افرا

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

زمستانِ پیش با رفقایی که بیشتر از یک سال است برایم عزیز شده اند به بهانه تولدی دور هم جمع شدیم... روزهای خوبی برای اویی که تولدش بود نبود... گفت آرزویی ندارد که پیش از خاموش کردن شمع ها بکند. من روبرویش بودم. گفتم برای ما آرزو کن. گفت پس هرکس آرزویی بکند... هرکس چیزی گفت... من گفتم آرزو می کنم دل همه مان گرم باشد به گرمای بخار این فنجان های چای....

آرزو میتواند این باشد اما روزهایی برسد پر از یخبندان دل، آنچنان یخبندانی که تمام دهلیزهای قلب را مسدود کند و هیچ چیز گرمش نکند... زمستان هم حتی برود اما دهلیزها همچنان بسته بمانند... و کسی باشد، کسانی باشند که پی بهانه ای برای نفوذ به این قلب باشند، که به گرمی مهر صادقانه ای بتوانند دریچه ای برای تابش نور به قلبت باز کنند...

این کسان دیروز برای من چنین کردند. نه چشمم به هدیه ای بود و نه به تدارکات مادی که آنها میدانند من ذره ای هم آدم مادی ای نیستم، برعکس آنی که قرابت خانوادگی با من دارد و اصطلاح "چشم پر کردن" را برایم به کار میبرد که یعنی هدایایی خریده که چشمم را پر کند حتی اگر بداند در دایره علایق من وجود ندارند. و نمیداند که همین نیتش چقدر برایم اذیت کننده ست و نمیداند که مرا لبخند از ته دل و ادقانه خوشحال میکند نه چیز دیگر... 

آنها دیروز کنارم بودند. دوباره توی همان پارک پارسالی، که میدانند من اینجا شادترم تا توی کافی شاپ. و ساعتی را کنار هم نشستیم مثل پارسال روی یک حصیر. و بدون هیچ مانع و محدودیت و تظاهری.

و من 26 ساله شدم.... دو روز پیش...


۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۸
افرا
اول یک توصیه. هیچ گاه بی دلیل از آدمی پول قبول نکنید، آن هم آدمی که نیاز خاصی را در شما سراغ ندارد و خیلی هم خودش را رفیق شفیقی نشان تان می دهد و مثلا خودش را یکی از مشتری های حرفه ی شما قرار میدهد و پیش از آنکه سفارش کارش را به طور جدی تحویلتان دهد بخواهد پیش پرداختی داشته باشد... از این لطفهای بی دلیل باید ترسید. هرچقدر هم که اصرار کند نباید آدم قبول کند، چون به احتمال زیاد زمانی فرا میرسد که در صورت رفع نشدن توقع و یا خواسته ای، یکهو به پولش نیاز پیدا میکند. چون این آدمها با پول برای خودشان میخواهند رفیق جور کنند، البته رفیق در دایره المعارف خودشان که سر تعظیم به هر خواسته ایشان فرود آورد ...
دوم. هیچ گاه به امید وصول شدن طلبتان از کسی تا موعدی خاص، خودتان را بدهکار نکنید. چون بسیار اوقات پیش می آید که وصول شدن طلبتان برخلاف بدهیتان جنبه الزام آور پیدا نمیکند... بعد آنوقت بدترین نوع قرض گرفتن، قرض گرفتن به قصد صاف کردن قرضی دیگر است!
سوم اینکه خودتان را گاهی به تق تق ته دیگ عادت بدهید که اگر وقتی کفگیرتان رسید به آنجاها صدایش گوشتان را اذیت نکند... مثل حالا که من با موجودی 14500 تومان مانده ام برای پولی که امشب باید بدهم و پولی که فردا باید بگیرم! و همچنین کسی که به وسیله پول نیتش را برایم رو کرد  و حالا خوشحالم از نداشتنش...
و آخر اینکه همیشه یک قلک فیزیکی در خانه برای خودتان داشته باشید، مطمئن باشید لازم میشود...
و آخرِ آخر اینکه از درگیر کارهای مالی شدن نترسید....
آخرتر از همه هم اینکه رمز دوم همه ی کارتهایتان فعال باشد حتی آنهایی که سالی یک بار پردش حساب دارند. مطمئن باشید لازم می شود...
۲ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۰
افرا

