افرا

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند نوشته از این‌ور و آن‌ور:

دختر چشم‌سیاه توی شهر گم شده، سلانه‌سلانه میرسه به یه کافه، پسری رو میبینه مسخ‌شده نشسته پشت یه میز و تنش پر سوزنه… بهش میگن اگه روزی یه دونه سوزن از تنش بیرون بیاره، آخرین سوزن شاید دوباره عاشقش کنه، گرمش کنه، بیدارش کنه…

دخترک آروم می‌شینه کنارش و اولین سوزن رو می‌کشه بیرون… می‌ترسه بره تو پای کسی، می‌زنتش به تن خودش… 

روزا می‌گذره… کف کافه پر از خون خشک شده می‌شه و تن دختر پر سوزن… 

پسر جون می‌گیره، بلند می‌شه و می‌ره…

حالا سال‌هاست پشت همون میز دخترکی مسخ‌شده نشسته… به آدمها نگاه می‌کنه و منتظر هیچ‌کس نیست…


برگرفته از فیس‌بوک غزال/ایران دخت آزاد

***

و اگر می‌‌نویسم

دوست دارم بدانی

در خلا دنیایِ بی‌ جاذبه از نبودنت

عجیب معلقم

می‌چرخم

و می‌‌چرخم

و می‌چرخم

و در چشم‌های ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ

کسی‌ رامی بینم

شبیهِ خودم

که هنوز عاشقِ کسی‌ ‌ست شبیهِ تو

وجودی سایه وار

و حضوری کمرنگ

حضوری بسیار بسیار کمرنگ

که نوشتن برایش

منصرف می‌کند مرا

از مرگ

و نبودن .....


«نیکی‌ فیروزکوهى»

***

خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند غم‌انگیزند ولی خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند.

«گابریل گارسیا مارکز»

برگرفته از کانال تلگرام سهند ایرانمهر

***

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ...

«فاضل نظرى»


فیلم نوشت: مردی به اسم اووه را دیدم و بسی بسیار خوب و لذتبخش بود دیدنش. حتما کتابش هم خواندنی ست.

پ.ن: انقدری که از معرفی یک مراجع برای ویرستاری که خواستار قبول کردن تألیف پایان‌نامه‌اش بود به دوستی که به این امر اشتغال دارد عذاب وجدان دارم، وجدانم تابه‌حال آزارم نداده بود.  


۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۶
افرا

میدانی که روزهای سختی میگذرانم؟! میدانستی مزه تلخی به کامم چسبیده که نمیتوانم حتی بالا بیاورمش؟! میدانستی بعضی شبها گریه میکنم؟ میدانستی روزها را به بیزاری شب میکنم و شب ها را به امید برنخواستن صبح؟

این حال ها تازه نیستند، پیش از اینها بسیار بر من چنین میگذشت، اما گوش مشتاقی بود که مرا میشنید، که همیشه حاضر بود حجم دلتنگی هایم را بگیرد و حلاجی کند و پنبه سفیدی تحویلم دهد!

آن گوش تو بودی!

که از روزی دیگر در را به رویم بستی! گفتی فقط خواستی که دیگر تنها با خودت حرف بزنی، اما دهان من هم بسته شد... تو خودت را از من گرفتی!

کاش میبودی هنوز هم...

کاش آن وقتها که به عادت، همیشه به جای خداحافظ میگفتم: خدا حفظت کند برایم، و روزی تو خواستی که دیگر این جمله را نگویم، گوش به حرفت نمی دادم ... اما دیگر نگفتم و تو برایم انگار نماندی... نباید خودت را از من میگرفتی، وقتی که میدانستی چه حجم وسیعی از تنهایی ام را پر کرده ای ....

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
افرا

شک سراغم را گرفت، راندمش...

تردید هوایی‌ام شد، رو برگرداندم...

در دلم خلأها پدید آمد، رویشان را پوشاندم ...

فاصله افتاد، دویدمش...

امید از چشمانم رفت، به سرمه‌ای فروغ‌شان بخشیدم...

خواهشی به جانم افتاد، بلعیدمش...

که مباد سایه ای بر این وصل بیافتد...

بودنت تمنای من بود...

بودنت هنوز همه چیزِ من است...

