افرا

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به حق، به نیاز، به احساس؛ نمی‌شود تمنّا کرد، نمی‌شود خواست، ابراز نیاز مساوی می‌شود با نادیده گرفته شدن، پس زده شدن... آدمها توجهشان را خرج آنکه دلش به آن گرم می‌شود نمی‌کنند... هرچه هم بگویند باید خواست، باید به زبان آورد همه‌اش انگار دامی‌ست، نقشه‌ای‌ست برای اثبات همین اصل به تو ... که بخواهی و بفهمی خواستن قدمی برای دست یافتن نیست... بلکه پتکی‌ست بر روح خودت ...

۱ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
افرا

"پر"ی بودم که باید واکنده می‌شد... 

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
افرا
۵ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۰
افرا

ویراستاری ترجمه ی جدیدی از "سه شنبه ها با موری" تمام شد... و بهانه ای بود که دوباره بخوانمش این کتاب ساده و گلچینی از تمام توصیه هایی که تنها راه نجات زندگی های ماست اما افسوس که شعار پنداشته میشوند و هرکسی پس از خواندنش فقط متعلق به همان کتاب میداندش و بس....

«مهربان باشید! و خودتان را مسئول یکدیگر بدانید. اگر ما فقط همین درس‌ها را آموخته بودیم، دنیا جای خیلی بهتری بود.»

«یا به هم عشق بورزید یا بمیرید»

 «دلیلی ندارد انتقام یا تعصب را ادامه بدهیم. این چیزها بزرگ‌ترین پشیمانی‌های من در زندگی هستند: غرور. خودبینی. چرا ما این کارها را می‌کنیم؟»

سؤال من در مورد اهمیت بخشش بود. فیلم‌هایی از این قبیل دیده بودم که در آن پدر خانواده در بستر مرگ بود و پسر طردشده‌اش را به بالینش فرامی‌خواند تا پیش از مرگ باهم آشتی کنند.1 (1. و من چقدر این روزها کینه های خانوادگی زیادی را میبینم و میشنوم... یکیش همین دیروز، مادرم از خانم همسایه شنیده بود که برادرش وصیت کرده بوده که برادر دیگرش را در مراسم ترحیمش راه ندهند! گفتم: کینه اش را برای بعد از خودش هم گذاشته که بماند...) کنجکاو بودم بدانم آیا موری چیزهایی از این دسته درون خود نگه داشته است یا نه؛ چیزهایی مثل نیاز مبرم به گفتن جمله متأسفم!

 «دامنه‌ی بخشش به سایر مردم ختم نمی‌شود. ما باید خودمان را هم ببخشیم.»

خودمان؟

«بله. برای تمام کارهایی که نکردیم. تمام‌کارهایی که باید می‌کردیم. تو نباید حسرت آنچه باید رخ می‌داد را بخوری. زمانی که به جایی که من هستم برسی، این چیزها به دردت نمی‌خورد.

«من همیشه آرزو می‌کردم که در کارم موفق‌تر باشم؛ آرزو می‌کردم کتاب‌های بیشتری نوشته بودم. همیشه بابت این مسائل به خودم سرکوفت می‌زدم. حالا می‌بینم که این کار هیچ فایده‌ای نداشت. با خودت در صلح باش. باید با خودت و تمام کسانی که اطرافت هستند در صلح باشی.»


پی نوشت: این قسمتش هم خوب بود:

کمی بعد از مرگ موری، با برادرم در اسپانیا تماس گرفتم. باهم گفت‌وگویی طولانی داشتیم. من به او گفتم به فاصله‌ای که گرفته است احترام می‌گذارم و تنها چیزی که می‌خواهم این است که با او ارتباط داشته باشم -ارتباطی مربوط به همین ایام و نه از جنس گذشته- اینکه می‌خواهم تا جایی که او اجازه دهد، او را در زندگی‌ام داشته باشم.

