افرا

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی شرایطی پیش رویت قرار بگیرد که قرار باشد در بازه زمانی نامعلومی، تایم روزانه زیادی را به کاری مشغول باشی، و با بررسی ذهنیت طی دوسه ماه بتوانی حفره های مادی زندگی اقتصادی ات را پر کنی و از آنجا به بعد به چشم انداز کوتاه مدت و بلند مدت فکر کنی و کم کم تجربه کنی همه آنچه را که اطرافیان را هیچ وقت نخواستی به خاطرشان به دردسر بیاندازی...

شاید تناسب زیادی بین جزئیات وجود نداشته باشد، اما در شرایط انتخابهای محدود یکی را باید به ناچار برگزید تا شرایط را از حالت رکود بیرون آورد. 

رویای خیلی از جوانها یک کار روزمره و حقوق بگیری محدود نبوده و نیست، بهترین توصیف برای نسل ما همین است که "کسی که پی فتح خورشید بود، به یه چکه نور راضی شده" و من نمیخواهم راضی باشم، حتی اگر لازم باشد مدتی با همین چکه نور پیش رویم را ببینم... بی آرزویی مرگ است، بهتر است که کم کم تکانی به خود بدهی و برای خود آرزوهای دست یافتنی لیست کنی که به چنگ آوردنشان یک هدف شود و نه یک رویاپردازی صرف.

باید تکانی به خود داد...

۲ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۹
افرا

با لالایی پدربزرگ خوابم برد، با لالایی پدربزرگ بیدار شدم... پدربزرگی که هیچ وقت نداشته ام! بهانه اش شد پیدا کردن یک فایل قدیمی آوازخوانی از دایی حاجی که با شنیدنش مادر هوای صدای پدرش را کرد. رفتم و سی‌دی‌ای که رویش نوشته بود باباجلال را پیدا کردم و پخش کردم... و باز مادر همینطور دست زیر چانه غرق شد توی احساسش به پدرش و گذشته ای که همیشه عاشقانه یادش کرده....

همینطور با صدا کم کم چشمانم رفت روی هم و وقتی بیدار شدم هم او همچنان داشت برای نوه‌اش می‌خواند... خوبی فایل یک ساعته همین است، می‌شود با آن خوابید و بیدار شد...

آوازخوانی در میان کوردها عزت و احترام به دنبال می‌آورد. اینکه در مجالس و مهمانی‌ها بزرگترهای فامیل چه زن و چه مرد در کنار هم می‌نشستند و هر کس "کلامی" (قطعه آواز) میگفته و بدون هیچ ترتیب از پیش تعیین شده ای کسی از جایی کلام را میگرفته و ادامه میداده، یک سنت اصیل و مهم بوده و هنوز هم در خانه فرزندان آنها نوارهای کاست همان هم نشینی ها پیدا میشود.

دایی حاجی بزرگ فامیل که نه، بیشتر، بزرگ کلات، و حتی از بزرگان کوردهای منطقه بود... آن سالها که بساط مدال و تقدیر و اینها برچیده شد و خانه دایی حاجی محاصره شد، بابا جلال پیک میفرستد به همه روستاهای اطراف و دسته جمع میکند برای رسیدن به داد زن و بچه پسرعمه اش. خودش هم شمشیر شبیه خوانی اش را از روی دیوار برمیدارد پیش می افتد و مأموران منتظر بازگشت و دستگیری ذوالفقار را می شکافد و در را می‌گشاید... اصلی‌خان به شوق می آید: بالاخره آمدی جلال....

همیشه با خاطراتی که از گذشته برایم گفته اند کیف کرده ام... و همیشه به این فکر کرده ام که ما چه داریم برای نسل بعد از خود بگوییم؟ نسل بی خاطره ایم آیا؟ نسل خاطره های پوشالی و ارزان؟ ما از خود آوازی برای به ارث گذاشتن داریم؟ ما دیگر حتی زحمت لالایی گفتن برای فرزندانمان را هم نمیکشیم! وقتی قرار باشد نوزادها در گهواره های موزیکال و ویبره دار بزرگ شوند و در کرییر حمل شوند، و آغوش و لمس و نوایی در کار نباشد چه برای آینده می ماند؟!