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۱
افرا
اتوبوس خیلی شلوغ بود. یعنی آنطوری که من چسبیده بودم به میله مابین خانومها و آقایون نمیتوانستم بچرخم یا حتی یک میلی متر جابه جا شوم. و دقیقا دوتا دهان پشت سرم بودن که تمام مدت به پچ پچ و حرف زدن مشغول بودند. اولی گفت: پیره بابا، دستاشو نگاه کن! دومی گفت: پس چرا لباس دخترای جوونو پوشیده، ایــــش...!!! خطابشان به خانم مسنی بود که آن طرف میله پشت به ما ایستاده بود. مانتوی آبی چهارخانه، کفش کتانی، یک روسری آبی روشن و یک کوله پشتی به پشت داشت. متاسف شدم برای آن لحن حق به جانب و بی ادبانه که به خودش اجازه میداد درمورد ظاهر دیگران اظهار نظر کند. دلم میخواست برگردم بگویم: خب به تو چه؟!!!
کمی گذشت. اولی گفت: دیوونه س، نه؟! دومی گفت: شوته کلاً... هه هه !!! نگاه کردم. خطابشان به سیّد بود! سیّد با صندلی سیار پارچه ایش درگیر بود و داشت پیچش را سفت میکرد، چون فکر میکرد لق میزند و ممکن است از رویش بیافتد! این یکی دیگر خیلی بهم برخورد! سیّد برایم حس نوستالژیک دارد. از همان دوره راهنمایی که تیمی با اتوبوس به مدرسه میرفتم، از ایستگاه جای خانه ما 10-15 نفری بودیم که هرروز صبح راه مدرسه هایمان را مشترکاً طی میکردی. دختر و پسر... سیّد از همان موقع بود، تا همین حالا که 14-15 سال از آن موقع میگذرد. بعضی وقتها که بعضیها سربه سرش میگذاشتند، حرصم میگرفت. و دیروز هم دلم میخواست دق دلی تمام آن حرصها را سر آن دو دهان بی درایت درآورم و برگردم یک چیزی بهشان بگویم! (کمی حسم شبیه وودی آلن در "آنی هال" بود. آنجایی که در صف سینما گفتگوی پشت سرش در حال داد زدن عقاید بود و او تحمل شرایط را نداشت)

اگر نمیتوانیم درک و درایت داشته باشیم، اگر ادب و مهربانی در یادمان نمیماند لااقل سرمان به کار خودمان باشد ... این طوری بهتر است.
۵ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۱
افرا
هم سن و سال خودم است و خلقیات شبیه به هم بسیاری داریم. حرفهایش را راحت برایم میگوید. آن روز از تجربه هایش از تجربه‌نکردن‌ها می‌گفت:
"کلاس خبرنگاری ثبت نام کرده بوده که برای دانشجویان شرایط ویژه داشته، با هزینه خیلی خیلی کم، بعد از پایان دوره خبرنگار همان مجموعه که معتبر هم هست میشد، اما از جلسه اول که برگشته، یک سیلی حواله اش شده و پشت بندش مشاجره‌ای که: الّا و بلّا خبرنگاری فلان است و بهمان است. شغل نامناسبی ست و زیر فحش و مشت و لگد میگیرندت و آخر و عاقبت ندارد و الخ
کلاس طراحی سایت که برایش توی آن سن (18سالگی) جذاب بوده ثبت نام کرده  که این دوره هم با هزینه خیلی کم و مدرک معتبر، تضمین شغلی در همان مجموعه داشت. اما از جلسه اول که برگشته مجدداً ممانعت منتظرش بود که این کارها بیهوده است و به درد تو نمیخورند و بنشین درست را بخوان!
توی دانشگاه، شرایط ویژه استفاده از باشگاه ورزشی گذاشته بودند که فقط عصرها بوده. نیمه دوم سال بوده و زود هوا تاریک میشد، یک عصر که از باشگاه برگشته میز گردی تشکیل شده بود با موضوعِ او! که این باشگاه رفتن در "این وقت شب" کار اشتباهی است و رأی کمیسیون به نرفتن او صادر شده.
مدتی در دفتر یک نشریه مشغول به کار شده، یک روز برادرش به بهانه رساندن سوار ماشینش کرده و توی راه از ایدئالهای ذهن خودش که مثلاً به صلاح او بود گفته و عملاً حکم به منع ادامه کارش داده!حرف‌هایش آنقدر نیش دار بوده که تمام مدت زبان‌بست فقط مشغول مهار بغضش بوده.... و این سکانس در چند مورد از شرایط شغلی و بعد از جلسات مصاحبه دیگر هم برایش پیش آمده.
مادرش خیلی تلخ زبان بوده، و در هربار آمد و رفت ساده اش به اصطلاحات بدی خطاب میشده و زخم زبان های تندوتیزی نثارش میشده.میگفت با اینکه توی عمرش با هیچ احدی رابطه عاطفی و پنهانی نداشته و ظاهر گول زننده ای هم نداشته اما از سوی مادرش همیشه با شک دیده میشده...
میگفت "تمامِ عمر انرژی ام را صرف کنار آمدن با موانع بودم. موانعی که هیچ توجیه موجهی برایشان وجود نداشت. موانعی که عبور از آنها هزینه های زیادی برایم داشت، باید قید خیلی چیزها را میزدم که به خواسته هایم برسم و آن چیزها قدرت زیادی میطلبید که من نداشتم. میگفت از دروغ گفتن فراری بودم، ترجیح میدادم بیخیال چیزهایی که میخواهم بشوم تا اینکه به خاطرش مدام در حال پنهان کاری و دروغ باشم... اما این انقدر ادامه پیدا کرد که دیدم در بیست و چندسالگی چه تجربه ها که میتوانستم داشته باشم و ندارم. تاریخ انقضای بسیاری‌شان گذشته و دیگر شوروشوقی که زمان خودش داشت در درونم وجود ندارد. اما هنوز چیزهایی بود که ته قلب و ذهنم قلقلکم میداد... از جایی چشم بستم به این اصل اخلاقی که میگفت نباید پنهان کنم! اصل دیگری جایش را برایم گرفت: «تو یک انسان مستقلی. معلوم نیست تا کی زنده ای! تجربه کن! زمانت را صرف سروکله زدن با مانع‌ها نکن. دورشان بزن گاهی... وقتی نمیشود هموارشان کرد. وقتی منطقی برای پذیرش دلایل تو وجود ندارد.» 
میگفت با وجود پذیرش این اصل اما باز هم در عملی کردن آن مشکل دارد...


