افرا

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دو حس مشترک با دوشخصیت از دو قصه....
یکی «زری» سووشون؛ وقتی آنطور زار و ناچار افتاده بود وبه یوسف گفت چرا آدمها این همه درد دارند؟
و دیگری «النا»ی سینما پارادیزو و وقتی یادداشت کوچکی را نوشت روی یاداشتهای دیواری توتو به دیوار سنجاق کرد، اما هیچ وقت توتو آن یادداشت را ندید .....

حرفهای او و او و او .... وقتی نوشت تا دیروقت جلوی در به سمت حیاط نشسته و فقط اشک ریخته و وقتی نوشت یک شب مثل این کافیست برای یک دختر که دلش برای همیشه بمیرد.... وقتی "او"ی دیگری تصمیمش بر تنهایی را گفت، سربسته گله میکرد از آدمهایی که چون نفعی برایشان ندارد نمیخواهندش، که کسی دلش برایش تنگ نمیشود، که تنهاست، که دیگر نمیخواهد دوست داشته باشد که کسی را دوست بدارد، که هیچ دوستی ندارد... وقتی تلخی ها زیاد شده بودند، وقتی به صرافت افتادم پیش اویی دیگر که "رفقا حالشان خوب نیست، همه محبوس رنجند..." اینجا فقط حال "زری" سراغم می آمد....
و وقتی حرفی را بزنی و شنیده نشود، یا بنویسی و خوانده نشود، یا نگاهی کنی و دیده نمیشود و ان نگاه و حرف و کلام فقط یک "آن" داشته باشد دیگر تکرار پذیر نیست.... تقصیر کسی نیست این ندیدن و نشنیدن و نخواندن... اما با وجود توجیه عدم همزمانی بازهم امکان تکرار آن حس نیست... حسرت میماندو بس.... نه سرزنشی در کار است و نه جبرانی... فقط حسرتی مظلوم ... شبیه النایی که بعد سالها دیدن توتو و فهمیدن اینکه ان یادداشت هیچوقت خوانده نشده! و این فاصله و هجر تقصیر هیچ کس نبوده..... اما گذشته ..... و زمانش همان وقت بود و بس...
۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۳
افرا

من آدم گله مندی نیستم . در هر جایی که کار کردم اگر به دلیل بی عدالتی یا مزایای کم و سختی یا هر دلیل دیگری که از مجموعه خارج شده ام اعتراضی را به مسوولین منتقل نکرده ام. با خود اینطور حلاجی کرده ام که اینجا مناسب من نیست! شاید آنچه برای من ایراد به نظر میرسد واقعا نقص نباشد... با مسالمت از مجموعه خارج شده ام. هروقت هم گذرم به هرکدامشان بخورد با برخورد خوبی از جانبشان مواجه میشوم. چندتاییشان هم پیگیرم هستند حتی.... این برایم مطلوب است. روابط برایم ارزشمندند. و خاطرات هم... اینکه از کسی توهین و گستاخی حتی اگر اشتباه هم برداشت شده باشد در ذهن دیگری نماند...


در این میان دیروز جایی بودم که خیلی دلم میخواست اعتراض کنم! کنایه بزنم! چیزهایی را گوشزد کنم و بزنم بیرون. اما این کار را نکردم! یک دفتر نشریه بود در حوزه بهداشت و صنایع غذایی و ... سالها بود برادرم به خاطر علاقه و رشته تحصیلی اش اشتراک این نشریه را داشت و برندش برایم شناخته شده است. آگهی استخدام زده بود. من هم که در بین آگهی ها همیشه با دیدن دفتر نشریه حتی در حوزه ای غیر مرتبط چشمم برق میزند. رفتم مصاحبه.... دفتر نشریه زیرزمین یک خانه نسبتا قدیمی بود. مجموعا هشتاد متر هم نمیشد! مدیر یک نشریه علمی، برای من از مزایای مجموعه اش اینطور تعریف میکرد که: اینجا تابستانهایش سرد است و زمستانهایش گرم!!!! دستشویی و آبدارخانه همین در کناری ست و اتاقها به هم نزدیکند و دسترسی راحت است. چای هم که همیشه آماده!!!! بعدا که با برادرم در موردش حرف زدم و اسم مهندس را گفتم، گفت میشناسدش که کارمند علوم پزشکی ست و مدیر این نشریه و مسوول فلان کارخانه و و و ....

مردی حدود چهل ساله! که چند منبع درآمد دارد و نیروی دفتری خانم میگیرد با حقوق سیصد و پنجاه!!! و عدد هشتصد را که در مقابل جمله حقوق درخواستی میبیند تعجب هم میکند!!! میگوید نهایتا اگر خودتان را ثابت کنید و نیروی "حرف گوش کنی" باشید تا پانصد هم امکان افزایش حقوق داریم!!! یاد حرف کسی افتادم که چندوقت پیش در جمعی راجع به یک سرمایه گذاری کوچک خانگی صحبت میکردیم و وقتی یکی به آن دیگری که قرار بود بدون گذاشتن سرمایه در بخش اجرایی کار مشغول شود وعده هفتصد هزارتومان حقوق ماهیانه داد؛ او با تعجب گفت چه خبر است؟؟؟ خودمان چی؟ اینطوری که به سود نمیرسیم!! در حالیکه آنطور که محاسبه میشد سود او بیش از این حرفها میشد. اما چیزی که در این موارد بارز است طمعی ست که در بیشتر آدمها نهفته و مجال میخواهد تا خود را به عنوان یک استثمارگر بروز دهد و از دیگران در جهت منفعت بیشتر خود سوء استفاده کند... کمتر کسی به فکر سود بردن و سود رساندن توأم است ...

به هم رحم کنیم تا کائنات به ما رحم کند.....

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۰
افرا