کرده ام

برخاستم و رخت به تن کردم و زدم بیرون

و حالا پشت میزم نشسته ام

حس میکنم لباسم به تنم میگرید

تنی نمانده به تنم....."


گوشه دیگری نوشته ام:

"وفاداری ام به خاطرات روزهای خوب

پای ماندنم را قرص کرد...

تو به چه وفاداری که هستی ..

اما سنگینی نبودنت هرروز آوار میشود بر حضور من؟"


و آخرین گوشه:

"فقدان بهانه سرودن من نخواهد بود..

اما دارم از نبودن تو مینویسم...

گله ای نیست

کاش در اوج خوب بودنم در نظرت، مرده بودم..."


۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۸
افرا

داستانهای بلند دنیایی دارند. حرف یک نفر و دو نفر نیست، حرف یک روز و دو روز، یک سال و دو سال نیست... حرف صرف یک کلمه، مطلق یک کلمه نیست!

داستانهای بلند یک زندگی تمام را پیش رویت میگذارند، نه... تو را به آن زندگی میبرند. درست کنار آدمهای داستان، شانه به شانه، از پشت پنجره تک تک چشمها...

داستانهای بلند تو را میبرند و معلوم نیست برت گردانند یا نه...

اطناب نیست... بل نگذشتن از کنار جزییات زندگی ست... از کنار عطرها، صداها، حس ها ... راوی پشت درها نمیماند، تمام تصاویر را برایت شرح میدهد، تمام زمزمه های درونی را، تمام احساسات را، تمام رهگذران را...

عمرها پای داستانهای بلند گذاشته شده اند، که عمربخش اند، تجربه بخش... و تک تک داستانهای هزار-هزار صفحه ای می ارزند به خواندن. خواندن هیچ داستان بلندی پشیمان کننده نیست، زندگی بلند است، روایت یک زندگیِ تمام هم به درازا میکشد... می ارزد که بخوانی و در فرصتی کوتاه زندگی بلندی را سفر کنی، عاشق شوی، انتقام بگیری، پشیمان شوی، بجنگی، بشورانی، بشکنی، برخیزی، بخندی و بگریی، ببخشی.... و در انتها تو بمانی و تجربه ی زندگیِ نکرده ای که قدر و قیمت دارد...

۲ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۹
افرا

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۳
افرا

درخانه ماندن اولین سیزدهم سال اگر قرار بود نحسی ای به بار بیاورد همین بود و بس:

عینکی که بدون هیچ دردسری از وسط نصف شود.... و برنامه سینما را تا مدتی منتفی کند! آن هم برای آدم بدخریدی مثل من!

توصیه من به عینکی های بی تجربه: هیچوقت خودتان قوس عینکتان را تنظیم نکنید! :/


۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۸
افرا

بلاتکلیفی یعنی این سه اسکلت بتنی که سالهای طولانی ست وسط ۲۰-۱۰ هکتار زمین مترسکی شده اند برای تمام پرندگان شهر ...  

خیامی نامی بوده صاحبش و قرار بوده بیمارستانی در بزرگراه باشد. انقلاب میشود، میرود. ملکش می‌ماند تنها و بی تکلیف... 

حالا زمزمه هایی می آید از دستهای جدید، مالک جدید... شاید هم زمزمه شایعات باشند فقط اما بهرحال با وجود دو بیمارستان بزرگ در بزرگراه اصلن نیازی به چنین فضایی حس میشود؟ این همه تخت آماده میکنیم که به پیشواز دردها برویم، تختهایی که دردها اسباب اصلی کاسبی شان است و روی جانها قمار میکنند، و گاهی اصلن فرقی نمیکند چرخها به سمت سردخانه میروند یا بخش و ترخیص...

انگار قرار نیست خالی بمانند این تختها، به ازای افزودن هر تخت کسی هست که رویش بخوابد، نباشد هم یک چکاب ساده را بدل میکنند به یک دوره درمان الزامی طولانی...