از یک جایی پای رسیدن آدم می‌لنگد... انگار که پای رفتن مویه کرده باشد... این حرفها و این گلایه ها تا چه حد آشنایند؟ خانه های شبیه قفس چندتایند؟ حداقل هم را بشنویم. حداقل همدیگر را به خاطر قفسهای تحمیلی که هیچ نقشی در زندگی در آن نداشته ایم به چشم سرزنش نگاه نکنیم. حداقل ما همدیگر را درک کنیم. گاهی همینها میشوند مرهم روی پایی که مویه کرده. شاید جسارت دوباره خواستن و دوباره عزم به رسیدن کردن در او پدید بیاید... هوای هم را داشته باشیم... ما جانِ همیم...
۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۳
افرا

همزمان سیما بینا داشت می‌خوند: "لیلا وفای تو گردُم"، و داشتم منابع کتاب رو ویرایش می‌کردم و رسیدم به اسم مترجم: لی‌لا! آخه استاد جانم لیلا رو هم جدا می‌نویسی؟!!! 

این جدا و سرهم نویسی و نیم‌فاصله شده معضلی برا من! هم زمان پایان نامه خودم و سلیقه خاص استادم، چند پایان نامه و قواعد مورد نظر دانشگاه و اساتید راهنماشون، فصلنامه و قواعد فرهنگستان! و کتاب دکترجان که دیگر قواعدش استثنایی و منحصر به خودش است.... 
سیما بینا می‌گوید: ای اماااااااااااااااان


پ.ن: سیما بینا حالِ خوبی دارد بسی... به اضافه اینکه وقتی در جوار خانواده و مخصوصاً مادر باشم یک سلیقه مشترک است که رضایت و لذت نسبی همه را برمی‌آورد.

۴ نظر ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۴
افرا

زیر نوازش صدای باران نباید به خواب رفت.

وقتی سر در موهایت فرو کرده و زیر گوشهایت زمزمه وار حدیث عاشقی میگوید، خواب بی رحمانه ترین عکس العمل برابرِ اوست... وقتی که شبانه به پنجره اتاقت زده و برایت سمفونی مورد علاقه ات را اجرا میکند خواب قدرناشناسی برابرِ سخاوت اوست... آغوش بگشا، عشق بازی کن با نوای باران... 

هنوز باران را دوست دارم، همیشه باران را دوست دارم، بدون چون و چرا، بدون اما و اگر، بدون حتی و شاید... بر بسترِ باران همه چیز عزیز است، حتی اگر روزی فقدان جای چیزهایی را گرفته باشد، خاطره ها از مهرِ باران نمی‌کاهند... باران همیشه معشوق من است! باران همیشه عاشق من است... 