فکر کن که سنگی سالیان سال حتی از همان زمانی که شهابی بود فروزان به سمت زمین انتظار تو را کشیده باشد تا روزی زیر پایت بلغزد و تو را با خود به قعر شکافی ببرد و دستت را سفت در میان بگیرد و رها نکند مگر اینکه در بن بست گذشته و حال و آینده، زندگی تو را به خود بخواند. و تو روزها در اسارت کوهستان، گذشته ات را ذره ذره به قضاوت بنشینی و اعتراف کنی به دوست داشتن هایی، به اشتباهاتی، به کوتاهی هایی و ... حالت را دریابی و تنهایی ات را و انعکاس صدای خودت در کوهستان را که میگوید جز خودت کسی نجاتت نمیدهد؛ و تصاویری در ذهنت نقش ببندند از آینده ای که نجات میتواند تو را به سمت تحققش راهی کند ... و تو به خاطر جبران حفره های زندگی گذشته ات، دست اسیرت را در اکنون جا می گذاری تا آینده ی ذهنت را با دست دیگرت به چنگ بیاوری ...

و گاهی تنگناهایی در زندگی حکم همان سنگ 350 کیلوگرمی را دارند که باید تلاقی سه زمان را برای فرد پدید آورند تا کشش دوباره با زندگی پدید آید... حتی به قیمت از دست دادن هایی و فقدان هایی.... 

*فیلمی محصول 2010 با بازی جیمز فرانکو، بر اساس داستان واقعی زندگی کوهنوردی به نام آرون رالستون، به کارگردانی دنی بویل (کارگردان میلیونر زاغه نشین)

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۵
افرا

و من کسی را، کسانی را دارم که برایشان هستم... اینجا ننوشته ام و پرستویی نغمه خوان هرروز سراغم را گرفته، آنجا (فیس بوک) ننوشته ام و رهیابی دنبال راهم گشته و سراغ احوالم را گرفته. از آنجا (گروه تلگرام) رفتم و نگاه های نویی (نام گروه) به برگشتنم نگریستند و منتظر ماندند. کسی همدمی آخر هفته با دختران آسایشگاه را بهانه کرد که از بودنم مطمئن شود... کسی تغییر حس و حال جملات و حرفهایم را حس می کند... کسی برایم دعا میکند... کسی که با اینکه بهانه صحبت کمی با هم داریم اما چون از رنگ رخسارم پی به احوالم برده بهانه جور میکند که چندروز یک بار سراغی بگیرد و رفیق خطابم کند

چه دنیای غریبی ست اینجا که آدمهایش گاهی برای نگرانی هاشان دستشان به هیچ کجا بند نمیشود... چه دنیای غریبی ست اینجا که بدون نفع طلبی آدمهایی به بودن هم دل بسته اند... تنها چیزی که در این دنیا وفق مرادم شده همین است که در جایی که همه هشدار نیرنگ و فریبش را می دهند صادقانه ترین و مهربانانه ترین احساسات را دریافت کرده ام در اوج متانت و حرمت و صمیمیت... 

گاهی دلخوشی همین است ...


پ.ن: یک هفته هم نگذاشتی چراغ خانه خاموش بماند پرستو ... چه خوبید تو و قلبت ...

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۰
افرا

متن ماجرا در هر زمانی به شکلی در می آید که تنها ما تصویرگر آن نیستیم. همه ی آنچه پیرامون ما را تشکیل میدهد، در رنگ و بوی متن ماجرا دخیل است... زمانی هست که متن ماجرا بوی تازگی و امید نمی دهد، هرچند که طوفان فروکش کرده باشد و رگبار بند آمده باشد... اما رخوتی به جان می افتد از نبود ضمانتی برای پایداری حتی همین سکون و ایستایی! آری... زمانی راضی میشوی به سکون که نیروی خود را باز بیابی و مثل گذشته بخواهی خود را از هجوم یأس محافظت کنی ... آری تو زندگی را دوست داری، اما وقتی گردبادی، گردبادهایی آمده و کوبیده اندت به در و دیوار، برایت جانی باقی نمیگذارند که به احیای قلب و ذهنت برآیی... در دلت تمنای امیدهای دیروزت است، اما قوتی در زانویت نیست که بلندت کند و به پیش براندت... 

