افرا

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک ساعت کاشته شده بودم طوری که وسایلم هم دستشان بود و نمیتوانستم راهم را بکشم بروم پی کارم. وقتی آمدند در مقابل نگاه ناراحت و شاکی ام که برایشان جدید بود و سابقه نداشت گفتند چرا زنگ نزدی؟ گفتم حفظ نیستم شماره هایتان را. گفتند تو که اراده کنی از هر کارمند د دانشگاه شماره که سهل است اطلاعاتمان را در می آوری. گفتم میخواستم ببینم خودتان کی می آیید .... آنی که رفاقت در ذهنش چیزی شبیه من است حرفم را گرفت و با چشم و ابرو به بقیه اشاراتی کرد. آن یکی خواست از دلایل منطقی بگوید، گفتم ببین منطق را بعضی جاها مخصوصا در رفاقت باید کنار بگذاری، من اگر جای تو بودم در حال مرگ هم ول نمیکردم بروم رفیقم بماند پشت در بسته...

قضیه چیز مهمی نبود، همه اش هم با شیطنت دوستانه طی و.تمام شد؛ اما همان جمله ام که میخواستم ببینم خودتان کی می آیید بارها به یادم می آید، در شرایط مختلف...

اینکه گاهی خواسته یا ناخواسته آدم کاری میکند یا نمیکند که ببیند آدمهای زندگیش کی به چشمشان می آید؟ کی به دلشان؟ کی به زبانشان؟ و چطور؟ مهم است دیگر. یک بار دیگر هم گفتم... مهم است آدم از چیزهایی مطمئن شود؛ اگر هم از قبل میداند باز بازآفرینی شود.... مهم است؛ شعار ندهیم؛ مهم است واقعن...


۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۵
افرا

من از مردن نمیترسم... 


«وقتی که زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ. وقتی که زندگی شایسته دست رد به سینه مرد گذاشت، پس خوشا مرگ.»

(کلیدر-محمود دولت آبادی)



۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۲
افرا

آدم مگر وقتی کسی را رفیق خطاب میکند از او چه میخواهد؟ همیشه حرمت و اعتبار دیگری برای این کلمه قائل بوده ام. وقتی میگویی رفیق، جنسیت رنگ میبازد، سن و سال رنگ میبازد، نسبت رنگ میبازد، جایگاه رنگ میبازد. تو میمانی و یک انسان در یک عالم بی وزنی که تمام تعلقات در آن بی معنایند بدون هیچ جبر و تعهد الزام آوری، به دنیای یکدیگر وارد میشوید، محرم راز میشوید، مرهم زخم میشوید، چراغ دل میشوید، نردبان صعود هم میشوید، از درس و کارمیزنید که دلگرمی هم باشید....

و مگر رفیق تعریف دیگری دارد که آدمها اینقدر ازش میترسند؟ میترسند پابند شوند! اسیر شوند! میترسند علاقه ی دنیای رفاقت پا بگذارد به دنیای و ا ق ع ی و مختل کند روزگارشان را! چقدر این دنیای واقعی شبیه جهنم میشود وقتی رسیدن به آن معنای بریدن از هر فضای تنفسی میشود... چقدر جهنم میشود که کسی رفاقت از دیگری دریغ کند... چقدر دنیای بی رفیق جهنم وار است... آنقدر داغ که تمام آدم را ذوب میکند!

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۳
افرا

پرنده ی کوچکی نبود، اما پرواز نمی‌دانست. زمینی و خانگی هم نبود. چشمش به دست آدمها و پسماند سفره هاشان نبود اما جای دیگری را هم نمیشناخت، آسمان را هم! از قضا "ایشان" به پرنده ی قصه رسید. فرقی، فرقهایی حس کرد بین این پرنده و پرنده های خانگی و حتی پرندگان آسمانی... خواست دوستش باشد. برایش از آسمان گفت، از انواع پرندگان، از بال زدن تا پرواز، از سیمرغ عطار حتی، از کوه قاف حتی.... از مرغ آمین حتی.... گفت و گفت و دنیای پرنده بزرگ شد... دنیا بزرگ شد، اما پرنده دل به سخن بسته بود. بریدن رشته دوست را به قیمت پرواز تا آن سوی قله ها و ابرها نمیخواست. رسیده بودند به زمانی که "ایشان" فکر میکرد وقت جدایی ست، وقت پرواز است... رفتند بر بلندی. پرش داد پرنده را تا برود سوی افق. اما برگشت و نشست روبرویش، نه که پرواز نداند، نه که بترسد، پرنده دلبسته ی "ایشان" بود، دلبسته ی سخن! تصور روزی بدون حرفهای "ایشان" برایش ناممکن بود... دوباره پرش داد. آمد و نشست روی شانه اش، خواست پرش را به گونه های "ایشان" بکشد تا بلکه غلیان کند حس نگاه داشتن دوست. اما ایشان پیش از لمس کنارش گذاشت تا مباد خلاف منطقـــّــّش عمل کند. دوباره پرش داد... پیش رویش بال بال زد، آنگونه که حس کند پریدن نمیداند، و یک ثانیه بعد سقوط است! اما "ایشان" به ترفند دل نگران نمیشد. پس دوباره پرنده نشست.... گفت <تو مال آسمانی! برو... من زمینی ام. تو با من میپوسی. بالهایت آفت میگیرند. بیکرانگی مال توست نه این فنای مطلق خاکی!>  پرنده گفت <نمیشود با هم بپریم؟ تو که این همه از پرواز و آسمان میدانی بعید است که خودت نتوانی!> "ایشان" گفت <من از جنس تو نیستم. دیده هایم تجربه ام بخشیده اند و تعلیم پرواز داده اندم اما من بال ندارم... من از جنس پرواز نیستم.> 

پرنده دیده بود قیچی پنهان شده ایشان را! قیچی ای که هر شب بر بالهایش میزند و زیر قبا پنهان میدارد تا مباد روزی وسوسه و هوس پرواز به سرش بزند.... اما چرا؟ این همه اجتناب از چه رو؟ فکر میکرد تمام این سالها رشته الفت در گرفته و همانقدر که "ایشان" در قلب پرنده خانه کرده، پرنده نیز جایی از خود دارد در آستان "ایشان"! اما نه انگار این روزگار سپری شده ی باهم...