نوروز واقعی از هم‌حالا آغازیدن میگیرد... وقتی که تعطیلات به پایان برسد، وقتی که زمان تکاپو برسد، وقتی که به پاقدم باران مزیّن شود... این نو روز مبارک! 

۴ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۹
افرا
پایش بند اینجا نباشد، سر جایش نچسبیده باشد، وقتی رفتن حال آدم را بهتر میکند به قید و شرطهای تجویزی به ماندن چنگ نزند... 
خیلی وقتها چیزی جز رفتن حالم را خوب نمیکند... خیلی وقتها. اگر اسمش فرار از وضع موجود است، باشد! میخواهم فراری باشم... میخواهم همراهم پابه پایم فرار کند! دوشادوش من پی حال بهتر بدود. این همه چنگ زدن به الگوی قالبی زندگی های کپی برداری شده نتیجه اش چیزی جز تباهی است؟
زندگی ییلاق و قشلاق میخواهد! بشر از وقتی که یک‌جانشین شد، محکوم شد به تداوم بخشی به تلخی ها! برگردیم به کوچ! ما عشایریم.....
۲ نظر ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۵
افرا

به خاطر پایم نتوانستم ساعتی بیرون بروم، باید از  هرآنچه داشتم چیزی انتخاب میکردم برای به هدیه بردن! سراغ کتابخانه رفتم، من عادت دارم تاریخ و محل خرید کتابم را اولش مینویسم، جاهایی که دوست دارم را زیرش خط میکشم، گاهی شاید چیزکی هم گوشه هایی بنویسم، یعنی کتابها را شخصی میکنم یک جورهایی! فارغ از اینکه کتابهایم را دوست دارم و دلم نمیخواهد ازشان کم شود، کتابهای اینطور شخصی شده را نه بخاطر خطوط درونش که البته به خاطر خطوط درونش نمیشود به این راحتی ها هدیه کرد! منظورم این است که آن خطوط اتفاقا عزیزند برایم و قیمتی و وقتی بخواهم به کسی هدیه شان کنم یعنی آن کس بس عزیز است...

صندوقچه کوچکی که تویش دوتا توپ شیطونک و چند تیله و ساچمه بود را برداشتم و نگاهشان کردم و بدون مکث بیشتر سرجایش گذاشتم، اینها کودکی های فقط من نه! کودکی های هرسه ی ماست... جایشان همینجاست، توی خانه پدری...

نوار کاست هایم را نگاه کردم، کاست بنان را برداشتم که خودم برای قابش با کاغذ کاهی جلد درست کرده بودم. چندبار در ذهنم کیفیتِ بودنش و داشتنش را برانداز کردم و دیدم نه! نمیتوانم روانه اش کنم...

ساک کوچکی که تویش خرت و پرتهای درهم ریز گذشته ها را ریخته بودم را نگاه کردم، آن مرد بندانگشتی کوچک با لباس سبز قشنگش، آن خرسهای بندانگشتی، ما چقدر از این چیزهای بندانگشتی داشته ایم آن وقتها...

میوه های کاج کوچکی که خودم بنا به حس خاصی توی پیاده رویی جمعشان کرده بودم...

کاغذهای کاهی قشنگ و خوش جنسی که داشتم و جان میدهد برای کلماتی، برای جمله هایی که بشوند هدیه به بعضی نفرات...

امان از این بعضی نفرات! هدیه همینهاست دیگر، دوست‌داشته های آدم که از خود جدایشان کند به مهرِ کسی دیگر! هدیه واقعی را آن وقتی گرفته‌ای که یکی به اهمیتی فکر کرده باشد، شده حتی یک ترک موسیقی، دوست داشتنی ترین باشد برایش و به تو هدیه اش کند، کتابی را با همه خطهای درونش که یادآور تمام لحظه هاییست که به خواندنش مشغول بوده، توی اتوبوس، کوچه، خیابان، پل هوایی، روی تخت، توی آشپزخانه، کنار بخاری و و و .... عروسکی که به دیدنش همیشه لبخند به لب می آورد، شیشه آرزوها که خودش درستش کرده باشد به کیفی و ذوقی... یک کارت پستال دستی با شعری که برایش عزیز است، گلی که از یک دست فروش خریده باشد... میدانی چه میگویم، یعنی توی هدیه اش صداقت است، بدون تلاش برای چشم پر کردن و دنباله روی قاعده ها... هدیه ای که گذشتن از عادتی باشد، گذشتن از دلبستگی هایی باشد قدردانستنی است...

در تمام این جستجوها فکر میکردم به کسی که چیزهایی از این میان را به او میدادم اگر بود. برایتان مباد که کسی نباشد که تیله کودکی هایتان را توی مشتش بگذارید، برایتان مباد که کسی باشد اما نباشد! 