متن ماجرای من حالا خستگی ست و بیزاری... احساسات مثبت در من ته نشین شده اند و هیچ چیز نیست که درونم را همی بزند تا دوباره ذره های تنم آغشته ی احساسی، احساس هایی شوند که کشش ایجاد کند بین من و زندگی... اینکه در نوشتن هر جمله بارها و بارها کلماتم را تغییر میدهم تا ننویسم احساسی وجود ندارد بلکه بنویسم فقط ته نشین شده است، اینکه ننویسم از زندگی بیزارم بلکه بگویم دوستش دارم و فقط خسته ام؛ اینها یعنی دوست دارم خودم را باز بیابم و کاری کنم... من خودِ دیگری را دوست دارم که نه در اکنون می زید و نه حتی در گذشته... به چشم خود می بینم که منِ واقعی ام را دوست دارم، منی که هنوز متولد نشده اما دلم آبستنش است و هنوز اما لحظه تولدش فرا نرسیده ... درد دارد... تمام دردهای دنیایم، برای تولد من است ... و منِ حالا خسته تر از آن است که فریادی از چان برآورد به همت تولدِ منی که منتظرش است ... منی که بهتر از حالاست، بهتر از پیش است ... 


*فاضل نظری

۳ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۶
افرا
شهریورها انگار بناست که بر من بد بگذرند، با تمام عشقی که بهشان دارم. با ویژگی خاصی که در موردشان برمیشمرم: اعتدال! اما شاید اینطور است که بیشتر افراطی ترین حالاتم را در این ماه سپری کرده ام.... شهریور... ماه تولدم... ماهی که دوستش دارم اما در حقم جفا میکند... بر من سهل نمیگیرد... شاید حکایت دوست داشتنهای یک طرفه ایست که بر من هم رواست...  من اویی را دوست دارم و او نه... 
سخت میگذرند شهریورهای عزیزم و من باز عزیز میدارمشان ... 
۲ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
افرا

میگفت لعنتی... حتی لب دریا هم دست از سر آدم بر نمیداری... می‌گفت نشسته بودم روی تخته سنگی و خیره شده بودم به موجهایی که به صخره ها ضربه میزدند و تا ساحل کشیده میشدند... میگفت یاد حرف تو افتادم و تنم لرزید... می‌گفت با خودم فکر کردم چرا افرا چنین مرگی را دوست دارد؟ می‌گفت وهم و وحشت برم داشت.... 


اینها با دیدن آن عکس دریا و ابرهای انبوه فرازش به یادم آمد... (عکسی که کمی هم شبیه صحنه ای از آسمانهای فیلم take shelter بود)


همینقدر هنوز این ایده را دوست دارم که وقتی روزی توی حمام به کاشی سرد تکیه داده بودم و بغض کرده بودم، تنها فکری که به سرم زد این بود که بروم سر بزرگراه و اولین اتوبوس شمال را سوار شوم، و مستقیم به سمت نزدیکترین ساحل بروم و بروم و ..........

* این آهنگ عارف را حالا بسیار زمزمه میکنم...

 


۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۰
افرا

مثلاً وقتی تو پیامکش رو همون لحظه اول می‌بینی. مثلاً وقتی آنلاینی و پیامش تو تلگرام روی صفحه گوشیت نمایش داده میشه. سین نمیشه اما تو خوندیش. اون همین‌طور منتظره تا بخونی. شاید با خودش فکر می‌کنه سرت شلوغه. تو می‌دونی چی نوشته. تو از همین لحظه در جریان حرفهاش هستی. مثلاً وقتی بهت زنگ می‌زنه و همون موقع با اینکه بهش گفته بودی سرکاری، گفته بودی کلاس داری، گفته بودی نمی‌تونی این ساعت جواب بدی اما یه موقعیتی پیش اومده که می‌تونی. شاید از کلاس زدی بیرون که آبی بخوری. وسط جلسه کاری خواستی بری بیرون تا هوات عوض بشه. می‌شه جواب ندی و اتفاقی نیفته. مثلاً وقتی می‌دونی منتظره که پیامت رو ببینه. می‌دونی دیگه روی پیام دادن به تو رو نداره. نمی‌تونه بیشتر از این کوچیک بشه. مثلاً وقتی ...typing روی صفحه تلگرامت میاد اما پیامی نمی‌رسه. مثلاً وقتی عکسش رو هر روز عوض می‌کنه تا شاید یه چیزی بگی. مثلاً وقتی هردوتاتون افتادین تو چاله سکوتی که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردین. مثلاً وقتی دل تو دلت نیست و همه‌اش صفحه‌ وبلاگش، اینستاگرامش یا تلگرامش رو چک می‌کنی. مثلاً وقتی کلاس تموم شده و زده بیرون و چند قدم جلوتر از توئه. مثلاً وقتی قطار داره می‌رسه و اون باید بره. باید سوار شه. مثلاً وقتی بلیط اتوبوس تو دستشه و هی این پا و اون پا می‌کنه. مثلاً وقتی آخرین جلسه کلاسیه که این ترم با هم داشتین. مثلاً وقتی اتفاقی تو کتابخونه دانشگاه می‌بینیش. مثلاً وقتی مسیرتون تا ایستگاه مترو و اتوبوس یکی میشه و هی قدماتو تند و کند می‌کنی. مثلاً وقتی تو راهرو هربار تو نگاهش می‌کنی می‌بینی نگاهش سمت تو بوده. هربار اون نگاهش برمی‌گرده می‌بینه داشتی نگاهش می‌کردی. این وقت‌ها غرور رو بذار کنار. لجبازی نکن. این سکوت کشنده رو بشکن. نذار دیر بشه. نذار که... 



* از وبلاگ لافکادیو

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۱
افرا
فرق است بین کسی که پشت گرمی ای ندارد، با کسی که کسانی را برای پشت گرمی دارد اما پشتش بهشان گرم نیست!
تلخ است اوضاع کسی که پشت گرمی ندارد! و دلگرمی هم! هوا سرد باشد از پس و پیش بوران بیاید، و دلت یخ کند و پشتت هم .... 
نه دیواری برای تکیه کردن، نه شانه ای برای گریه کردن، نه زبانی برای انگیزه دادن...
به خودت فکر یکنی که به چه امید زنده ای؟ به هیچ! پس چرا زنده ای؟ برای مسوولیت هایی که در قبال آدمهایی داری که نه دلت بهشان گرم است و نه پشتت!
دلم میخواست اینها را به اویی که استقلال طلبی ام را به باد نقد میگیرد، یا اویی که فکر میکند اعتراض به کارم می آید بگویم که چیزی برای مبارزه کردن نیست! استقلال نخواهم گلیمی که در آب افتاده ررا چه کنم، دوست داشتم خودم با آن گلیم غرق شوم اما چیزهایی هست که نمیگذارد، این چیزها انگیزه زیستن نیستند، فقط مسوولیتند... و من نمیتوانم بهشان بی تفاوت باشم... همین و بس.
صبح دلم به چراغی روشن میشود و ظهر برگشتنی حسرت قرآنی را میخورم که جایی باید از زیرش رد میشدم اما نشدم، یا خدا به همراتی که نشنیدم را!
غرغرو شده ام ... همه اش هم در دل خودم! چشمم پر اشک میشود از این همه نابسامانی و بی کامی، بی عشقی و بی اتفاقی ... اما فرو میخورم که کسی نبیند! 
بله اوضاع خوب است، کتاب میخوانم و نوشتن پایان نامه ام را کش میدهم! بیخیال کامپیوتر خراب و تمام محتویاتش میشوم و با همان میل به استقلالم میروم پول قرض میگیرم و میگذارم روی داشته هایم برای لپ تاپ. اعتماد انتشاراتی را جلب میکنم و کتابی را برای ویراستاری فنی و ادبی میگیرم تا دو هفته ای تحویل دهم. میروم گوشی ام را بعد از سه سال بدهم فلش کنند که بتوانم پیام بفرستم! توی راه فکر میکنم محتویاتش را بریزم دور که خودم هم رفرش شوم! اما وقتی میگوید بک آپ میخواهی؟ نمیتوانم از پیامها بگذرم ... 
بله اوضاع خوب است. شاید کمی بوی بهبود هم بیاید! اما حسرتهایی افتاده به جانم که نمیتوانم ازشان رها شوم. سالها ازشان فرار کردم و حالا به دامم انداخته اند.
۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۶
افرا