کاش مالک جدید تغییر کاربری بدهد... به جایی که آدم ها دردهایشان را یادشان برود، تفاوتها در آن رنگ ببازند و همه فارغ از هر تعلق بی معنایی که موجب شکاف و بیگانگی آدمها از هم شده، در کنار هم قرار بگیرند و "قرار" بگیرند ...


۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۶
افرا

روی خانه آبی ایستاده بود...

-الان افرا شیش میاره

+واااای نه.... هرچند افرا دلسوزانه بازی میکنه. مهره نمیکاره!

تاس را به عادت توی مشتم چرخاندم و انداختم.

شش آمد! نکاشتم! تنها مهره ای که در بازی داشتم را حرکت دادم به جلو... 

+چرا نمیزنی؟ این که بازی نشد... 



من بازی را هم جدی میگیرم! از برنده شدن لذت میبرم. اما دلم میخواهد معمولی برنده شوم، نه با از میدان به در کردن حریفها! مسخره ست.... اما من توی بازی آدم جدی ای میشوم!

آن بازی را بردم... خیلی هم معمولی، بدون آنکه کسی را از میدان بدر کنم! بعضی وقتها هم نمیبرم و باز هم لذت میبرم!

۲ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افرا

باز تکرار کنم که "چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی"

باری که همان خرده ریزه ها باز دست و پاگیر شده بودند آنچنانی که باختم خودم را به اندوه نوشتم:

(دلم حادثه میخواهد..دلم میخواهد پریدن پلک چشمم جدی باشد..دلم جنگ میخواهد،کودتا،زلزله،ویرانی،تصادف

یادرخوشبینانه ترین حالت یک حادثه ساده اما تعیین کننده.. مثل یک دیدار..

دلم حادثه ای میخواهد ک مرا از اینجایی ک هستم تکان دهد.. کمی آنطرفتر..فقط کمی... تو میگویی خدا می‌شنود؟)


گله کرده بودم که درد میکشم از آنکه دوست ندارم اعتراف کنم به اینکه آرمانهایم در حد آرمانند و نه تحقق یافتنی...و باید تحمل کنم جایی را که دوست داشتم بهشتم باشد اما نیست.


پریدن دوسه روزه ی پلک چشمم متوقف شد، آبی در آسیاب باقی نماند و بی هیچ حادثه ای تنش ها فرونشست.


امروز جمله ای در کتابی خواندم: " به نظر نمی‌رسد که تحمل کردنی باشد، اما واقعا فشارش و دردش درست به قدر تحمل است کمی هم کمتر...باید بگذرد تا انسان حس کند که گذشتنی بوده است و دفع شدنی..."

و جایی دیگر نوشته بود: "هرکس به اندازه ای که از او توقع دارند قوی است، یعنی می‌تواند باشد..."


و این جمله ها در ذهنم می‌روند و بازمیگردند... پازلی در حال چیده شدن است...

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۲
افرا

پتکی بر دیوار سیاه که اذیتم میکرد کوبیدم... آجرش بر سر خودم خورد... درد داشت... با درد فکر کردم به آجر سپیدی که در چنته داشتم و میشد جای یک آجر سیاه بنشانم... میشد اما نشد که بشود... 

این فکرها مرا ازار میدهد... آزار دادنی...

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۳
افرا

خودم گل درست کردم، کاسه کوزه ساختم، دادم به دستی، دستهایی تا بر سرم بشکنند... و چقدر از دست این "خودم" عصبانی ام.... و چه تنهاست این "خودم" که حتی من هم قهر کرده ام از او... 

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۵
افرا

جبری عاطفی ست اینکه اگر خودت هم مقید به چیزی نیستی یا نه هستی اما اشتیاقی برایش نداری، تن بدهی به حفظ ظاهر...