پ.ن: تهش به نتیجه خاصی نرسیدم! غیر از ایده رایت دی وی دی از فیلمهایی که دوست دارم! :|

پ.ن2: تهمینه حدادی توی کانالش نوشته از عزم رفتنش به ایتالیا و ویزا و بلیطهای آماده... میتوانم حسودی کنم! فلورانس، ونیز... ای واااای 

پ.ن 3: آخر "مفید در برابر باد شمالی"... بی رحمانه است!!! آن هم برای انجام دهنده آن و نه برای مخاطب... 

۳ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۹
افرا

سبزی قورمه سبزی رو ریختم تو قابلمه و حرارتو کمتر کردم تا جا بیافته،تا آب برنج جا بیافته خیارا رو پوست کندم، کمیش رو توی یه کاسه خیلی ریز خورد کردم برای ماست و خیار و نعناع، و باقیشو برای سالاد خرد کردم، بررنجو ریختم توی آب جوش و باقی سالادو درست کردم. ظرف سالاد و ماست و خیارو گذاشتم تو یخچال و برنجو دم کردم. ظرفها رو شستم و کابینتا و سرامیکا رو تمیز کردم. دیس میوه رو پر کردم و باقی میوه ها رو ریختم تو کشوی یخچال، دیس شیرینی و آجیل خوری و جاشکلاتی رو هم پر کردم و باز سلفون هاشونو کشیدم. 


بخش روی موهامو جدا کردمو سعی کردم به نامحسوسترین حالت ممکن با سنجاق پشت سرم جمع و ثابتش کنم، بقیه شو بافتم و کش بستم و آوردم سمتی که شالم آویزون میموند، تا به کمک شال پوشونده شه. مشکل موی بلند و زیاد همینه دیگه، وقتی جمعش کنی میشه یه کوه رو کله‌ت، ببندیش از پشت شالت میزنه بیرون، بکنیش تو بلوز یا مانتوت هم میشه شبیه قوز و هم یه سره پشتتو میخارونه... معضلیه برای خودش. خدا خیر کسی که کرم‌موس رو اختراع کرده رو هم بده که کار هرچی آدم کم حوصله به ظاهر مثل منه رو راحت کرده! لباسمو عوض کردم، همون تیپ ساده مورد پسندم، بلوز مردونه با دامن سه ربع و جوراب‌شلواری زخیم. چای دم کشیده بود، مهمونا رسیدن، چای ریختن هم رسمی داره، نه لبریز نه سرخالی، نه کمرنگ، نه پررنگ، زیر استکانها باید خشک باشه و تو سینی رد خیسی نندازه، روی چای نباید حباب باشه، دسته ها به طرف مهمون باشه و ... این دقتا میشه عادت و دیگه چیز خاصی به نظر نمیاد، اما همینا میشن که گاهی حواسو از آدم میگیرن، خم میشی یه چیزی برداری، یادت میره در بالایی بازه و وقتِ بلند شدن چنان تیغه ش به سرت کوبیده میشه که از فرط منگی چنددور دور خودت بچرخی و سقوط کنی! :|


بلند که شدن، مریم خانم گفت الهی خوشبخت بشی و زودتر ازدواج کنی... دخترش گفت: ولی اصلا عجله نکنیا، بیخود کسیو رد نکن و واسه جواب رد همیشه دلیل محکمی داشته باش اما عجله هم نکن. فقط ببین هم فکرت هست یا نه... اگه بود باقیش حله. ولی اگه نبود و جواب دادی تا آخرش زندگیت اونی نمیشه که میخوای. مامانش وسط حرفش هی میگفت اما نباید سخت گرفت، فلانی هی فکر کرد یکی بهتر میاد الان شده 38 سالش، فلانی و فلانی ردیف میکرد برای درس عبرت من که ینی یه وقت به خودت غرّه نشی و امید بیخودم نداشته باشی که می‌مونی رو دستِ خانواده ت (چقدر از این سبک حرف زدن چه مستقیم و چه با ایما و اشاره بدم میاد) وسط حرفش باز دخترش با لحن آروم و با چشمای بی فروغی گفت من اصلا با ازدواج با علی راضی نبودم، فقط فکر و قلبه که مهمه، ظاهرش برای آدم طبیعی میشه اما این تضاده تا آخر آدمو اذیت میکنه! حرف تضاد بود و مادرا تفاوت برداشت میکردن. تفاوتو که همه آدما دارن، تضاده که زندگیا رو به دو جهت مخالف میبره، یهو دیدی افتادی وسط یه زندگی و چشم که باز میکنی میبینی تو رویای نوجوونیتی آیا؟ روی چندتا از آرزوهات خاک ریختی؟ چندتا از هدفهاتو بیخیال شدی، چندتا از تواناییات سرکوب شدن؟ از چندتا از دلخواسته‌ت منع شدی؟ 