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
افرا

یکی یک بار میگفت تو خیلی به لمس متکی هستی! راست میگفت. چون مچ دست خودش را وقتی رویش را تاباند گرفتم... وقتی یکی حرف لطیفی میزد دوست داشتم با پشت انگشتانم صورتش را لمس کنم... روی صندلی سینما وقتی دستی روی دسته ی مشترک صندلی مماس دستم قرار میگرفت مثل برق زده ها دستم را نمیکشیدم... از خیابان که رد میشدم بدم نمی آمد دست کناری ام را بگیرم...

مثلا وقتی بچه بودم و او با من قهر میکرد عمدا سر سفره زانویم را مماس زانویش میکردم... چیزی از سفره اگر میخواستم بردارم جوری تنظیم میکردم که دستم به دستش بخورد، طولانی مدت نگاهش میکردم تا نگاهش به من بیافتد.... تعداد قهرهای بچگی مان را یادم نیست! دلیل هایش هم یادم نیست... مهم نبود چون من فقط دوست نداشتم با هم قهر باشیم... اما فقط یک خاطره اش برایم مانده! تنها باری که قهری به شب نکشیده تمام نشد! و بعد از سه روز که باز هم نگاه و لمس من بساط آشتی کنان را ریخت، زبانم چرخید که "میخواستم ببینم <تو> کی می آیی؟"

میخواسته ام ببینم خودم چقدر دوام می آورم... تا کجا؟ میخواستم ببینم او می آید؟ او نیامد... اما من باز رفتم...

عادت میکنی وقتی کسی دلجویی ات را نکند، وقتی به اصرار دریچه قلبت را باز نکند، وقتی به بودنت قدم بر ندارد...


پ.ن: حس سکته را دیشب از سر گذراندم... نصف صورتم سنگین شده بود و زیر پوست چشمم قدرتی تمام صورتم را به همان نقطه میخواند! سرم فریاد میکشید... میدانم گل گاو زبان مال این چیزها نیست اما به تلقین فنجانی خوردم و خوابیدم... حکایت بادنجان بم شده ام... 

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
افرا

در دلم همچنان تمنا هست... دست ردّی هم مقابلم اما هست، دستی که می گوید بنشین، دست بکش از این اصرار، از این تحمیل خود! دست بکش از سرباز زدن از تمام آنچه نرم نرم در پی باورانده شدن به توست... باورش کن! این همه امید و خوش بینی مقابل احساسات و تصوراتت ایستاد و آخرش چه چیز ثابتت شد؟ هیچ؟ ماند بی ثباتی؟ ماند معلق شدن؟ ماند رهاشدگی؟ ماند چه؟ دِ بگو دیگر.... 





-که چی؟ اگه آخرش یه گلوله تو سرم باشه تو چه احساسی خواهی داشت؟

+هیچی

-امیدوارم که دروغ نگفته باشی لئون!....

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۷
افرا

چه کسی را تنبیه می کنی؟ کسی توجهش به تمام آنچه از خودت دریغ کرده ای جلب شد؟ میبینی؟ فقط به خودت آسیب میزنی... وقتی کسی ککش هم نمیگزد از تمام دریغهایی که علیه خودت روا داشته ای پس چرا اینقدر رویشان پافشاری میکنی؟! بفهم که تو علیه خودت برخواسته ای! رو به ویرانی می روی، ترکهای دیوار را دیده ای؟ امروز و فرداست که فرو بریزی.... از برج زهرماری که از خودت ساخته ای فقط بی تفاوتی و نفرت دیگران را موجه جلوه میدهی! که یعنی همگان متفق القولند روی اینکه چنین موجودی سزاوار ذره ای مهر نیست... چه رسد به ...............



۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
افرا

عادت می گنند... 

عادت می کنم...

به صدایی که آهسته شده، به زبانی که به کام گرفته شده، به انحنای لبی که صاف شده، به موهایی که از روی شانه جمع شده... به نگاهی که تهی شده... به تازه واردی که منم ........