 دوباره پرش داد.پرنده رفت.... دیگر پیش رویش ننشست...

اما از آن وقت، "ایشان" هرگز از پنجره اش، ندید پرنده ی ساکت روی ستون چراغ را! پرنده تظاهر به رفتن به سوی افق کرده بود اما افق او نگریستن همیشه به "ایشان" بود و مرور لحن کلام "ایشان" در ذهن... کلامی که از او دریغ شده بود... 

افق او نگریستن همیشه به "ایشان" بود ....


۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
افرا
گفت: افرا! میدونی چی آدمو رنج میده؟
اینکه تو حاضری با همه چیزش بسازی، توقعاتتو بیاری پایین تا طرف مقابلت بخاطر انتظارات تو زیاد رنج نکشه، بعد طرف مقابلت هی حرفهای ناامیدکننده بزنه، ضدحال بزنه، حالگیری کنه با حرفاش، بعد قلبت به درد میاد که میبینی این همه کوتاه اومدی که آرامش داشته باشی آرامش نداری که هیچ طرف مقابل هم قدرشو نمیدونه و هی ساز خودشو میزنه...
فقط گفتم هووووووم... میفهمم

با خودم میگویم: میدانی وقتی که لبخندی که دوست دارم را جواب نمی گیرم، وقتی کلامی که دوست ندارم را جواب میگیرم، وقتی که حسی که دوست دارم را دریافت نمیکنم لحظه ای یخ میکنم، باز گُر میگیرم... بعد در خود حکم میکنم که حق نداری به دل بگیری... آدمها آزادند. آدمها حق دارند کسی را دوست داشته باشند یا نداشته باشند، پیش کسی بمانند یا نمانند، به رضایت کسی که دوستشان دارد اهمیت بدهند یا ندهند... اینکه تو دوستشان داری در تو حق، توقع و انتظار نباید ایجاد کند... این تلاش دموکراتیک در قلبم، میتراشدم... خش می اندازد به تمام جوارحم.. یک جاهایی دلم میخواهد آنارشیست باشم، هرج و مرج به پا کنم. قیدهای درونم را دور بریزم، بی پروا شوم، اعتراض کنم، بخواهم، بتازم، بگویم... دیکتاتور شوم و حکم کنم که مرا بفهم، مرا باور کن لعنتی...



پ.ن: چه میکنه سیاوش با من ... چه میکنه؟
خسته از خستگیای این دل وا مونده
خسته از تو که خیالت پیش من جا مونده
خسته از پرسه تو شهری که همش آواره
بی تو زیر آسمونی که یه بند میباره
به همین سادگیا نیست از تو دل کندن و دوری
چه سبک پر زدی از من تو بگو آخه چجوری
تو چجوری غم این خستگی از یادت رفت
حسرت روزای رفته همه از آهت رفت
من چجوری به تو و عطر تو بیمار شدم
تو که رفتی عطر بارون شب همراهت رفت
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
افرا

آدم هوس چیزهایی که مزه اش را نچشیده هرگز نمیکند، ولی بعد از اینکه یک بار مزه نعمتی را چشید آن وقت دیگر محرومیت از آن مشکل است. برای اینکه آن وقت آدم خود را به داشتن آن نعمت ذی حق میداند...
زندگی کردن با ژولیا و سالی به معتقدات رواقی من لطمه میزند. آنها از کودکی هرچه خواسته اند در دسترسشان بوده است، آنها سعادت را حق خود میدانند، به نظر آنها آنچه را دلشان طلب کند دنیا مدیون آنهاست - شاید هم واقعا همینطور است برای اینکه دنیا این دین را قبول دارد و در ادای آن کوتاهی نمیکند، ولی این دنیا از روز اول ثابت کرده است که به من دینی ندارد. من حق ندارم بدون اعتبار قرض کنم، برای اینکه یک وقتی دنیا حق مرا نمی‌شناسد و.رد میکند...

بدون شک بابا خوشی ها عادلانه تقسیم نشده....

*******

من از مردمی که می‌نشینند و رو به آسمان می‌کنند و چشمها را در چشم خانه می‌گردانند و می‌گویند "خواست خدا چنین بوده است" در حالی که یقین دارند چنین نیست خیلی عصبانی میشوم.
افتادگی یا تسلیم و رضا یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید علامت سستی و درماندگی است. من پیرو مذهب زنده تر و مبارزتری هستم.


شاید دونفر که با هم جور هستند و در مجاورت یکدیگر سعادتمندند و وقتی از هم جدا میشوند احساس تنهایی میکنند نباید اجازه دهند چیزی بین آنها جدایی بیاندازد...


۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۲
افرا

ظرفها را که شستم، قدری پودر رخشا توی سینک ظرفشویی ریختم تا براق و تمیز شود، مشغول تمیز کردن بودم که پیچ از سرچاهک یک طرف سینک جدا شد! هرز شده بود انگار، هرچه کردم باز نشد تا پیچی جایگزینش کنم و مجبور شدم به همان حال رهایش کنم، دستی به سر و روی حال کشیدم، اتاق را هم. نوار کاستهایی که چند شب پیش قولش را به مادر داده بودم پیدا کردم و با ضبط صوت بردم توی اتاق پیشش. نوارها صدای آوازخوانی پدرش بود، باباجلال و مادربزرگ پدری ام، مادرجواهر که درواقع خواهر و برادرند به همراه باقی بزرگان فامیل. این رسمی بوده بین کردها که گاهی که دور هم جمع میشدند "مَه زِن" های (بزرگان) فامیل به آوازخوانی میپرداختند. لابد حالا در تنهایی با شنیدن صدای پدرش دارد گریه میکند. مادرم تنها کسیست در خانواده اش که پدرش را عاشقانه ستایش میکند و دوست دارد. بقیه از او خاطره خوشی ندارند یا حتی خاطره ای ندارند، اما مادر بعنوان بزرگترین فرزند خانواده شیفته ی اقتدار و جبروت و جدیت پدرش بوده و بشدت هم از او تاثیر گرفته. همینطور که مشغول ضبط و نوارها بود، رفتم با موهای باز نشستم روبرویش که ببافد موهایم را، این چندمین بار است که اخیراً سراغ بابا یا مامان میروم تا موهایم را ببافند بعد سالها.......