وقتی کتابهای نسلهای پیشین را میخوانم و میبینم که داستان نویسانش وظیفه محور جامعه خود را با تمام زوایایش به تصویر میکشند و تو فقط داستان نیست که میخوانی، بلکه تاریخ است، جامعه شناسی است، سیاست است، اقتصاد است، فرهنگ است که می خوانی و می آموزی... و نسل خودمان را نگاه میکنم که با وجود شمار زیاد نویسندگانش اما چیز درخوری در چنته ندارند تا بشود به عنوان توشه ای به آنها نگریست برای به یادگار گذاشتن دوران!

۱ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۴
افرا

وقتی داشت از دره مهتاب حرف میزد که جایی ست حوالی طرقبه و من تابحال اسمش را نشنیده بودم و میگفت از برنامه شب پیمایی دره مهتاب وقتی قرص ماه کامل است، یاد دوستی افتادم و اینکه پرسه زدن در شبهای مهتاب آرزوی ثابتش بود! چیزی که رسیدن به آن سخت و دور از ذهن نیست! اما شرایط خانواده های سنتی و اجتماع آن را امکان ناپذیر می سازد. و به این فکر میکردم اگر هنوز مثل آن وقتها با عقیل کوه و دشت رفتنمان ادامه داشت، و هنوز پیوندی با آن دوست وجود داشت، و اگر دره مهتاب را میشناختم و اگر پیش از آن شبی که ماه بزرگترین و رویایی ترین تصویر خود را بر زمین تابانده بود همه اینها در ذهنم همزمان وجود داشتند، میشدم مجوز دوستم برای اجازه خانواده اش که وقتی با من و برادرم قرار باشد جایی برود مسئله ای وجود نداشت!

اما حالا هیچ کدام نیست... و من دوست داشتم قدم زدن زیر سایه مهتاب حسرت هیچ دختری نباشد! و من او را تصویر میکردم که در آن دره مهتابی از همه آدمها فاصله میگیرد و در دره تنهایی خود فرو میرود...


۱ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۶
افرا

با خودم حرف زدم، سعی کردم همه چیز را حل و فصل کنم. حلاجی کنم، تصمیم بگیرم، اراده کنم، خودم را ببخشم و بعد آرام بگیرم و بخوابم .....

آخرش اما کنار گذاشتم این ژست قوی و صبور و امیدوار را، هق زدم و در گوش خودم پچ پچ کردم: چقدر خسته م... چقدر تنهام... چرا هیچی درست پیش نمیره، خوب پیش نمیره ... و از انگشت اتهام آن منِ جدی گریختم که باز پیش میآمد تا خودم را مقصر همه چیز بداند. خمیردندان که میمالیدم روی مسواک سرم را بلند کردم و چشمهایم را دیدم که سرخِ سرخ بودند... گلویم گره خورده همین حالا هم...


پ.ن: وقتی پای یک آشنا یا شاید آشناهایی باز شود به جایی که گه گاه زمزمه های خلوتت را از شر آشناها به پناه غریبه ها میبردی، دیگر همان جا هم انگار از تو دریغ میشود.

وقتی جنس همکلامت عوض شود، جنس کلام تو هم عوض میشود و همان چندکلمه هم دیگر میماند تنگ دل خودت.

جهان تنگ و تنگ تر می‌شود وقتی زمان برای تو پیش نمیرود. وقتی .........

۱ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۷
افرا

دیروز روی برخی تصاویری که تلویزیون از خیابانهای جمعیت‌پوش تهران نشان می‌داد، موسیقی فیلم بادیگارد پخش می‌شد. و قسمتی از فیلم در ذهنم مرور شد، همانجا که در اتاق صحنه آن حادثه تروریستی بازسازی میشود و حیدر مجرم شناخته میشود که خوب ادای تکلیف نکرده و آنطور که باید خودش را فدای شخصیت نظام نکرده!

حیدر میگوید: "من اگر قرار باشه عزیزترین سرمایه‌مو، یعنی جونمو فدا کنم، باید وجودم دلیلشو قبول کنه... من بعد این همه سال محافظت از شخصیتهای مختلف، هم میدونم شخصیت کیه، هم میدونم نظام چیه؛ اما اوضاع خیلی فرق کرده!.... حیدر نه اولین نفره، نه آخریش؛ چشماتونو باز کنید...میترسم از اون روزی که این کشتی سوراخ بشه..."
و تردید حیدر رنگ خطری بود برای نظام...
و امروز آدمهایی که سیاهی لشکر جناحهای مختلفند چقدر با اطمینان برچسب آن جناح را حمل می‌کنند؟ تردید زنگ خطر است...
۱ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۱
افرا

