توی راه به چیزی فکر میکردم... به اینکه تداوم آشناییه که باعث شناخت میشه و نه توضیح و معرفی فشرده یک آدم در یک وعده... من هیچ وقت از دوستانی که دارم و باهاشون احساس صمیمیت هم میکنم درمورد زندگی شخصیشون چیزی نمیپرسم... این مسائل چیزهایی بودن که مرور و به میزان نزدیکی و جنس رابطه آدمها و همینطور شخصیتشون مطرح میشه... اونم در خلال صحبتهای بی ربط به شرح بیوگرافی... و این جنس پی بردن به خلقیات، تجربیات، زندگی خصوصی و... همیشه برام جذاب تر بوده... مث یه پازل که خودش برات تکمیل بشه. بدون اینکه تو دنبال قطعه هاش باشی و بدون اینکه قطعه های وجود یه آدمو زیرورو کنی و احیانا موجب رنجشش بشی.... این چیزی بود که در طول حضورم تو کتابفروشی در ذهنم پی ریزی شد وقتی اون آقا از دوست فروشنده م سوالای زیادی پرسید و اونقدر تو جزئیات سوالها مکث میکرد و کنکاش میکرد که منِ شنونده هم آزرده میشدم چه برسه به خود اونی که داشت از رها شدنش توسط مادرش در کودکی و از زندگی مشترک این روزهاش که نزدیک بن بسته... نمیخوام در مورد تمام اون گفتگویی که مدت طولانی در جریان بود بگم. فقط اینکه به زندگی خصوصی هم احترام بذاریم، همدیگه رو قضاوت نکنیم، و برای خوب بودن تلاش کنیم.... اولین قدم مهربونیه... مثل اون آدمایی که از کنار منِ افتاده برزمین گذشتند و اثری از خنده و تمسخر بر چهره شون نبود جز همراهی یک پیرمرد دوست داشتنی و مثل دوستهای فروشنده من که همیشه برام قابل احترامند...