زمستانِ پیش با رفقایی که بیشتر از یک سال است برایم عزیز شده اند به بهانه تولدی دور هم جمع شدیم... روزهای خوبی برای اویی که تولدش بود نبود... گفت آرزویی ندارد که پیش از خاموش کردن شمع ها بکند. من روبرویش بودم. گفتم برای ما آرزو کن. گفت پس هرکس آرزویی بکند... هرکس چیزی گفت... من گفتم آرزو می کنم دل همه مان گرم باشد به گرمای بخار این فنجان های چای....
آرزو میتواند این باشد اما روزهایی برسد پر از یخبندان دل، آنچنان یخبندانی که تمام دهلیزهای قلب را مسدود کند و هیچ چیز گرمش نکند... زمستان هم حتی برود اما دهلیزها همچنان بسته بمانند... و کسی باشد، کسانی باشند که پی بهانه ای برای نفوذ به این قلب باشند، که به گرمی مهر صادقانه ای بتوانند دریچه ای برای تابش نور به قلبت باز کنند...
این کسان دیروز برای من چنین کردند. نه چشمم به هدیه ای بود و نه به تدارکات مادی که آنها میدانند من ذره ای هم آدم مادی ای نیستم، برعکس آنی که قرابت خانوادگی با من دارد و اصطلاح "چشم پر کردن" را برایم به کار میبرد که یعنی هدایایی خریده که چشمم را پر کند حتی اگر بداند در دایره علایق من وجود ندارند. و نمیداند که همین نیتش چقدر برایم اذیت کننده ست و نمیداند که مرا لبخند از ته دل و ادقانه خوشحال میکند نه چیز دیگر...
آنها دیروز کنارم بودند. دوباره توی همان پارک پارسالی، که میدانند من اینجا شادترم تا توی کافی شاپ. و ساعتی را کنار هم نشستیم مثل پارسال روی یک حصیر. و بدون هیچ مانع و محدودیت و تظاهری.
و من 26 ساله شدم.... دو روز پیش...