زنها با سرگذشتهای رنگارنگشان می آمدند، در حالیکه که او همچنان بی سرگذشت باقی مانده بود. سال تا سال هیچ تغییری در تقدیرش به وجود نمی آمد. از سپری شدن عمرش در شهر کوچک ، جایی که زمان در آن خالی از حادثه بود وحشت داشت. با اینکه هنوز جوان بود دایما به این اندیشه بود که پیش از آنکه فرصتی برای شروع زندگی به دست بیاورد عمرش به پایان خواهد رسید.  از کثرت زنها در آن شهر کوچک که ارزش هر زن را اینقدر پایین می آوردند نفرتی غریزی داشت. در محاصره غم انگیز و بی حد وحصر سینه ها ، .....

والس خداحافظی - میلان کوندرا

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۹
افرا

همینقدر دم مشک است که عادی ترین جملات چشمانم را به بارانی شدن می‌کشاند! با زهرخندی ردش میکنم. انگار به تمام دنیایم طعنه میزنم. نه بابا! به دنیا چرا؟ به خودم میزنم و چیزی، چیزهایی که میخواستم و نشد.... یا داشت میشد و از دست رفت... بی نصیبی هم قسمتی ست! سهمی ست! و حالا بی نصیبی از بسیار چیزها می آزاردم... 

منِ حالا این است: موجودی که فراری بود از نفرت و حالا متنفر است. موجودی که ناامیدی را پس میزد و حالا در آغوشش میگرید. موجودی که میخواست تسلیم شرایط نباشد اما حالا خود را سپرده به دست شرایط که حسادت را، خشم را، گلاویزی را و بسیار احوالات کاهنده را بچسباند به مغز و قلبش و از خود بیزارش کند. منِ حالا این است: موجودی بیزار از خود و شاکی از آنهایی که چنینش کردند و بیباک از اینکه بگوید من همینقدر ضعیف هستم که از من بسازند مجسمه ی منفور و غیرقابل تحملی را.... 

منِ حالا صورت مساله است! حل نمیشود! راه حل ندارم! بلد نیستم! از کمک ها هم بریده ام! آدم ضعیف صورت مساله را پاک میکند... آدم ضعیف دلیل پاک نکردن صورت مساله اش چیزی ست جز خودش... آدم ضعیف، منِ حالاست که بی چاره است!...

پ.ن: منِ حالا اما خندوانه را هنوز میبیند که لااقل تلاش هوشمند و دقیق آدمی، آدمهایی را برای خوبی ها تحسین کند. همین الان رامبد شادی برنامه اش را تقدیم کرد به تمام کسانی که بلدند طراوت به زندگیشان بدهند.... قطعا منِ حالا جزو این افراد نیست.

پ.ن: پروانه معصومی کلکسیون افرا دارد. هفت نوع افرا که جز اسم علمیشان هرکدام اسم عزیزکرده ای پیشش دارند... منِ حالا آفت میزند به خاک آن باغچه پر عشق...

پ.نِ آخر: تقلیل یافته ام! اگاهانه و ناآگاهانه، خواسته و ناخواسته، راضی و ناراضی... منِ حالا در خود ته نشین شده. هیچ موج مثبتی از من منتشر نمیشود... 



*فاضل نظری

۲ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۰
افرا

نوشت انسان با انتخاب‌هاش معنی پیدا می‌کنه. چرا بذاریم شرایط به ما تحمیل بشه؛ به‌جای اینکه خودمون رو تحمیل کنیم به دیگران و زندگی...جمله‌ای خودندم از یک نامه‌ی عبّاس کیارستمی: "زندگی ارزش هر تجربه‌ای را برای یک‌بار دارد"

وقتی خوندمش حس واقعن خوبی داشت با اینکه هیچ ایده‌ای در قبال این جمله در لحظه نداشتم اما می‌تونه چراغ راه خوبی باشه تا تکونی به خودمون بدیم توی زندگی... گاهی شاید نیاز به یک گردش اساسی توی راهی که داریم می‌ریم داشته باشیم.