 از دیشب باد شروع شده و ابرها در تکاپویند.... تا یک ونیم که وسط چت رفیقی خوابم نبرده بود، صدای باد در گوشم بود و پنج و نیم با صدای باران تند بیدار شدم و خجالت زده از اینکه بین دردودل رفیقی خوابم برده... هرچند آخرش بود اما دلم نمیخواست بی خداحافظی کلام قطع شود. بهرحال سلام و خداحافظی کلمات عزیزی اند در صحبتها... وقتی نباشند چیزی از گفتگو ناموزون است انگار، بی سر وته..... باید هر چیزی را به خوبی به پایان رساند، با تسلا، با آرزو.... بد رها کردن حال خوبی نمیدهد به آدمی......

صدسال داستان نویسی ایران را و نویسندگان پیشرو را چپاندم توی کیفم و زدم بیرون، باز برای چندمین بار در این اواخر مسیر دوم اتوبوس را پیاده طی کردم، چهارراه ها را پشت سر میگذاشتم و خودم را به وضوح میکشاندم از پی خودم! دو آهنگ در گوشم زمزمه میشد و قطره های اشک در چشمم...یکی از سیاوش قمیشی، دیگری از یاسمین لوی

روزگار تلخی ست... روزگار تلخی ست... فکرم انقدر سرشار است که نمیتوانم درد اصلی را تشخیص دهم


۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۹
افرا

مسیرهای اتوبوس مشهد زیاد خوب نیست، بنظرم خیلی کوتاه و بد طراحی شده اند؛ البته شاید شهرهای دیگری هم اینچنین باشند و این امری طبیعی باشد بخصوص برای شهرهای بزرگ. اما بنظرم برای اغلب آدمهای اتوبوس سواری که تقریبا هرروز در رفت و آمدند سخت باشد که برای هرمقصد دو یا سه بار اتوبوس سوار شوند. مثلا کتابی در کتابخانه دانشگاه موجود نباشد و مقصد بعدی کتابخانه بزرگ و مرکزی شهر باشد: آستان قدس. از خانه تا حرم بین ۴۵ دقیقه تا یک ساعت وقت میبرد. و وقتی کتابی در لیست کتابخانه موجود باشد اما به امانت رفته باشد کافی ست تا بگویی این آفتاب و این گرما... آمدن بی بهره؟ آن هم با دهانی که روزه نیست اما باید خشک باشد.... برای رفتن از حرم به میدان تقی آباد پای پیاده فقط یک ربع یا بیست دقیقه راه است و اتوبوس مستقیمی برای این مسیر کوتاه وجود ندارد، بنابراین پیاده میروم تا بلکه روزم با سپری کردن با مردم و بعد در کتابفروشی بی بهره نماند.... میروم "آبان" آقای خواجوی هست و همه ی فروشنده های جوانش، و بخصوص تورج. پسر کرمانشاهی خوش فکر و کتاب باز... حرف که میزند آدم از خودش میپرسد کتابی هست که او نخوانده باشد؟ کسی هست که نشناسد؟ چندسالش است که این همه وقت کرده بخواند و بداند. گفت از مندنی پور چیزی خوانده ای؟ گفتم نه. "شرق بنفشه" را باز کرد و شروع کرد به خواندن... نگاهم به قفسه کتابها بود و میدوید بین کلمات روی جلدها. که جنس جمله ها کم کم ذهنم را از پرسه زدن بازداشت، نگاهم از اطراف متمرکز شد روی صفحه باز کتاب و چهره تورج. جملات دلنشین بود و راغب. مجبور بودی لبخند بزنی و بعد بستن کتاب حتما بگویی چه خوب بود... 

اما کتاب را نخریدم! گفتم عادت ندارم کتابی بخرم و نخوانده بگذارم توی کتابخانه. میدانم بخرمش اسیرشم... و حالا فقط متمرکزم روی تمام شدن پایان نامه. بزودی برمیگردم و میخرمش...

ساعت سه و بیست دقیقه بهار پیام داد و وقتی سرمان را از روی گوشی برداشتیم ساعت هفت گذشته بود، یادم نمی آید آخرین باری که چت طولانی کرده ام کی بوده، یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ فکر میکردم چه تنها شده ام... تنهایم کرده اند کسانی؟ 

تازگیها حرفهای محرکی میزند، نمیخواهد توی فکرهایم بپوسم. میگفت: افسانه چهار سال پیش با افسانه الان یکیست؟نه اصلا... افسانه به خاطر کتابها و فیلمهایی که خوانده ودیده طی چهار پنج سال خیلی تغییر کرده.. افسانه دچار شده.. دچار خودگفتاری... دچار نشخوار فکری.. دچار هجمه فکری... افسانه طرز فکرش از سنش خیلی بالا زده... میگفت این بزرگ شدن نکند تعادلت را بهم بریزد. دیر به فکر بیافتی میبینی که به قهقراه رفته ای...

از رفاقت گفتیم، گفتم از اینکه وقتی میگویم شناخت مهم است یک رویش برمیگردد به شناخت خود و او درقبال هم، با پذیرش امکان اشتباه از سوی هر آدمی، برخی آدمها بعد از اشتباه، یا بعد از آشکار شدن یکسری تفاوتها یا تضادها باز برایت همان آدم پیشینند، اما فقط یکسری. وقتی شناختی کسی را که خطایش باعث نمیشود حنایش بی رنگ شود پیشت آن وقت بدان رفیق است... رفیق راه...

از آفت حرفهای غیرمستقیم گفتیم و کنایه ها. چیزی که خودمان هم گاهی دچارش هستیم. و چه خوب میشود که شفاف حرفهایمان را بگوییم..... واقعا دلم میخواهد بگویم... 