با این حال، تا صبح عید به هیچ چیز هفت سین فکر نکردم، سین ها کاملند؟ ظرف؟ رومیزی؟ آینه؟ اصلن شمع داریم؟ ... خواستم هر چه پیش آمد بیاید... حتی اگر هیچ چیز به هیچ چیز نیاید...

صبح شد و برخاستم... یک ساعت و نیم مانده بود تا سال نو را تحویلمان دهند! 

دلم رفت پیش آن بقچه مخمل زرشکی قدیمی مادر... اگر برش میداشتم حتما باید رویش سلفون میکشیدم بخاطر وسواس مادر! رفتم سراغ صندوقچه و وقتی خواستم ببندمش چند پیاله یک دست سفید و کوچک به چشمم خوردند، دست بردم و برشان داشتم...

آینه... پارسالی را که پارسال و پارسالهایش هم همام بود را دیگر دوست نداشتم... یک آینه گرد با قابی بدرد نخور بود که پسمانده وسایل برادر ازدواج کرده بود... با تکه ای گونی، چوب و باقیمانده کاموای پشمی ژاکت کودکی ام افتادم به جان آینه و سادگی کهنه ای بخشیدمش که پسند خودم بود... ترتیب ماهی و سبزه را مادر داده بود، بعد سالها روی کوزه سبزه گذاشته بود... جعبه شمعها را باز کردم به امید شمع قلمی سفید... که شمعهای قرمز را دیدم، یادم ازشان نبود ... و خوب بود که بودند.

حافظ و قرآن گذاشتم، سمنو و سیب و سیر و سکه و سماق و سنجد آوردم، سیب سرخ نبود و عیب نداشت که نبود ..  تخم مرغها را با همان رنگهای پارسالی گذاشتم توی سبد کوچکی که از وقتی یادم هست داریمش...

هفت سین چیده شد بدون هیچ پیش برنامه ای، برای دل خانواده، که نشکند و ذهنی که مخدوش نشود... و طبل سال کوبیده شد و زندگی همچنان جاری بود، هوا همان هوا؛ آدمها همان آدمها، صداها نیز همان صداها... و آیا حس ها نیز همان حس ها؟ چه کسی بخشید؟ چه کسی فراموش کرد؟ چه کسی به یاد آورد؟ چه کسی بیدار شد؟ چه کسی خواست دوست داشتن را بچشد؟ چه کسی خواست انسان را رعایت کند؟ سال را تحویل گرفتیم.... یا سال ما را تحویل گرفت... با ان چه میکنیم؟ با ما چه میکند؟ نمیدانم... کاش باهم مدارا کنیم و راه بیاییم... جای دوری نمیرود که؟..

۳ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۱
افرا

گاهی به آستانه تحمل میرسی، به آنجا که عنان از کف دهی، آنجا که از پس خودت بر نیایی، آنجا که حس کنی میتوانی اما نتوانی که ورق را برگردانی، خودت را بدست بیاوری...

همه چیز هم تو را سوق داده باشد به سمتی که زبان به کام گیری و گله پیش هیچ کس نبری... همه چیز......

با این حال در درون خودت که میخواهی به نجوا بر آیی و شرح واقعه بخوانی، آنقدر کودکانه و دم دستی به نظرت میرسند که تنها یک جمله به زبانت می آید:


چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی...

نه سازش پذیرند و نه چشم پوشیدنی... مثل زالو چسبیده اند به گریبانت و می مکند خون آرزوهای کوچکت را... آرزوهایی که رویا نیستند، قانعند و اهل سازش... اما با آنچه نمیسازند همین خرده ریزه هاست...


عجب دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی... 


۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۰
افرا
شبی که ساعت 00:00 نداشت...
زمان خلأ، زمانِ بی زمانی... مرز بین دیروز و امروز... و ناگهان یک ساعت از امروز گذشت... 
و من ساعتی را کم آوردم برای زیستنِ تو...
🕐🕛
۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۵
افرا