آنها عادت میکنند اما خودم؟! گمان نکنم... فقط من می مانم و آنهایی که توی جمجمه ام مدام ضربه میزنند...

* فروغ 

۲ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
افرا

مثل لئون... مثل ماتیلدا... 

مثل انکار آن.. مثل اصرار این...

مثل اذعان او... مثل پیروزی این

مثل ناکامی...

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
افرا

حتما نباید چیزی شده باشه که من از نوع مرگ مطلوبم حرف بزنم. معنی فکر کردنم به دریا همیشه ناامیدی نیست. تو بهترین شرایطی که ممکنه روزی پیش بیاد برام هم به دریا و عزیز بودنش برام فکر خواهم کرد، و به آغوشش...چه اهمیتی داره بی بهرگی! عجب صفتی این آخریا افتاده ورد زبونم، "بی بهره"... و این کلمه چقدر وسیعه... اما بهرحال من اونقدرم نازک نارنجی نیستم که با فهمیدن اینکه برای کسی مهم نیستم، عزیز نیستم، هیچ کس نیستم، برم و به مردن فکر کنم...  اونقدر نازک نارنجی نیستم که با بیزار شدن از اونچه که شدم برم و به نبودن فکر کنم... اونقدر نازک نارنجی نیستم که با فهمیدن اینکه بالای چشمم ابرویی هم هست برم تو ژست بدبختی... درسته که رفتم تو لاک، اما شاید این لاکو خودم نساختم... دیگران ساختن و مجابم کردن سعی یکنم بهش عادت کنم ... مگه نه اینکه پس رانده شدن نتیجه ش اولین ملاتیه که برای ساختن اون لاک ریخته میشه... درسته که گاهی ناخواسته ست این پس زدنها اما بهرحال بسیاری از اعمال و حرفهای ما حکم همینو داره و خب عیبی هم نداره... آدما محقّن، که جهانشونو بدون تو، یا با توی خالی از تو بسازن و خب شاید زندگی کردن با یک لاک روی پشتت بد هم نباشه... هروقت سایه ی مشت بی مهری رو دیدی بری تو لاک... عینهو لاک پشت... عینهو لاک پشت به خواسته هات نزدیک نمیشی مگه؟ پس عینهو خودشم یاد بگیر با لاکت از خودت دفاع کنی...


۵ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
افرا

... نکته مهم دیگر اینکه محمد بارها به صراحت اعلام میکند دوست دارد در دریا بمیرد. در حوزه اسطوره شناختی، صورتهای مثالی آب و دریا کارکردهای متعددی دارد. در جهان اساطیر آب، راز خلقت، تولد، مرگ، رستاخیز و رستگاری است. یونگ آب را رایج ترین نماد ضمیر ناخودآگاه می‌دانست. دریا بر راز روحانی، بی نهایت، مرگ و تولد دوباره، بی زمانی و ابدیت دلالت دارد و مادر جنبه های حیات است. محمد با این آرزو در پی ان است تا با مرگ در آبهای گرم خلیج فارس، خود را تطهیر کند، از زمان مکانیکی بگریزد، دوباره متولد شود و روح خود را رستگار کند. گویی میخواهد بهشت گمشده ای را که در خاکهای تفتیده بوشهر ندید، در اعماق ناشناخته و رازآلود خلیج فارس بیابد.1

«کاشکی میتونستم برم تو این دریا گم بشم. زیر اب غمم یادم میره» (تنگسیر، چوبک، ص۲۴)

«کاشکی میون دریا مرده بودم. چقدر خوبه آدم میون دریا نفله بشه.» (ص۱۷۲)


«حلّه» در "با شبیرو"ی دولت آبادی هم رفت به سوی دریا، از پی تهی شدن روزگارش از امید ...


1- از کتاب چهره های قرن بیستمی- صادق چوبک؛ نوشته ی محمدرضا اصلانی

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
افرا

آشپزی کار یکنواختی میشود وقتی چاشنی های دلپسند و مخصوص خودت را توی گنجه نداشته باشی... اینطوری هر روز غذایی میپزی که فقط با دیگرانی بنشینی و بخوری و زنده بمانی...