از چیزهای زیادی حرف زدیم و حالا من نشسته ام به کتاب خواندن! فکر میکنید چه کتابی؟ Daddy Long Leg :) نتوانستم  از خریدنش اجتناب کنم. حتی با فکر کردن به پایان نامه! لذت بخش است خواندن نامه های جودی ابوت، وقتی بسیار حرفهایش از جنس توست. شاید من هم مثل او بیست تا بیست و پنج سالگی ام را به دو خواندم و دیدم و هنوز فکر میکنم چقدر عقبم. بدم نمی آید شروع کنم به نوشتن برای بابالنگ دراز زندگی خودم. شاید اینی که نوشتم خودش نوعی نامه باشد بابالنگ دراز عزیزم.

پ.ن: یک پیام از یک شماره ثبت نشده همین حالا آمد. نوشته سمیرا هستم. شناختی؟ معلوم است که شناختم. اما اگر باز بعد مدتها میخواهی کنفرانس پنبه ریز برایم بگذاری بیخیال دختر، در این مدت اسیر چندنفر شده ام. چطور بگویم من آدم سخنرانی برای کاسبی نیستم! بلدش نیستم. حالا تو بگو سودش صدمیلیون! از من برنمی اید. الان هنوز آن سی دی که به زور رفت توی کیفم را نگاه نکرده ام، پسش هم نداده ام. واقعا این پنبه ریز چکار دارد میکند؟ حس خوبی بهش ندارم. 


۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۷
افرا

دلِ نازک یعنی دلی به باریکی تار مو که هر واژه نه چندان نرمی از رویش ریزش کند و دل را با خود هُری بریزد کف جان! دلِ نازک گاهی اختیاری نیست! آهنین هایش هم گاهی نازک میشوند! آهن نازک، آهن گداخته، آهن بُرّان... چند واژه ی نرم میطلبد و کمی گرما! دلگرمی که می‌گویند فکر میکنی چیست؟ آهن گداخته که آب یخ بدترش میکند، لطافتی گرم میخواهد! نه آتش و نه یخ.... یک گرمای مطبوع! متعادل... واژه هایی که این ویژگی را در خود دارند کم نیست. مهم نحوه ادا شدنشان است...

آدمها را رها نکنیم به حالی که خودشان هم نمیدانند چیست و از چه روست... آتش علو بگیرد جانی را، جانهایی را خاکستر میکند... دل نازک که جرم نیست! یک اتفاق است... گاهی میافتد...

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲
افرا

بنویس برایم. انگار که من لال شده باشم، انگار که نشنوم، انگار که به مرثیه فراموشی مبتلا شده باشم... چه مینویسی برایم؟ رهایم میکنی با گوشی که نمیشنود، زبانی که نمی‌گوید، ذهنی که در یاد هیچ ندارد؟ اما قلبی که جوری عجیب می‌تپد و چشمی که با نگاه‌هایی قریب است و با نگاه‌هایی غریبه؟ فقط خواندن در ذهنم مانده. به یادم بیاور همه آنچه قلبم به خاطرش این شکلی می‌تپد. شاد و غمگین توفیری ندارد... برای یک دختر آلزایمری که نه میگوید و نه میشنود چه مینویسی؟ وقت داری برای رفیقت بنویسی؟ من نامه دوست دارم....... میدانی که؟

۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۱
افرا

راست می‌گوید. این حس چیزی شبیه بی تعلقی ست. پایت به هیچ کجا بند نیست. هیچ بندی هم انگار به قلبت نیست اما همه ی بندها به پایت قفل و زنجیرند. به روزمرگی تن دادن بهتر است تا به آغوش وحشت یک تغییر بی رغبت رفتن! ترس داوم روزمرگی تحمل پذیرتر است تا شکست و پشیمانی. من آدم پشیمانی نیستم. اما میدانم یک شکستهایی هستند که فریاد پشیمانی شان از تمام جوارحت برمیخیزد حتی اگر به لب نیاوری. چند روز پیش به کسی گفتم خودِ سوال "که چی؟" یک نتیجه ی تلخ است، که نیاز به جواب ندارد. اما میدانم پشیمانی هایی هستند که شبیه بن بستند، حتی سوال "که چی؟" هم بهشان نمی آید...

تلخ است حتی فکر و تصور اینکه آنچه میخواهی یا آنچه "شبیه" آنچه میخواهی است از تو دور شود، مثل سایه ای گریزان....

بی تعلقی یعنی همین... امروز و اینجا و اینها مال تو نباشند... تو مال آنها نباشی...


پی نوشت: اهل درس خواندن در کتابخانه نبوده ام هیچ وقت. همان وقتهایی هم که پیش دانشگاهی بودیم و با لیلا یک ماه بین پایان امتحانات و کنکور را میرفتیم کتابخانه اغلب به درس خواندن نمیگذشت. مجموعه حاتمی که ما راهنمایی و دبیرستانمان را در آن گذراندیم مجموعه مجهز و بااسم و رسمی بود. یک کتابخانه و سالن مطالعه بزرگ، سالن ورزشی و آمفی تئاتر بزرگ. کمتر مدرسه ای حتی در همین زمان در مشهد به پای حاتمی میرسند. مسوول کتابخانه از دست حرف زدن من و لیلا عاصی میشد. اما ما دخترهای کوچه و خیابان نبودیم که بتوانیم همه نوجوانیمان را در جایی جز مدرسه باهم نفس بکشیم. مثل همان دوره لیسانس که باز هم جوانیم را جایی جز دانشگاه نفس نکشیدم، کمتر از بیست واحد بر نمیداشتم تا باافتخار زودتر از موعد درسم را تمام کنم و همین هم شد. اما بعد آن با لیسانس علوم سیاسی فرصت خاصی انتظارم را نمیکشید. و لیسانس وصل شد به فوق لیسانس. و ترمهایی که در کارشناسی نرفتم در ارشد با کشدار شدن پایان نامه ام جبران شد. این روزها میروم کتابخانه، بخش مرجع، چون برای استفاده از پایان نامه ها ملزمی به حضور در کتابخانه و خارج کردن منابع ممنوع است. یکنواختی سالن مطالعه برایم کسالت بار است، وقتی مرد کتابدار پشت مانیتور خوابش میبرد و من از گرد و خاک نشسته بر آن همه کتابهای عزیز سرفه ام میگیرد... توی آن فضا نمیشود با کتاب معاشقه کرد...

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
افرا

مهم است که حس کنی مهمی

مهم است که حس نکنی اهمیتی نداری برای آدمهای زندگیت...