مهمونا رفتن، وسط نوشتن همین متن بودم که موبایل مامان زنگ زد! طبق معمول مامان کجاست؟ تو باغ پیش بابا! شماره ناشناس بود! منم که کلا چندساله فوبیای تلفن گرفتم و هرتلفنی رو جواب نمیدم چه برسه به ناشناسش! و رفتم که در صورت امکان پیش از قطع شدن برسونم به مامان، صداش که زدک از کنار درخت بادوم وسط باغ پیداش شد! فاصله ای باهاش نداشتم و خواستم برسونم بهش، عزم به دویدن همانا و سر خوردن روی سنگفرش خیس از بارون چنددقیقه پیش همانا... یکم سکندری خوردم و سعی کردم ترمز بگیرم که نیوفتم زمین اما بعد چندثانیه خودمو دیدم که با صورت رو زمینم. خنده مامانم منفجر شد... داد زدم نخند مامان، کارت در اومد، همه لباسام کثیف شد، خنده مامان بند نمیومد، پشت سرش بابا اومد ببینه چی شده، نشسته بودم همونجا رو زمین، دستمو گرفته بودم زیر زانوهامو حالتی بین زاری و خنده داشتم، ینی خنده! به اضافه اشک بی اراده روان شده از چشم به اضافه لحنی زار و نزار کودکانه! ... بابا وسط این حالم گفت آخ آخ زانوت چه بد پاره شده، نگاه کردم به زانوی شلوارم، واااااااای، شلوار عزیزم، چرا باید دقیقا محبوبترین شلوارم پام باشه، بابا گفت نگاه کن ببین پات چیزی نشده باشه، سوراخی شلوارو کشیدم اینورتر و اوه اوه! زخمی هویدا شد همانااا! گفت کف دستتو ببینم، اونم ریش شده بود، مامان همچنان داشت میخندید! و من هم که خنده و گریه قاطی داشتم و ناباورانه به سرتاپای خودم نگاه میکردم! بلاهایی که در کودکی سرم نیومده بود تو بزرگی سرم میاد! زانوی زخمی :| فک کنم یه عنکبوت مث عنکبوت زانوی عقیل پیداکنم با این زخم سوزناک باندپیچی شده الانم... 

هیچی دیگه ... برام اسپند دود شد که آخ آخ مهمونا به سر کوچه نرسیدن اینطوری شد و اوه اوه چشم شور و الخ... چجوری با این پا برم دورهمی دوستان!

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۷
افرا
فرزاد فرزین برای شهدای مدافع حرم و آتشنشان کلیپی آماده کرده بود و امشب برای اولین بار در خندوانه پخش شد، صحنه برگرداندن مرد و بازکردن مشتش و حلقه در مشتش و بعد انفجار دقیقا صحنه کلک حلقه فیلم "لئون" بود و خب هیچی دیگر...
فیلم خشم و هیاهوی هومن سیدی را اصلا دوست نداشتم! طناز طباطبایی که دقیقا عین صحنه های فیلم "دخترها فریاد نمیزنند را تکرار میکرد، همان ترسها، همان چشمهای دریده از وحشت اعدام، همان پاکشیدن ها و کلا همان بازی دیگر... داستان هم کلا نچسبید دیگر!
اما "لاک قرمز" خوب فیلمی بود... خیلی خوب. و دیدنش کلی دلچسب بود و راضیم از دیدنش، برعکس ملبورن که به نیمه نرسیده رهایش کردم و "ناهید" که دیدن و ندیدنش هیچ فرقی با هم ندارند! 
"غریبه در شهر" ساعدی را بستم و "دهقانان" یاقوتی را بازکرده ام. بعدش هم میروم سراغ "همه‌ی همسران اجنه‌ی شیخ محمود" از لطیف هلمت، نویسنده کرد که یک ضدرمان محسوب میشود که تجربه ای در خواندنش نداشته ام...
باقی ویراستاری کتاب دکتر را شروع کرده ام که تا پایان تعطیلات تحویلش بدهم، و یک نکته که هربار از ویراستاری و تایپیستی خودم مینویسم میخواهم به آن اشاره کنم این است که متنهای من که در اینجا بدون رعایت نیم فاصله و حتی بدون بازخوانی و با غلطهای تایپی پست میشوند نماینده ای از کارِ من محسوب نمیشوند. چراکه در ذهن من نوشتن در اینجا مثل حرف زدن محاوره است، آدم توی حرف زدنش تپق میزند و همیشه شسته رفته حرف نمیزند و خیلی وقتها دچار لغزش کلامی میشود. اینجا هم بخشی از زندگی عادی و روزمره من است، من خودویرایشی نمیکنم... من اینجا فقط حرف میزنم. هرآنچه از ذهنم میگذرد بدون اینکه در پیش نویسی آماده کنم به سرعت در همین کادر ارسال مطلب تایپ میکنم و اینها خودگویه هایی‌اند که با عزیزانی شریک میشوم و همین...
دفاع پایان نامه افتاد بعد عید. مشغول استخراج مقاله ها از پایان نامه ام که نهایت استفاده از متن را تا پیش از تبدیل به کتاب داشته باشم! خوشحال کننده ترین اتفاق در طول تحصیلم همین میتواند باشد که پایان نامه ای از کار دربیاورم که ارزش کتاب شدن داشته باشد و هیچی دیگر...
۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۲
افرا