مثل آویشن و زیره، مثل سس خردل توی ماکارونی...

مثل شیر توی سوپ جو...

مثل نعنا، مثل پیاز توی کوکوی سیب زمینی...

مثل قارچ توی املت، توی ماکارونی، توی سوپ جو، توی خورشت مرغ

مثل کاکوتی، مثل هل، مثل گل محمدی توی چای

مثل کنجد توی کوکو سبزی، توی کیک

مثل شیرین بیان توی کله جوش

مثل گلاب توی قیمه، توی مرغ

مثل خلال هویج و کلم قرمز توی سالاد شیرازی

مثل پنیر پیتزا روی دلمه فلفل

مثل.....

مثل مغز توی شیر خرما

مثل رب انار توی فسنجون، مثل ... مثل کوفته ریزه تو فسنجون

مثل گوجه های وحشی ، مثل ریحون بنفش تازه روی دیس کتلت

مثل خیار خیلی ریز شده و نعنا توی ماست

اصن مثل انگور سیاهِ ریز و سیب بهاره توی آبدوخیار

مثل جیلی بیلی، -همین آبنباتای رنگارنگ مشهدی- روی قندونای قند روی میز

دیگر مثل چی؟ 


وسط آش شلم شوربای زندگی ام، چاشنی توست که دلخوشم میکند به آشپزی زندگی... ذره ای از تو بپاشم وسط روزگارم، از بدترین مواد اولیه هم غذایی میپزم بیا و ببین.... زندگی ام میشود کتاب آشپزی اگر تو فوت کوزه گری تمام دستور پخت هایش باشی.... 


*مولانای جان

۲ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
افرا

از من خبر بگیر!

کارى ندارد

کافی ست صبح‌ها

دلت برایم تنگ شود

و بی اختیار

به نقطه‌اى خیره شوى

و به این فکر کنى

که چقدر بى‌خبرى از من!


کامران رسول‌زاده

۲ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
افرا

وقتی به این فکر می‌کنی که داشتن یک تعامل ساده و آرام با او تنها خواسته‌ی تو است و سهل هم ممکن می‌شود اما به ساده‌ترین ابزار پیچیده می شود و می‌افتید وسط پرچین‌های هزارتویی که سردرگمتان می‌کند، میپرسی این ابزار اول‌بار چرا به دست گرفته می‌شود؟ وقتی فکر می‌کنی به اینکه کسی را و فضای مشترکی که با او داری را بخشی از زندگی‌ت می‌دانی اما این به تنهایی و یک طرفه کافی نیست... وقتی فکر می‌کنی به سرزنشی که در کسی نسبت به خودش بخاطر خرج کردن کلمات مهربانانه‌ای در قبال تو وجود دارد و اگر زمانی عزیز بوده‌ای، آن حس و آن واژه را متعلق به آن مقطع نمی‌داند که همه از حس رضایت و نزدیکی و دوستی پاکی سرچشمه گرفته بود، بلکه برچسب اشتباه را به آن می‌چسباند... دل‌گیری دارد دیگر... ندارد؟ یعنی من بهانه‌گیر شده‌ام؟ من یک دختر احساساتی احمق شده‌ام؟ یا نه! فقط دلخور می‌شوم از خدشه دار شدن پاکی کلماتی که در زمان خودش وسط مرز و حدود محکمی جا باز کرده بودند که بگویند می‌شود در قالب تمام قواعد سفت و سخت هم مهربان بود... گناه ندارد که ... یعنی من تلخ شده‌ام که بی ربط و با ربط می‌گویم: من که چیزی نخواستم...

نه دیگر... کبک را بد نام نکن... کبک هم یک جاهایی سرش را از زیر برف بالا می‌آورد که نفسی بگیرد... تو از کوچه علی‌چپ دل نمی‌کنی... وقتی که رفیق نیستی، وقتی که دوست نیستی، وقتی که اشتباهی، وقتی که عزیز نیستی، وقتی که هیچ نیستی... 