مهم است که بفهمی و بفهمانی چقدر مهمی و چقدر مهمند...

زندگی ما آدمها به هم گره خورده...

مهم است که ارزش واقعیمان را نزد آدمهای مهم زندگیمان بدانیم...

مهم است که آدمها بدانند چقدر برایمان مهم است میزان اهمیتمان نزدشان...

شعار ندهیم...

مهم است واقعن...

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
افرا

سمت چپ لبم ردّی هست که آنچه سببش شد را هیچگاه در یاد نداشته ام. آنقدر خاطره اش تعریف شده که در ذهنم تصویرسازی شده: هیچ کس خانه نبوده جز دختری و تنها برادرش، عقیل خواسته به افسانه دوچرخه سواری یاد دهد، رهایش که میکند تا خودش پا بزند، میافتد و لبش شکاف میخورد... بچه که بودم دوستش داشتم این رد را، حالا هم؛ اما آن وقتها بیشتر بخاطر شباهتی که حس میکردم با لبهای دخترهای کارتونی که همیشه گوشه‌شان میدرخشید...

قصدم خاطره گویی نبود. قصدم آن ردّی بود که منشأش در خاطرم نیست، اما خودش هست... مثل بسیار نشانهای دیگر... رد و نشانه هایی هست که گاهی نمیدانی کی بر جان نشسته. هیچ خاطره ی روشنی ازشان در یاد نداری. اما وجود دارند... شده ندانی چه شد که مهری بر دلت نشست؟ یا مهری از دلت رفت؟ اعتمادی حاصل شد؟ یا اعتمادی زدوده شد؟ ندانی نفرت از چه روست؟ و محبت از چه رو؟

نشانه ها می‌مانند آدمها ... گاهی بی منشأ خاص اما آنقدر ماندگار و سفت و سختند که جایگزینی بر جایشان نشستنی نیست. مثل وقتی که در تعریف کسی جز "خوب" کلام دیگری نداری در حالیکه خاطرات تلخ و شیرین بسیاری در ذهنت دارد اما آن تلخها نتوانسته باشند که در تعریفش دگرگونی ایجاد کنند...


پ.ن: دست منو بگیر... حالم جهنمه.... الان تلویزیون داشت میخواندش قبل اینکه بخواهم بنویسم مهربانی میخواهم، سنگ صبور، دستی که سفت دستم را بگیرد به اطمینانِ بودن... دلگرمی دادن هیچ آدمی مثل دیگری نیست. معلوم نیست کدامشان چه زمانی کارساز است... اما چیزی که امیدبخش است تعداد تلاشهایی ست برای نجات سدی که در شرف شکستن است یا سرزیر رفتن....


۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۷
افرا

از سیب نوشته بود که همیشه هست و بودنش چه بی ارزش است برای آدمها، چون که نوبرانه نیست هیچگاه، همیشه در دسترس... تشبیهش کرده بود به برخی آدمها و آخرش پند داده بود نوبرانه بودن را... نوشتم چقدر تلخ... یک کلیپ فرستاد و گفت این برای جبران تلخی... نوشتم دیوونه. نوشت من که مردم از خنده. نوشتم سخت خنده ام میگیرد. نوشت خنده دونت پاره شده؟ نوشتم احتمالا. نوشت چیزی شده؟ نوشتم نه ولی دلم میخواد چیزیم بشه. نوشت مثلا؟ نوشتم مثلا برم تو کما. نوشت تو کما هستیم خبر نداریم. چی شده؟ نوشتم میای یه روز ببینمت؟ نوشت با جون و دل. کی و کجا؟ 

قرار گذاشتیم. صبحش کتابخانه رفتنم تبدیل شد به کتابفروشی  رفتن. و کتاب خریدن تبدیل شد به نشستن در کتابفروشی و یادداشت برداری از کتابی که منبع خوبی برای پایان نامه ام میتوانست باشد... همزمان مرد کتابفروش که دوست خوبی ست تارش را برداشت، چوب مضراب را هم؛ و شروع کرد به نواختن. همزمان مینوشتم و او مینواخت که رسید به مرغ سحر و زمزمه های من هم خلط نوا شد... ای خدا ای فلک ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن....

و ظهر شد و قرار من و دوست. دوستی که مثل خودم سخت نیست. میتواند نشستن روی یک نیمکت حاشیه پارک را تبدیل به خاطره ای دلنشین کند.... انگار آن شب یک مکالمه کوتاه در گرفت تا من او را انتخاب کنم برای اعتراف..... حرف زدن از حس هایم، از وحشتهایی که کسی نمیداند هست ولی هست. از گله هایم. از آدمهای زندگیم.. گفتم از اشتباهات نکرده ام. گفتم که پشیمان نیستم. گفتم از اینکه دلبستگیهای نوجوانی ام شبیه نوجوانها نبود پشیمان نیستم. گفتم از نداهایی که جواب نگفتم و نداهایی که خود ندادم پشیمان نیستم. گفتم از ابن کنترلی که مادام بر احساس و بر نیازم داشته ام پشیمان نیستم. 

و گفتم اما که گاهی میترسم نکند دوست داشتن را بلد نیستم. از خودم میترسم گاهی وقتی شبیه هیچ کس نیستم. وقتی حتی توی رفیق شبیه تر از هرکسی به من هم دغدغه ها و عادات و علایقی داری که با من بیگانه ست... و حتی میترسم از این ترسم که نکند شبیهم کند به همانچه که بیگانه ست از من...

وقتی توی نمازخانه دراز کشیده ام که چندلحظه استراحت کنم و صحبتها آنقدر منزجر کننده اند برایم که بیخیال استراحت میشوم، مقنعه ام را میپوشم پ میزنم بیرون. وقتی خیابان را هندزفری در گوش و کتاب به دست گز میکنم و دوستی به رویم می آورد جدایی ام از محیط را... وقتی به پوچی خیلی چیزها میرسم... وقتی سرخورده میشوم... و وقتی امیدهایم کمرنگ میشود و وقتی گره های جدید به رشته ام میخورند و وقتی نورها کمسو میشوند و وقتی شانه ای نیست و وقتی خودم را تنها کرده ام ....