پیش آمده فیلمی را ببینی، کتابی را بخوانی و حس کنی بخشی از زندگی آدمی انگار با الهام یا تأثیر از آن شکل گرفته و رقم خورده؟ مثلاً فکر کنی آدمی عاشق شخصیت آن داستان یا فیلم شده و در دنیای واقعی وقتی کسی را شبیه او یافته خواسته که این عشق را به مرحله عینیت برساند؟

من بعد از دیدن "زندگی دوگانه ورونیکا" این حس را درمورد مقطع احساسی دوستی داشتم! نمیدانم چرا ورونیک را شبیه آنی یافتم که در جانِ آن دوست نشسته بود... و نمیدانم چر این را تصادف ندانستم! من گمان کردم او تجلی ورنیک را در آن دختر دیده بود... 

پی نوشت: موسیقی این فیلم عالی ست... عالی ... آنچنان که هویت مجزایی برای خودش جدای از فیلم نزد مخاطب پیدا میکند...

۲ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۰
افرا

هر کتابی که  به رنج صاحب قلمش نگاشته شده در طول زمان بر زندگی بسیاری سایه می اندازد و تأثیر میگذارد... بیهوده نیست نوشتنها، بیهوده نیست ساختنها... و فیلم "ساعتها"1 چنین روایتی است از «خانم دلووی» ویرجینیا وولف که از دل رنجهای ذهنی نویسنده برآمده، جلو آمده و زیر نگاه زنی که احساس پوچی میکند ورق خورده و بر زندگی اش تأثیر گذاشته ... و جلوتر آمده و کلماتش بر زبان و رابطه احساسی و انسانی دو آدم جاری شده....

آسودگی کاذب! کلمه ای که بر زبان کلاریسا جاری شد برای بیان احساس خوشبختی ای که یک بار و یک لحظه بر وجودش نشست و دیگر پس از آن چیزی جز آسودگی کاذب نصیبش نشد: "اون صبح رو به یاد دارم.حس وقوع اتفاقی وجود داشت... با خودم فک میکردم این آغاز خوشبختیه. از همین جا آغاز میشه و مطمئنا بیشتر هم خواهد شد. .... هیچ وقت برام اتفاق نیفتاد! اون آغاز نبود. اون خوشبختی بود. فقط همون لحظه بود..." حسی که بسیاری ممکن است داشته باشند، یک لحظه: اوج خوشبختی ... و پس از آن به تحلیل رفتن هر آن حس عمیقی که میتوانست آدمی را بال و پر پرواز دهد...

و در آن لحظه پوچی ممکن است دو فکر یا تصمیم سراغ آدم بیاید... یکی اینکه فکر کنی "آیا تسلی بخش نیست که تصور کنی مرگ پایان همه چیزه؟ it is possible to die..." و دیگر اینکه برای دیگری زنده بمانی.. برای انکه کسی را خوشحال نگه داری...

میتوانی در سکوت خود خوشحال باشی، اما نمیتوانی با دوری از زندگی به آرامش برسی...

آنکه می‌میرد شاعر است! فرد رویاگرد... یکی باید بمیرد تا بقیه قدر زندگی را بدانند. این نوعی تضاد است

"دیدن زندگی رودررو... و شناختنش ببرای آنچه که هست و سرانجام شناختن ان. دوست داشتنش برای آنچه که هست و سپس دور ریختن آن..." در این جملات انتهایی ویرجینیا وولف همین نهفته است که تا آنچه که باید را از ندگی نشناخته‌ایم و درک نکرده‌ایم نباید دورش بریزیم...


بازی و البته گریم نیکول کیدمن در این فیلم عالیست، سکانس ایستگاه قطار بهترین نقش آفرینی اش در این فیلم بود برای من... مریل استریپ عالی است، مخصوصا سکانس دلهره اش در آشپزخانه... و جولین مور هم به زیبایی نقش زنی که باجود دارا بودن تمام معیارهای خوشبختی یک زن، باز با احساس عمیق و آزاردهنده پوچی لحظه هایش را میگذراند...

موسیقی فیلم بسیار و بسیار و بسیار شنیدنی است، و در خلق آغاز زیبای فیلم و همینطور پیش رفتن جریان فیلم جایگاه بارز و مخصوص به خودی داشت. 