* داریوش، "گلایه" می خواند... با همان صدای گرم و عزیز...

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
افرا
"سه ماه جنگ همه چیز را عوض کرده است... خیلی ها را تنگ حوصله کرده است... گاهی یک کلام که رنگ تلخ بی مهری داشته باشد..."1 آدم را به عمیق ترین حقره های زندگی پرت میکند، به مرز طغیان می رساند، به حد گسیختن از زندگی، به میل نبودن میکشاند، به یأس از کمترین بهره از محبت یک آدم... 
به جنگ زده ها رحم کنید ... نمیدانید ویرانی آستان در چه حالی دارد؟ نمیدانید لرزش هر دم ستون های زندگی چیست... نمیدانید به انتظار دفن شدن زیر آوار سقف، نشستن یعنی چه؟ جنگ زده ای را اگر دیدید در آغوش بگیرید... وقتش را اگر نداشتید به لبخندی لااقل از کنارش بگذرید... مراعات حال بی فروغش را بکنید...
هر یک از ما می تواند جنگ زده ی نبد خاموشی در زندگی اش باشد... از حال هم چه خبر داریم؟ مهر، که خرجی ندارد، حواسمان باشد...
وای به حال وقتی که از حال هم خبر داشته باشیم و باز بی تفاوت دریغ کنیم از هم حتی لبخندی را ... نکند زانو به بغل گیرد و بغض کند که: "کسی به منِ جنگ زده رحم نکرد!..." 

1- به این جمله ی "زمین سوخته"ی احمد محمود که رسیدم، باقی را نخواندم... باقی همه در خود ماندم به واگویه های پریشان ذهنم...
۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افرا

«من کجای زندگی تو هستم؟»

این پرسش سهمگین را از کسی نپرسید. مخاطب تان را(حتی اگر می دانید که همه زندگی اش هستید) با این پرسش سردرگم و نگران نکنید. یک وقت دیدید حسابی در خلوت خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که تابحال اشتباه می کرده و جای شما، همان جایی نیست که ایستاده اید.

"آزاده زارع"


* L'Eclisse - 1962


ما گوره خرانی بودیم که از ترس دوست داشته شدن به کنج تنهایی مان فرار کردیم، حال آنکه هیچ شیری طمعِ شکارِ دلِ ما را در سر نداشت...


پی نوشت: وقتی که دوست داری فقط نقل قول کنی همین میشود، تیتر از کسی ست، بعد از جمله اول متن رفرنس تیتر می آید و بعد باز جمله ای ارجاع از وبلاگی دیگر...


۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۴
افرا

تلخ است که بتمن قهرمان بگوید: «امروز می تونی بهم بگی "من که بهت گفته بودم..."» 

تلخ است که بگوید بتمن دیگر نمی تواند کاری کند...


این "من که بهت گفته بودم"ها خیلی برایم تلخند... لحظه حقیقی ترین اتفاق است. اینکه حالا احساس عشق داشته باشی، احساس امید، احساس قهرمانی و هر احساس دیگری... و بعد در زمانی دیگر این احساسات تغییر کرده باشند نباید باعث شود که برچسب اشتباه رویشان بخورند... 

"من که بهت گفته بودم" انگار تیر خلاص است بر یک آدم شکست خورده، یک آدم زخمی، یک آدم ناامید، یک آدم خسته، یک آدم در آستانه ویرانی، طغیان...

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
افرا

به عنوان فرزند کوچک خانواده، انگار همه از من انتظار داشتند که چون شاهد زنگی خواهر و برادر بزرگترم هستم پس باید درس بگیرم و روی پای خودم بایستم. یعنی اگر ررفت و آمد آنها در ابتدای هر مقطع با همراهی پدر یا مادر بود، دیگر من باید راه‌بلد می‌شدم. از همان اول ابتدایی تا دانشگاه... و همین شد که روز اول شروع مقطع ابتدایی من مادرم رفته بود سوریه و من با خانم همسایه تا مدرسه رفتم... در تمام طول تحصیل هم کشش خاصی به نیمکت ردیف دوم داشتم، اما معلمهای ابتدایی اغلب جایم را عوض می‌کرند که: "پشت سری‌های ریزه میزه بتوانند تخته و معلم را ببینند".