بالون را خیلی دوست دارم، آنقدر که یکی از سه آرزوی من در مواجهه به غول چراغ جادو بود وقتی چندسال پیش با دو دوست از هم سوالهای چالشی میپرسیدیم و من درجوابش یک پرواز بلند در آسمان با بالون خواستم و یک آسایشگاه کودکان و آن آخری خالیِ خالی ماند! شاید چون گمان میکردم ملاقات اینچنین نزدیک با آسمان زندگی تاکنون را برایم سبک میکند و داشتن یک مکان بهشت گونه زندگی بعد از این را برایم تحمل پذیر میکند چراکه گوشه امنی برایم میسازد که در میان تمام فرازوفرودهای عمر به احساساتم اعتدال ببخشد، چه در تلخی ها و چه در شیرینیها!  امروز به اولی فکر میکردم و درموردش سرچ میکردم. تجربه اش در همین ارتفاعات دماوند امکان پذیر است اما آنچه که من به دنبالش بودم یک شرایط لوکس و شیک نیست، من یک آسمان میخواستم که بی واسطه به ابرهایش دست بکشم و هم ردیف با پرندگان ساعتهایی صورتم را به نوازش نور و نسیم بسپارم! و آن چیزی که مشخصاتش را در اینجا میخواندم شبیه گونه ی دلخواهم نبود. اما در مقابل تصاویر و یادداشتهای زیادی میدیدم از بزرگترین فستیوال بالون که هرسال در آمریکا برگزار میشود. آنقدر تماشای آن همه بالون رنگارنگ در آسمان جذاب است که به آدم حس سبکی و رهایی و در عین حال شور و شوق موجود در آن فستیوال را منتقل میکند.

در دنیا چیزهای زیادی وجود دارد که بسیاریشان باید در زادگاه اصلی شان تجربه شوند و یا در جایی که با کیفیت و ویژگیهای اصیل آن چیز برگزار میشود. پرواز دادن بالون آرزوها در آسمان قشنگ است، در بعضی از جشنهای کشور ما هم راه پیدا کرده و مورد استفاده قرار میگیرد؛ اما نمیشود که عکس جشنواره فانوس تایلند را ببینی و دلت نخواهد در آن شبی حضور داشته باشی که هزاران فانوس آسمان را چراغانی میکنند و به دوستی ستارگان میروند تا آرزوهای آدمها را به گوششان برسانند... یا مثلاً میتوانی در همینجا تجربه قواصی را داشته باشی، اما وقتی دوستی با دریاهای مرجانی لبنان آشنایت کند که در دنیا بهترینند و از زیبایی هایش بگوید دلت نمیخواهد تجربه ای که قرار نیست دفعات زیادی برایت تکرار شود را در یک کیفیت پایین هدر بدهی!

هالوین در جای خودش قشنگ است، کریسمس هم، درست کردن کدو تنبل و درخت کاج القاکننده حس واقعی یک جشن و سنت و رسم نیست. جشن رنگها در هندوستان زیباست، نوروز و یلدا در ایران. ما میتوانیم برگزارکننده دقیق و اصیل سنتهای خودمان باشیم و به جای درگیر شدن با تجملات و اضافات و تحریفات مراسم‌مان کام خود را به طعم دلچسب یک رسم دیرین شیرین کنیم و تبدیلش کنیم به فستیوالی دیدنی که آدمهایی که در این بازه زمانی به دیارمان سفر میکنند از تماشایش لذت ببرند؛ و در کنار آن به تجربه های نابی فکر کنیم که وقت زیادی برایشان نداریم، و لااقل چندتایشان را بدست بیاوریم... برای رویاهایمان لباس بدوزیم، حتی اگر عمرمان به تن کردنش نرسد!....