از خودم میترسم حتی وقتی پیشش اعتراف ها کردم.... 


دلم دریاست ساحلها کجایید 

دلم ره جوست منزلها کجایید 

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۳
افرا

از نزدیک شدن یک سری آدمها به خودم یا کسانی دیگر میترسم. منظورم از نزدیک شدن آن دسته ایست که چیزی در تو مجذوبش کرده و اویی که دچار نوعی از خودگریزی، از خودبیگانگی یا حتی ازخودبیزاری ست به سمت شبیه تو شدن پیش میرود. درونش تضاد را حس میکنم، کشمکشی که سعی دارد حرف تو را علیرغم عقاید خودش بپذیرد. تقلا میکند نظرت را در هرباره ای بداند، حتی عاداتت را میخواهد که تکرار کند و من از همین میترسم. اینکه تو خود هنوز به ثبات ذهنی نرسیده باشی و مشغول شکیاتت باشی و ناشناخته های زندگی ات. اینکه باورهایی که بدست آورده ای یا حتا باورهایی که از دست داده ای در طی زمان برایت رقم خورده باشد و مبدا مشخصی نشود که برایش یافت. اینها چیزهایی نیستند که یک نفر از راه برسد و به سودای درستی راه تو به راهت قدم بگذارد. ناراحت کننده تر آن وقتی ست که میدانی و یقین داری که باورهای خودش سر جایشان هستند و فقط تلاش میکند تظاهر کند به قبول باورهای تو. و از قضا فقط یک سری عادات ظاهری ات را سعی در تقلید میکند! بسیار دیده ام آدمهایی که کسی را تحسین میکنند و بخصوص شیفته مقبولیت جمعی اش میشوند و مثلا اینکه آن فرد حدودی از مرزهای کلامی را در سخن گفتنش نادیده میگیرد را بعنوان شگردی برای شبیه او شدن و به تبعش مثل او مقبول شدن اتخاذ میکنند. یا در تغییر نحوه پوشش هم همینطور. یا هر رفتار ظاهری دیگری...

از تکرار مدام جمله "راست میگی" اش میترسم، وقتی خودم به راستی نظرم اطمینان ندارم و برایش چندبار نسبی بودن همه آنچه میگویم را هم بازگو کرده ام.

این میشود که این روزها میترسم. از نزدیک شدن چندنفر به خودم و عده ای دیگر... 

پ.ن: در چندروز گذشته چه خواندم، چه دیدم و چه کردم...

-"تنگسیر" صادق چوبک را خواندم که خوب بود و یک روایت اقلیمی از آن دست که بیشتر مورد مطالعه من قرار میگیرد است. روایت سر به ناعدالتی فرو نیاوردن و حق را حتا به زور و به قیمت جان، ستاندن....

-"اطلس ابر" برادران واچوفسکی را هم دیدم که یک فیلم سه ساعته با گریمهای سنگین فوق العاده، و موسیقی متن و جلوه های ویژه ی بسیار زیبا. محصول ۲۰۱۲.

روایتی بهم پیچیده از شش زندگی مربوط به دوره های زمانی مختلف از۱۸۰۰  و دوره نظام برده داری سنتی تا ۲۱۰۰ سئول مدرن و برده داری مدرن و تا ۲۳۰۰ و زندگی در سیارات دیگر.

روایت وابستگی زندگی افراد به یکدیگر حتی در زمان و مکانهای متفاوت، روایت شکستن قاعده ها، روایت انعکاس رفتارها در طبیعت، روایت معنویت، مبارزه برای حقیقت، روایت امید...

فکر میکنم تعریف کردن داستان از ارزش آن می‌کاهد، اما اگر کسی به سبک فیلمهای اینچنینی علاقمند باشد و بازی فیلم با ذهن طی سه ساعت را خواهان باشد نباید این فیلم را از دست بدهد.

-موسیقی جدید قابل توجهی نشنیده ام. فقط چشم بستم و بسیاری از آهنگهای گوشی را پاک کردم... دلم چند موسیقی جدید و خوب میخواهد از آن دست که آدم را دوباره و چندباره به شنیدن خود بکشاند... اگر دارید به من معرفی کنید که تشنه ام...


۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
افرا
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۳
افرا

تاری در سرتاسر وجودم تنیده ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهایش.... فقط نگاه که میکنم تو را میبینم که روی سطحی نامرئی در وجودم ساکنی همچون موجودی معلق! 

عنکبوتها نقل مکان که میکنند تارهایشان را با خود نمیبرند، تار جزئی از آن وجودی میشود که دورش تنیده شده... تار برای آن وجود است نه برای عنکبوت... و عنکبوت حتی اگر رفته باشد هم چیزی را به اسارت خود در آورده . ردی از خود بجای گذاشته... عنکبوت ها در عشق خطرناکند! مثل آن گونه بیوه اروپایی اش که بعد وصال، جفتش را میخورد و خودش هم دیگر هیچوقت به هیچ مرد عنکبوتی دیگری نزدیک نمیشود!

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۱
افرا

۱. باز مرگ هنرمند جوان، آن هم از نوع خودکشی. هادی پاکزاد را بهیچ عنوان نمیشناختم، هیچ آهنگی هم حتی از او.نشنیده بودم و هیچ اسمی هم. به یمن انعکاس گسترده خبر رفتنش در فضای مجازی فهمیدم خواننده راک بوده و از قضا مشهدی. توی فیس بوک اسمش را سرچ کردم و در صفحه اش دیدم که اهل نوشتن هم بوده، لینک کانال تلگرامش هم زیر یک پستش بود که وقتی بازش کردم دیدم فورواردی از یک کانال جدید در آن هست به اسم هادی عزیز که احتمالا از این به بعد به خاطره بازی با نام او می‌پردازد. زیر یکی از پستهای سهند ایرانمهر کامنتی بود که نوشته بود حیف که مردم اونطور که باید نشناختنش و قدرشو ندونستن. کاش هادی هم کلاه و عینک داشت!