 تنها نمره نجومی تمام طول تحصیلم نمره "3" بود برای دیکته کلاس سوم ! وقتی که برای اولین بار اجازه استفاده از خودکار داشتیم و من که همیشه چشمم به نوشتن بزرگترها بود و از خط‌های شکسته‌شان خوشم می‌آمد، فکر می‌کردم خودکار به دست گرفتن یعنی آدم بزرگ شدن؛ و لذا تمام سین، شین‌های دیکته را بدون دندانه نوشتم و معلم هم نامردی نکرد و تک تک‌شان را غلط گرفت و نتیجه شد: 3... هرچند وقتی در زنگ تفریح معلم‌های اول و دومم و البته معلم پنجم مدرسه که مرا می‌شناخت قضیه را متوجه شده بودند وساطت کردند و معلم گرام را راضی کرده بودند که از خیر این قضیه بگذرد با این قول که دیگر من تمام دندانه‌ها را بنویسم ...اما بهرحال دیگر شوقم را در نطفه نابود کردنــــــــد و بعد آن هیچ وقت خط شکسته‌ام خوب نشد

کار دیگری هم توی ابتدایی می‌کردم استفاده از دستشویی معلمین بود! معلم‌ها با این قضیه که من از سرویس بهداشتی دانش‌آموزان استفاده نمی‌کنم مشکلی نداشتند. فقط خدمتکار مدرسه هم که به این کارم اعتراض کرد منتقل‌ش کردم به مادرم و او هم به مدرسه مراجعه کرد که تا وقتی که سرویس‌های مدرسه به این شکل باشند این بچه از آنجا استفاده نخواهد کرد. و بعدش هم پروژه تعمیرات سرویس‌های بهداشتی و آبخوری انجام گرفت...

یک مدت هم خانه‌ی چسبیده به مدرسه‌مان زده بود تو کار آلاسکا. و ما هم وقتهایی که شیفت ظهر بودیم و منتظر تعطیلی شیفت صبحی‌ها می ماندیم حسابی به خودم حال می‌دادیم...

مقطع راهنمایی و دبیرستانم را که در مجموعه حاتمی فرامرزعباسی گذراندم تجربه‌های جدیدی با خود به همراه داشت. یکی مدیر سخت‌گیر راهنمایی بود که به شدت پیگیر مسائل اخلاقی مدرسه بود. بعد تعطیلی مدرسه هم با ماشینش اطراف مدرسه چرخ می‌زد و تا ایستگاه اتوبوس هم بعضی‌ها را مشایعت می‌کرد. هرچند وقت یک‌بار هم بدون اطلاع قبلی به تفتیش کلاس‌ها می‌پرداخت. پروسه این شکلی بود که یک نفر از کلاسی که گشته شده بود به بهانه‌ای می‌زد بیرون و به کلاس‌های بغلی خبر می‌داد که "دارن می‌گردن کیفا رو" و موبایل و لوازم آرایش و عکسی بود که جاهای عجیب و غریب پنهان می‌شد از دریچه کولر تا زیر کیسه زباله سطل آشغال و حتی توی گره پرده. و البته عکس‌ها و نامه‌ها به معلمی سپرده می‌شد که اتفاقا خیلی هم همراه بچه‌ها بود. من هم می‌دیدم هرکسی چیزی می‌سپرد یک آن فکر می‌کردم لابد همه باید از یک چیزی بترسند دیگر... توی کیفم می‌گشتم و مثلا تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید شاید باید قایمش کنم عکس برادرم از بین عکس‌های خانوادگی بود. چون به ذهنیت مثبتم پیش مسوولین حساس بودم.