این فیلم را باید دید.. و بارها و بارها مرورش کرد.


1- فیلم ساعتها محصول سال 2002 به کارگردانی استیون دالدری


۱ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۸
افرا

سنجاقهای مشکی را از لابلای موهایم در می آورم که به جای هرگونه کلیپس و کش و این چیزها وظیفه دارند موهایم را پشت سرم حلقه کنند تا این حجم مو عین قوز از زیر مقنعه دیده نشود!!! خسته ام! خستگی بی نتیجه خستگی را مضاعف میکند وقتی میبینی دستاوردی به بار نیاورده ای اما خمیده و زار شده ای!!! هیچ چیز نخواندم، هیچ چیز ننوشتم، به هیچ چیز فکر نکردم، و فقط برای پایان شبم برنامه دیدن یک فیلم ریختم و بعد تلاش کنم یک سره تا هفت بخوابم!!! 

و به خودم یادآوری کردم در این آخرین فصل 95 قرار داشتم به چه چیزهایی سامان بدهم و به خودم تلنگر زدم که بعد این استراحت و فراغت چندساعته به پا خیزم!!!!!! 


۳ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۲
افرا

یک مسابقه ای در تلویزیون پخش میشود به اسم خانه ما. چندتا خانواده با تعداد افراد برابر انتخاب میشوند و پانصدهزارتومان پول برای خرج یک ماهشان در اختیارشان قرار میگیرد. همه چیز در حالت صفر قرار میگیرد. استفاده از مواد غذایی، و آذوقه های موجود در خانه، پول و پس انداز جانبی ممنوع میشود. کنترهای اب و برق و گاز چک میشود، بنزین تخلیه میشود و.... باید بتوانند علاوه بر مدیریت هزینه های این یک ماه، در انتها پس انداز نیز داشته باشند. خساست به خرج دادن امتیاز منفی دارد، باید مهمانی بدهند، به گردش بروند، باید بتوانند یک روز با قطعی آب و یه دبه بیست لیتری آب سر کنند و الی آخر.... به نظرم حساس کردن نگاهها به این مسائل برای جامعه امروز ما بسیار مفید است. به اطراف که نگاه میکنم آدمهایی را میبینم که دوراندیشی خود را از دست داده اند، همه درگیر زرق و برق صرفند! یکی خانه خودش را میفروشد و پولش را به طور کامل به رهن یک خانه میدهد که شیکتر باشد، بدون اهمیت اینکه بعد از این چه خواهد کرد... طرف مستأجر است و چنان هزینه های اعیانی میکند که انگار چیزی به اسم پیشرفت اقتصادی و امکان ارتقای سطح سرمایه وجود ندارد! به قول دوستی کسی دیگر در طبقه خودش زندگی نمیکند، مارک ها بر تن و در دست هر قشر آدمی وجود دارد، کارگر خانگی داشتن در خیلی خانه ها حتی خانه ی یک زن و شوهر جوان هم باب شده است و الی آخر ... اینها همه تا جایی که گذران زندگی را برایشان سخت نکند و به بن بست نرساندشان مایه حساسیت را فراهم نمیکنند. اما از آنجایی که ادمهایی پا میگذارند در یک راه یک شبه برای پیمودن مسیری صدساله است که بالاخره جایی زمین میخورند! مثل همین دو موردی که در روزهای اخیر با خانواده ام مواجه شده اند. هردو آدمهای شاغل با شغلی ثابت و آبرومند و حقوق مکفی ... ام ابدون سرمایه قابل توجه که هر کدام بی گدار به آبی زده اند که برایشان بدهی میلیاردی به بار آورده! یکی با چهل سال سن و فوق لیسانس اقتصاد! و بیست سال اشتغال در آموزش و پرورش و یک و نیم میلیارد بدهی... دستش به دهان خودش میرسید پیش از آن و زندگی آبرومندی داشت اما گلیمی را پهن کرد که از خانه خود و پدرش بزرگتر بود و حالا پرش دوره افتاده برای کمک گرفتن برای آزادی پسرش... پسری که در این شرایط بحرانی، همسرش هم تقاضای مهریه کرده که از این فروپاشی سرمایه دستش خالی نماند!!!

آن یکی هنوز به بن بست قطعی نرسیده، اما یک نگرانی دسته جمعی خانواده اش را درگیرد کرده که پنج میلیارد بدهی و پاساژی که هنوز تکمیل نشده و واحدهایش هم به فروش نرفته چطور به سرانجام میرسد... 