بلافاصله یاد برنامه چندشب پیش رامبد جوان افتادم، رامبد تعدادی از افرادی که خود را بدل مرتضی پاشایی کرده بودند را بین تماشاچیانش جای داد. و آنها را به چالش کشید. اینکه چرا با پوشش جوانی که دیگر در بین ما نیست سعی در جلب توجه دارند و این حتی در مورد پسربچه شش ساله هم اتفاق افتاده بود! میپرسید چرا خودتان را به شمایل یکی از کمدین ها در نمی آورید؟ من هم به سوالهایش جواب میدادم. گفتم خب معلوم است که هدف همین جلب توجه است. مرگ مرتضی تلخ بود. مردم با چهره عجین با سرطانش بیشتر آشنا شده بودند و جوان اسیر چنگال سرطان و مرگ شدن نوع تلخی از مرگ است. کسی چیز زیادی از او نمیدانست، رامبد راست میگفت نمیتوان اسم اسطوره روی او گذاشت. اما حقیقت این است که اینچنین رفتن اثر خاصی میگذارد حتی روی کسانی که شناخت زیادی از او ندارند. و بخشی از دلیل کار کسانی که خود را شبیه او در می آورند مربوط به خاص بودن پوشش اوست که منطقی هم نیست بنظرم. واکنش احساسی پدر مرتضی هم به رامبد بنظرم میتوانست با صبوری و تفکر بیشتری صورت بگیرد.

اما برگردم به هادی پاکزاد که هیچکس اطلاع دقیقی از انگیزه مرگش ندارد. رگش را زده! جالب است که انتقاد از خودکشی برای عده ای که امثال هدایت و کافکا و.رومن گاری را به این عمل میشناسند و بنوعی عمل بزرگان و کسانی که از عصر خود بیگانه و حتا شاید فراتر رفته اند تلقی اش میکنند؛ ممکن نیست! از آن طرف عده ای هم میگویند اینطور آدمها را نباید در قبرستان دفن کرد! نه رد میکنم و نه ستایش. خودم به دوستی گفتم فکر مرگ در لحظه های ناامیدی به خیلیها دست میدهد، اما فرق است بین آدمها و آستانه تحملشان و اینکه در لحظه از پس خود بربیایند یا نه! آنچه بعد هربار شنیدن خبرهای این چنینی مشغولم میکند افزایش آمار مرگهای خودخواسته است. چه آنها که در اخبار رسمی منعکس میشوند و چه آنها که زیرپوست شهر من و شما از آن مطلعیم. گاهی فکر میکنم گریختن و حتی غارنشینی شجاعت مندانه تر است تا خودکشی! حتی اگر طاقتت طاق شده نوع دیگری از زندگی را برای خود میشود رقم زد حتی با کاری ضدعرف و خلاف منطق.... بهرحال راه بسیار است و اراده و توان آدمی انگار اندک

۲.عکسی که شادی صدر منتشر کرده عین بی حرمتی و نقض حرفهای خودش است. آدمی که در یادداشتش دم از ازادی عقیده میزند چرا باید تصویر به سخره گرفتن عقاید دیگران را در فضای عمومی منتشر کند؟! این عین قلقلک دادن احساسات آدمهاست و عبور از خط قرمزهایشان. هر آدمی ازاد است به چیزی عقیده داشته باشد یا نداشته باشد. استفاده از یک همچون بالش مضحکی واقعا دلیلش چیزی جز زبان درازی به مذهب قشر وسیعی از جامعه است؟ آیا از نمادهای سایر ادیان هم استفاده اینچنینی میکند؟ اصلن زیبایی دارد چنین کاری؟ تاسف بار است که افرادی که اندک شهرتی دارند و سعی دارند خود را در میان روشنفکران جای دهند چنین افکار تهوع آوری را در ذهنشان حمل میکنند. و خنده آورتر تضاد نوشته و تصویرش است. آزادی عقیده؟؟؟؟ باید ریش خند، نه زهرخند زد به چنین آدمی. یعنی توی یکی از کتابهای آن کتابخانه بزرگی که جلویش لم داده روی عقاید یک مذهب ننوشته معنی احترام را؟ 

تاسف بار است تمام انچه این روزها در جامعه ام میبینم.

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶
افرا

با خودم داشتم نقشه میچیدم که اگر برخلاف میلم آن مهمانی سر بگیرد، چطور شلخته بنشینم روبرویشان و با غرور پا روی پا بیاندازم و اگر احتمالا صحبتی پیش آمد چطور همه ی پته زندگی ام را که چیزی جز یک دنیای ذهنی با قاعده های مخصوص به خود و معادلات نسبتا حل شده نیستند را روی آب بریزم که البته برای یک همچون خانواده ای عین مرزشکنی و عرف گریزی محسوب میشود.

وقتی سر ناهار پدر گفت که قرار است بیایند و بعد معلوم شد که سربه سرم گذاشته و گفت: تو اگر اینطور از کوره در نروی و خوددار باشی من هوایت را دارم. حواسم هست. کسی قرار نیست بیاید. آرامِ آرام شدم... الان که میخواهم بخوابم حسابی به خودم رسیده ام. یک حمام حسابی و موهایی که مرتب شانه شده، بلوز نارنجی که بعد مدتها از کشو در اوردم و اتویش کردم و با دامن سبک سورمه ای زیرزانویی پوشیدمش. اتاق را مرتب کرده ام، کلی برنامه ریزی کرده ام و طی یک هفته کلی کار برای خودم پیش بینی کرده ام. 

انگار باید سایه ی یک زندگی خلاف میل بر روزمرگی این روزهایم میافتاد تا خودم به خودم سامانی بدهم.... به اینکه باید خودم آستین بالا بزنم پی پیروزی بر سرنوشت محتومی که اغلب نصیب آدمهای روزگارم می‌شود. 


پ.ن: کتاب بابالنگ دراز در بازار مشهد نایاب شده! یک.نسخه اش را آبان داشت با جلد گل گلی و صفحات آبی و قطع جیبی. گفتم نمیخواهمش. گفت چرااا به این قشنگی. گفتم کتاب باید جلد اصلی خودش را داشته باشد، با صفحات ترجیحا کاهی و نخودی یا سفید. به شاگردهایش نگاه کرد گفت این هر وقت میاد رو یه چیزی کلید میکنه. ولکنم نیست. جز اونم هیچی برنمیداره.