 

پی نوشت: فیلم نوح را دیدم و کتاب غریبه در شهر ساعدی را هم تمام کردم. از قلم ساعدی اقتباسها میشود کرد... از این کتابش هم میشود فیلم تاریخی سیاسی درست و درمانی در آورد اگر کسی سراغش برود... نسل طلایی نویسندگان خودمان را از نظر دور نداریم... 

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۱
افرا

سنگ فرش باغ خیسِ خیسه...یه جاهایی اگه برفیه، اینجاها این روزا همه‌ش بارونیه... نه بارونِ شرشر، بارونِ نم‌نم که هوا رو مدام خیس نگه داره مث خاطری که از یادی خیس خیسه... مدام و مدام... مثل خاطرِ من که تا همیشه بارونیته!  شال سفید بزرگ مامانو، همونی که چندوقت پیش بی هوا بهش گفتم میشه بدیش برا من؟ و از صندوق قدیمیش درش آورد و سخاوتمندانه بخش دیگه ای از جوونیشو داد بهم... امروز برش داشتم، انداخمتش رو شونه‌م ... اصلن گرفته بودمش برا همین روزا، برای یه روز خنک بهاری که بشه گرمی شونه هام، که گلای سرخ قشنگش روی تنم، زیر بارون بشکفن و رنگ بهاریشونو به رخ باغ در حال بیداری بکشن، که باغ زودتر و زودتر بیدار شه... ریشه‌های شالو دور انگشتام میپیچم و قدم میذارم توی راه باغ... بابا داره میم‌ها رو سروسامون میده... خاک باغ جا به جا جوونه زده، ده پونزده تا از درختا هم شکوفه زدن، هوا خنکه، آسمون قشنگه، بلبلا امروز پشت پنجره کولاک کرده بودن، تا همین حالا یک نفس دارن نغمه میزنن... نمیدونی چه صدایی ازشون پیچیده توی باغ... چندوقت دیگه اینجا غرق گل میشه، عطر گلای یاس و محمدی میپیچه همه جا، میشه یه تیکه از بهشت اگه رمقی باشه برای به جان کشیدن قشنگیاش... رمق تویی! اگه باشی... 

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۴
افرا

می شد این روزها مال خودت باشد، برای کتاب، برای فیلم، برای پرسه زدن در نادیده‌های شهرت، برای موسیقی، برای نوشتن، برای فکر کردن، برای تنهایی... میشد این مکث چندروزه وسط زمان پرشتاب بشود یک حیاط خلوت زمانی برایت که خودت را صفایی بدهی؛ اگر نمی افتادی وسط آمدوشدهایی که در نود درصد حالات از روی یک اجبار نانوشته اند و نه علاقه و میل قلبی. اگر تا یک ورق از کتاب را میزدی، یکی در خانه را به صدا در نمی آورد، یک تصمیم جمعی تو را با خود نمیکشاند به مقصدهای دل‌نخواه! اگر این رسم و رسوم دست و پاگیر کمی به حال خود رهایت میکردند؛ آن وقت میشد دو هفته خلأ زمان را تبدیل کنی به پربارترین ثانیه های زمانت! نه که فقط لحظه شماری کنی به تمام شدن این اتلاف عمر! 

این کتاب جلو نمیرود! فیلم نوح آرنوفسکی همینجور مانده گوشه دلم که ببینم و باقی فیلمهای مانده در آرشیو... بهار از لحظه ای شروع میشود که این چیزها بیافتد روی غلطک! که یک روز بارانی را در کوچه پس کوچه ای غریبه را با قدمهای تنهایم پرسه زده باشم!


۶ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۷
افرا

نخواست دوستش بدارد؛ و این تمام ماجرا بود! 

پرونده‌ای که حالا حالاها باز بود و قرار هم نبود به جلسه قضاوت و صدور حکم برسد، اما حکم نهایی‌اش را همین نخواستن صادر کرده بود. هرچند که پرونده همچنان جریان داشت... و همین جریان داشتن تمام ماجرا بود.

می‌شد و می‌توانست هم! اما نخواست!


۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۸
افرا