یک مثل قدیمی را بعضی وقتها قدیمیها میگویند: یک سال بخور نون و تره! صدسال بخور نون و کره.... ولی حالا عصر رنگ باختن ضرب المثل هاست و همین میشود که این همه آشفتگی در زندگیها موج میزند!

۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۶
افرا

ساعتش را هشت دقیقه جلو کشید!!! اما دیگر دیر بود... هشت دقیقه تأخیر کار خودش را کرد... او رفته بود...  تنبیه این تأخیر، رفتن او بود... و اینک با عقربه های ساعت خود را می فریبفت که به موقع سر قرارها برسد... اما دیگر اویی در کار نبود... جایی که نباید دیر رسید و به مکافاتش باید تنهایی را به جان می‌خرید...



پ.ن: از خواب میپرد! ساعت را نگاه میکند... نفسی میکشد... ساعت را جلو میکشد تا روزی "او" را از دست ندهد... اویی که خودش هنوز به دست نیامده!

۲ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۹
افرا
اولین گام در درمان یک درد، شناختن اون درده، منظورم صرفا علم به وجودش نیست، اینکه بدونی این چه دردیه، از چه جنسیه، ناشی از چیه... شناختش مساوی میشه با درمانش، مثل خط سرخ کوچکی که روی ساق دستم بود و تا مدتها فکر میکردم حتما حین آشپزی خورده به لبه قابلمه و سوخته... اما وقتی فهمیدم یه جور اگزمای کوچیکه با یه پماد موضعی توی دو مرحله رفع شد!
حرفم حرف درد جسمی نیست فقط... گاهی آدم دچار اختلالات روحی میشه. اولین چیزی که باید بدونیم اینه که دچار شدن به این اختلالات یه مسئله طبیعیه و مثل سرماخوردگی و حساسیت هرآدمی ممکنه گاهی در فواصل زمانی و شرایط مختلف دچارش بشه. مشکل ما آدما اینه که سخت وجود اختلالات روحی رو قبول میکنیم. غافل از اینکه وقتی وجودش رو بپذیریم، رفعش چندان سخت نیست!
خب این کابوسهایی که اخیرا بهش دچار شده بودم، یه نگرانی بود که در قالب تصاویری که انگار وجود واقعی خواهد داشت مثل یک پیشگویی قریب الوقوع در ذهنم تکرار میشد و بیقرارم میکرد. هرچه سعی میکردم با منطقم به حنگ این خیالات واهی و آزاردهنده برم از پسش بر نمیومدم! نتیجه اینکه در بیداری کابوس میدیدم و در خواب میمردم! این مسئله رو با یه دوست روانشناس به صورت پیام در میون گذاشتم. و صرفاً با آشنایی با کلیدواژه طرحواره ناقص ذهنی رفتم و در موردش کمی سرچ و مطالعه کردم، ریشه این نگرانی در واقع در تجربه تلخ و غم انگیزی بود که دوسال پیش با خانواده م از سر گذرونده بودیم و آسیب زیادی به شخص من زد. به واقع باید بگم از وقتی جنس حس و حالمو فهمیدم آروم گرفتم و تصاویر محو شدن! 
این تصاویر اونقدر وحشت آور بود که وقتی با دوستانم در حال تماشای فیلم بودم و وضعیتی مشابه کابوسهام در فیلم دیدم چشممو از پرده دزدیدم و به زور تونستم خودمو تو اتاق نمایش فیلم نگه دارم! وقتی دوباره شب بعد فیلمی رو در تنهایی خودم داشتم میدیدم و یه نشونه شبیه نشونه های کابوس دیدم دوباره وحشت کردم... در هر فیلم و کتاب و موضوعی که سرراهم قرار میگرفت انگار نشانه ای وجود داشت برای تثبیت وقوع اون حادثه ... اما حالا باید بگم از شرشون خلاص شدم! دروغین بودنشون انگار برای ناخودآگاهم روشن شده و دستش رو شده! 
سهل نگیریم حس و حال منفیمون رو... باید به داد خودمون برسیم، قبل از اینکه بین وحشت های زندگی مسخ بشیم!
۳ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۷
افرا