یک نسخه هم میم داشت. کهنه ی کهنه. از آن بوهایی که دوست دارم. ولی ورق که زدم آن وسطها چندصفحه ای نبود. بنابراین کتاب بابالنگ درازم الان آرزوست. خانم کتاب بهاران با لبخند همیشگیش گفت چطور یاد این کتاب افتادی؟ بخاطر جودی؟ گفتم نه اتفاقا، بخاطر بابا....... 


۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷
افرا

دیروقت رسیدیم به خانه.یک نگاه سرسری به تلگرام انداختم بی آنکه پیامها را باز کنم. فقط پیام دوست جانی جلب توجه کرد و پیام را خواندم. نوشته بود: "عشق کردی برای حسینی... عجب اتفاق خوبی بود برای امشب." بااشتیاق و تعجب رفتم کانالها را چک کردم که بله... شهاب حسینی نخل طلای بهترین بازیگر مرد را برده. خوشحال کننده بود بسی. آن هم برای کسی مثل شهاب حسینی که شایسته این موفقیت هم هست.

اینکه من در بین هنرمندان از همان نوجوانی هم شیفته ی چهره شان نبودم از آن رو بود که فکر میکردم وظیفه و عامل جذب هرکس در حرفه اش چیزی جز ظاهرش است. بودند و هستند بسیار چهره های دلربا. اما در بازیگری آنچه اهمیت دارد قدرت فرد در فرو رفتن در نقشهاست و باورپذیری نقش هایشان ورای تیپ اصلی شخصی شان... در بین زنان کشورمان فکر میکنم گوهر خیراندیش از این قدرت برخوردار است، فاطمه معتمدآریا هم... مریلا زارعی هم ...کسانی که بی تفاوت به زیبایی، حرکات طبیعی ای به چهره شان میگیرند و حس نهفته در نقش را به مخاطب منتقل میکنند. اینکه کسانی مثل الناز شاکردوست، شیلا خداداد و نیوشا ضیغمی و محمدرضا گلزار و حسام نواب صفوی عمدتاً روی چهره شان مانور میدهند هم نظیرشان بسیار است.
لیلا حاتمی و ترانه علیدوستی و امثال این دو نفر بیشتر به سبب تیپ شخصیتی شان است که محبوبیت کسب میکنند. لیلا خوب انتخاب میشود ترانه هم... برای نقش هایی که به شخصیتشان می آید . و الحق هم در انتخابهای بجا دلپذیر جلوه میکنند. والا توان بازی آدمی که نیستند را ندارند. در این طیف افراد من هنگامه قاضیانی را هم بسیار دوست دارم. افرادی که به متانت و سادگی درخوری آراسته اند. و شاید مهمترین عامل جذب در میان هوادارانشان همین باشد.
اما بگویم از شهاب. شهاب آدم پخته ای ست، خانواده محور است، ایمان خاص خودش را دارد و حرفه ای ست... شهاب مخاطب را میتواند گام به گام دلبسته خود کند یا از خود زده کند. طی این یک روز که از کسب نخل طلایش میگذرد متنهای زیادی خوانده ام. یکی به جمله آغازین شهاب اشاره کرده بود: الهی شکر غلیظش و اشاره مدام دستان و چشمانش به آسمان. دوستی هم سخنانش را کاملا احساسی میدانست. در مقایسه با دیکاپریویی که بعد جایزه اسکارش از محیط زیست گفت یا کن لوچ که از رسالت امیدبخشی هنر گفت..

شاید بشود گفت که تمام افکار شهاب را در "ساکن طبقه ی وسط" میتوان دید و لذت برد.
یک سکانسی از فیلم معلمش ضرب المثل قدیمی را یادآور می‌شود: پایین رفتیم دوغ بود قصه ما دروغ بود، بالا رفتیم ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین و طبقه پایین آپارتمان او انچه هرروز و شب جذبش میکرد سایه ی پر التهاب رقص زنی جذاب بود. و آنچه بالا بود فقط نوا بود. نوای نی... عارفانه. عجیب. حزن و آرامش توام.
پایین رفت تا به ثبات برسد. رخت شکیل و خوش آب و رنگ به تن کرد و رفت. و در را مردی شیطان گونه به رویش باز کرد که تمام این روزها و شبها به تمثال زنی پشت پرده به رقص او را مجذوب خود کرده بود. برگشت..... و باز حیران و.سرگشته.... رخت از تن کند و تنها به ردایی سفید و راحت خود را پوشاند... (نماد رهایی از دلبستگی های بی معنا) بالا رفت. در باز شد. زنی سپیدپوش و فضایی روحانی و پر از قرار. در را همسر واقعی شهاب برویش باز کرد و همزمان قربانی خواند: باز آی دلبرا که دلم بیقرار توست. این جان بر لب آمده در انتظار توست...
شهاب در این فیلم نقش جوانی سرگشته را داشت. که در پی معنای زندگی خود را در هر کالبدی فرض میکرد و خود را در معرض توصیه هر آدمی قرار میداد تا راه را بیابد. در نهایت آنچه آرامش کرد نمادی بود از عدم تعلقات مادی و عمق عشق که همراه با وفاداری اش به خانواده بود که همسرش را که اصلن در این فیلم نقشی را بعهده نداشت را در سکانس نهایی بعنوان لحظه ی قرار یافتن نشان داد.
عکس روی تیشرت شهاب هم بخشی از اثر آفرینش انسان میکل آنژ بود، همان دو دستی که به سوی هم کشانیده میشوند یا در حال رهایی از همند. دست خالق و مخلوق. لحظه دمیدن روح در آدم و موجودیت مستقل یافتن انسان. که پوستر اصلی فیلم تصویر شهاب با همین تیشرت را نشان میداد.

پی نوشت: یکی از نقشهای خوب شهاب حسینی نقش شهید عباس بابایی در سریال شوق پرواز بود که به حق سریال قوی و خوبی بود. جایزه کن هم همزمان شد با مرگ ملیحه حکمت، همسر شهید بابایی. 
پی نوشت۲: دنیای هواداری گاهی عجیب میشود. همیشه یکسری اشتیاق ها و رویاپردازیهای آدمها در دنیای هواداری برایم غریب بوده. شبیه ستودن نیستند خیلیشان...
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۰
افرا