افرا

می‌خواهم حرف بزنم! اما نمی‌دانم با که؟ هی واتس‌اپ را باز می‌کنم، اینستاگرام را، تلگرام را! منتظرم یک نفر پیام بدهد! یک نفر بگوید سلام.... نه اینکه آدم تنهایی باشم، بی‌‌رفیق باشم! نه! ولی در اکنون و این لحظه انگار هیچ کس نیست! نفس به گفتن کلمه‌ای که برآرم! بدون ادا کردنش نفس را فرو می‌دهم و هیچ نمی‌ماند جز نگفتنی‌ها......

خسته‌ام! 
خسته‌ام و با خستگی به این کنج پنهان پناه آورده‌ام!
می‌خواهم حرف‌هایم را قایم کنم! خود را هم.....................................

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۷
افرا

دارم میروم
و دوست دارم فکر کنم کسی‌ دلش برایم تنگ می‌‌شود
که هر بار چمدانم را باز و بسته کنم، کسی‌ هست دلش بلرزد
کسی‌ دعا کند ساعتِ این هوس همین امشب بخوابد
دعا کند یک بارِ دیگر جا بمانم
جا بمانم از خودم
از این سفر‌های نابهنگام
از این بدرود‌های پر درد و خاموش
دعا کند گذر نامه ام اعتباری نداشته باشد
دعا کند خودم، برای این سرزمین اعتباری نداشته باشم
 که سربازی جلویم را بگیرد و بگوید آخرِ خط همین جاست

دارم میروم
فرار از بی‌ کسی‌ به بی‌ کسی‌
از بی‌ آغوشی به بی‌ آغوشی
از تنهایی‌ به تاریکی‌
از تاریکی‌ به تنهایی
 از خالی‌ِ روزها به روز‌های خالی‌

دارم میروم
و می‌دانم دلم برای هر ذره ی این خاک تنگ می‌‌شود
گریزِ ناگزیر از این مرز به یک خاکِ بیگانه
 گریزِ مکرر خودم از خودم ... به یک دیوانه

نیکی‌ فیروزکوهی

۴ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۸
افرا

چند نوشته از این‌ور و آن‌ور:

دختر چشم‌سیاه توی شهر گم شده، سلانه‌سلانه میرسه به یه کافه، پسری رو میبینه مسخ‌شده نشسته پشت یه میز و تنش پر سوزنه… بهش میگن اگه روزی یه دونه سوزن از تنش بیرون بیاره، آخرین سوزن شاید دوباره عاشقش کنه، گرمش کنه، بیدارش کنه…

دخترک آروم می‌شینه کنارش و اولین سوزن رو می‌کشه بیرون… می‌ترسه بره تو پای کسی، می‌زنتش به تن خودش… 

روزا می‌گذره… کف کافه پر از خون خشک شده می‌شه و تن دختر پر سوزن… 

پسر جون می‌گیره، بلند می‌شه و می‌ره…

حالا سال‌هاست پشت همون میز دخترکی مسخ‌شده نشسته… به آدمها نگاه می‌کنه و منتظر هیچ‌کس نیست…


برگرفته از فیس‌بوک غزال/ایران دخت آزاد

***

و اگر می‌‌نویسم

دوست دارم بدانی

در خلا دنیایِ بی‌ جاذبه از نبودنت

عجیب معلقم

می‌چرخم

و می‌‌چرخم

و می‌چرخم

و در چشم‌های ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ

کسی‌ رامی بینم

شبیهِ خودم

که هنوز عاشقِ کسی‌ ‌ست شبیهِ تو

وجودی سایه وار

و حضوری کمرنگ

حضوری بسیار بسیار کمرنگ

که نوشتن برایش

منصرف می‌کند مرا

از مرگ

و نبودن .....


«نیکی‌ فیروزکوهى»

***

خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند غم‌انگیزند ولی خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند.

«گابریل گارسیا مارکز»

برگرفته از کانال تلگرام سهند ایرانمهر

***

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ...

«فاضل نظرى»


فیلم نوشت: مردی به اسم اووه را دیدم و بسی بسیار خوب و لذتبخش بود دیدنش. حتما کتابش هم خواندنی ست.

پ.ن: انقدری که از معرفی یک مراجع برای ویرستاری که خواستار قبول کردن تألیف پایان‌نامه‌اش بود به دوستی که به این امر اشتغال دارد عذاب وجدان دارم، وجدانم تابه‌حال آزارم نداده بود.  


۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۶
افرا

میدانی که روزهای سختی میگذرانم؟! میدانستی مزه تلخی به کامم چسبیده که نمیتوانم حتی بالا بیاورمش؟! میدانستی بعضی شبها گریه میکنم؟ میدانستی روزها را به بیزاری شب میکنم و شب ها را به امید برنخواستن صبح؟

این حال ها تازه نیستند، پیش از اینها بسیار بر من چنین میگذشت، اما گوش مشتاقی بود که مرا میشنید، که همیشه حاضر بود حجم دلتنگی هایم را بگیرد و حلاجی کند و پنبه سفیدی تحویلم دهد!

آن گوش تو بودی!

که از روزی دیگر در را به رویم بستی! گفتی فقط خواستی که دیگر تنها با خودت حرف بزنی، اما دهان من هم بسته شد... تو خودت را از من گرفتی!

کاش میبودی هنوز هم...

کاش آن وقتها که به عادت، همیشه به جای خداحافظ میگفتم: خدا حفظت کند برایم، و روزی تو خواستی که دیگر این جمله را نگویم، گوش به حرفت نمی دادم ... اما دیگر نگفتم و تو برایم انگار نماندی... نباید خودت را از من میگرفتی، وقتی که میدانستی چه حجم وسیعی از تنهایی ام را پر کرده ای ....

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
افرا

شک سراغم را گرفت، راندمش...

تردید هوایی‌ام شد، رو برگرداندم...

در دلم خلأها پدید آمد، رویشان را پوشاندم ...

فاصله افتاد، دویدمش...

امید از چشمانم رفت، به سرمه‌ای فروغ‌شان بخشیدم...

خواهشی به جانم افتاد، بلعیدمش...

که مباد سایه ای بر این وصل بیافتد...

بودنت تمنای من بود...

بودنت هنوز همه چیزِ من است...

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۱
افرا