نهایت کار قاچاقی که ما می‌کردیم برگشتن از مدرسه از مسیر پارک یا پاساژ بود و همکلامی و شوخی با پیرمردها... یا یواشکی رفتن از در پشتی به سمت سالن ورزشی و آمفی تئاتر که فقط زمان‌های خاصی باز می‌شد. کتابخانه خوبی هم در مجموعه بود که نثر لیلی و مجنون را و خسرو و شیرین همیشه به عنوان عزیزترین کتابهای آن دورانم در ذهنم است. که وقتی چندی پیش عین همان کتاب را با همان قطع و جلد و صفحات در پردیس کتاب دیدم بسی ذوق زده شدم...

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۵
افرا

جمعه اول پاییز جمعه دلگیری بود. از همان صبح که بیدار شدم،مودم را روشن کردم، رفتم سماور را روشن کردم، گوشه پاگت شیر را با قیچی باز کردم و ریختم در شیرجوش و گذاشتم روی اجاق گاز و صدای پیام تلگرام، به اتاق برم گرداند. زهرا بود، اول صبحی از خواب بیدار شده بود و دلتنگی اش را برایم نوشته بود. خواب آقاجانش را دیده بود. آقاجانش پسرخاله مادرم است. ما بهش دایی میگفتیم و آنها به مادر عمه میگفتند. تنها فامیلی بود که توی مشهد خیلی با هم انس داشتیم. خواب دیده بود مثل آن وقتها آمده اند خانه مان، مادر من و پدرش سربسر هم میگذارند و همگی شادیم... اولین چمله را خواندم و اشکم سر خورد روی گونه هایم. به گفتگوی نه چندان خوب دیشبم با برادرم، به فاصله های حفر شده بین خیلی هایمان زار زدم... او هم دلش تنگ بود. دلش تنگ اینکه چرا حیف شدیم! تباه شدیم... حقمان نبود... و من گریه می کردم... تمام که شد و برگشتم سراغ دم کردن چای و آماده کردن صبحانه... و باز برگشتم به اتاق. آلبوم ها را در آوردم. از عکسهای قدیمی مان عکس گرفتم و برایش فرستادم... داشت میرفت بهشت رضا. دلم پر میکشید که باهاش بروم، اما شدنی نبود... به عکس پروفایل سیمین نگاه کردم. عوضش کرده بود... انگار خودش از دو فرشته دخترش که نیامده رفتند عکس گرفته که حالا مراقب فرشته پسرش هستند..... و باز گریه کردم، به تلخیهایی که بر ما گذشت.... از نبودن مادر استفاده گرده بودم و کمدها را یک به یک ریخته بودم بیرون به مرتب کردن (مثل سمیه ی "ابد و یک روز" که مادرش از دور ریختن خرابترین و بلااستفاده ترین چیزها منع میکردشان) هر چند ثانیه یکبار سرم را در چیزی فرو میکردم تا صدایی از گریه ام در نیاید که بیرونیها بفهمند این اتاق خبری ست... خبر دلتنگی آدمی که تمام آهنگهای پاییزی را کنار هم ردیف کرده و به بداقبالی ها میگرید...

و حالا شب است... دو نایلون بزرگ دورریز گوشه اتاق است و همه جا مرتب و تمیز است. کتابهایی که از کتابخانه دانشگاه و حرم گرففته ام را برجی کرده ام روی میز که فردا کلکشان را بکنم و یکشنبه که مادر آمد بروم پی سر و سامانی...

میخواهم بالاخره دار گلیم را بر پا گنم... این کمترین لطفی ست که در حق خودم میکنم و یکی از علایقم را به مرحله لمس و تجربه میرسانم... شاید هر رج بافتنش، به گره های زندگی ام هم نقش بدهند... 

۳ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
افرا

مرا از زمین بلند کن...

ببوس 

بعد ، کنار بگذار...

عشق هم مثل نان، برکت خداست...

"عالیه عطایی"

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
افرا