نوشتم: تجربه‌ی ناامیدی هم یه تجربه ست برای کسی که تو تاریک ترین لحظه ها هم چراغ دلش روشن بوده! شاید که مصداق "من رشته محبت تو پاره میکنم... شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم" قرار بگیره وقتی از پیوندهایی با زندگی دل می برّه .... 

گاهی فکر میکنم کائنات تنها به مدد آدمهای ناامید میاد چون بقیه خیلی قوی به نظر میان! ولی نمیدونه چه خرده شکسته هایی رو برای امیدوار و قوی بنظر رسیدن توی خودشون پنهان کردن...


تردید نکردم به جواب "حالت خوبه" کسانی که هیچگاه تجربه چنین صحبتهایی را باهشان نداشته ام بگویم نه! خوب نیستم...




۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۶
افرا

جنونی که فعلیت یابد مثل طاعون فراگیر می‌شود، مثل وبا، نیازی به هیچ تماس فیزیکی هم نیست! شنیدن از فاصله ای نه چندان نزدیک هم می‌تواند شنونده را مبتلا کند به عملی هیجانی! آدمهایی که می‌توانند به توصیه‌های رفتاری و روانی برای بر حذر نگه داشتن خود از واکنش‌های هیجانی عمل کنند آدمهای  قدرتمند و استثنائی هستند و احتمالا فوق العاده نادر. باید عمق یک فضای جنون آمیز و تنوعی که ممکن است در رخداد چنین فضایی وجود داشته باشد را دید تا در مورد سرایت هرگونه عمل آنی از فریاد و گریه تا خود زنی یا پرخاش به محیط و تااااا اقدام به نابودیِ خود... 

غیرمنصفانه ترین قضاوت همین است که بدون درک و اطلاع از شرایط دائم یا موقتی و مقطعی فردی، واکنشها یا حالات او را قابل کنترل برشمریم و محکومش کنیم به انواع خصوصیات اخلاقی بد...

این را بدانیم که شرایطی هست که صبر برای صبورترین آدمها امکان ناپذیر می‌شود و امید برای امیدوارترین آدمها ... فرصت بدهیم به آدمهای پیرامونمان. آدمهای زیادی هستند که شرایط اندکی آرامتر در هر عرصه ای از آنها آدمهای بهتر و مفیدتری می‌سازد.



پ ن: از کنار حالم خوب نیستِ کسی به راحتی نگذرید. خصوصا کسی که سابقه نداشته درونیات خودش را پیشتان بیان کند. شاید به امید یک جمله از یک غریبه دریچه ای کوچک از دلش را اندکی باز کرده و عبور شما باعث تخته کوب شدن آن دریچه میشود و شاید حتی باعث چیزهای دیگر.....

۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۶
افرا

احساس رنج میکنی از بودن میان کسانی که باید پناه باشند و ارامشگر اما خودشان راه حل رفع همه رنجوری ها را در رفتنت میدانند! اما رفتن به کجا؟ ترجیح میدهی حالا که مقصد امن و مطمئنی نمیشناسی حتی پناهگاههای کوچک را هم از خود دریغ کنی! اسباب نگرانی آنی یا آنهایی که برای حال خوب و بدت فرق قائلند را فراهم نمیکنی. به اویی که مدتهاست بیخبرید از هم یک پیام میدهی: "میشه برام دعا کنی؟" بعد میروی سراغ گفتگوها... یکی یکی پاک میکنی آنهایی را که میبینی غبار گرفته اند از بس بی حرف بوده اند. پاک میکنی کانالهایی که نگهشان داشته بودی برای وقتهای بی حوصله... میروی از تنها گروهی که آدمهایش را دوست داری.... یکی یکی میگویی "که چی؟ پاکش کن... لازم نکرده... پاکش کن..." وقتی از همه جا میروی آدمهایی دنبالت می ایند! صفحه های چتی که پاک کردی دوباره باز میشوند. انگار صاحبانشان فهمیده اند که داری میبرّی ازشان! 

فکر میکنی چقدر دنیایت را نجات داده است همینجایی که برای آدمهای خیلی واقعی آفت واقعیت است.... همینجایی که برای تو خاطره ها ساخته! خاطره هایی که واقعیت از تو دریغ داشته.... تجربه هایی که واقعیها بازت داشته اند از لمسشان....


پی نوشت: صدای گرشا رضایی را دوست دارم...


۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۰
افرا