طرحواره، هسته اصلی باورهای انسان است.تجربیات دوران کودکی و زندگی باعث شکل گیری طرحواره در ذهن افراد می شود؛ یعنی همان قالب فکری ما و آن چه به وسیله آن دنیا را می بینیم و مسائل را حلاجی می کنیم، رفتار دیگران را معنا می کنیم و به اتفاقاتی که پیرامون ما رخ می دهد، بار معنایی می دهیم. طرحواره ها یک سری جملات خبری غیرمشروط است که درباره زندگی، محیط پیرامون و روابط با دیگران آنها را باور داریم و در همین قالب فکری می مانیم. به عنوان مثال کودکی را تصور کنید که پدر سختگیری دارد که در بیشتر موارد از فرزندش راضی نیست. وی در طول زمان می اندیشد، ایرادی دارد که قابل رفع نیست برای همین هرگز پدرش از او راضی نیست. به این ترتیب طرحواره نقص در ذهن وی شکل می گیرد و با همین تفکر وارد دنیای بزرگسالی یا زندگی مشترک می شود. انسان با ۳شیوه با طرحواره های منفی که در ذهن دارد، روبه رو می شود؛ گاهی تسلیم می شود گاهی به اجتناب و گاهی به جبران افراطی رو می آورد. طرحواره ها به خودی خود فعال نیست بلکه در موقعیت های مختلف ظاهر می شود.

 «طرح‌واره‌ها الگوها یا درون مایه‌های فراگیر و عمیقی هستند، از خاطرات، هیجانات و احساسات بدنی تشکیل شده اند . در دوران کودکی یا نوجوانی شکل گرفته اند، در سیر زندگی تداوم دارند، درباره رابطهٔ خود با دیگران هستند، به شدت ناکارآمدند و برای بقایشان می جنگند با اینکه فرد می داند طرحواره منجر به ناراحتی او می شود . ولی با آن احساس راحتی می کند که این باعث می شود فرد به این نتیجه برسد که طرحواره اش درست است» (یانگ، ۱۳۸۶، ص ۳۰) 

طرحواره ها فراتر از یک باورند آنها ما را برای مقوله بندی اطلاعات و پیش بینی رخدادها توانا می سازند. یک طرحواره در برگیرنده مجموعه ای از خاطرات، هیجانها، حس های بدنی و شناختارهاست. ویژگی مقاوم بودن و سخت جانی طرحواره ها آنها را در صدر فهرست چالشهای کسانی می گذارد که در حرفه شان با ” تغییر ” سر و کار دارند..

پی‌نوشت: خاطرات تلخ، ناکامی ها و بدبیاری ها کابوس به بار می آورند... میشوند طرحواره! برای پیش بینی وقایع پیش رو که تلخ جلوه شان دهند، که انتظار را زهر کنند...



۱ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
افرا
دچار آمده بود به کابوسی در بیداری... با چشمان باز در خیال سفر میکرد! اما نه خیالی رویاگونه، خیالی پر از واهمه، پر از دلهره... هرچه پس میزد این ابر تیره کابوس را، باز میخزید در خیالش، و بیداری اش را آکنده میکرد از دلهره! وامیداشتش که به انتظار بنشیند لحظه وقوع حادثه را، اتفاق شومی را که در خیال قرار بود انتظار شیرینی روزهای پیش رو را وارونه کند ... و زهر کند کامی را که به وعده عسل گشوده میشد... در هرچه میدید و میشنید انگار نشانه ای، مدرکی می یافت در تأیید این کابوس. در هربار تکرار کابوس، میکوشید بی اعتنایی کند تا راحتش بگذارد... اما دمی بعد باز سراغش می آمد... ول کن ماجرا نبود... 
"حرمان" یعنی همین. یعنی بی بهرگی از لذتی که تنها دلخوشی اکنون است برای جبران ناکامیهای پیشین ... اما به جای دلخوشی به انتظار و آینده، دلهره قلب را به یغما برده باشد...
کاش انتظارها به سلامت سر برسند و کابوس ها را شکست بدهند...
راهی هست که این کابوسهای بیداری، این تصاویر پر از واهمه را ذهن زدود؟ 
۱ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۳
افرا

هر نفسی که بیرون می‌دهی دیگری فرومی‌کشد و هر نفسی که دیگری برون می‌دهد دیگری‌های دیگری فرو می‌کشند... هوای جهان نفس‌های ماست! که با یکدیگر به اشتراک می‌گذاریم و جانِ هم را احیا می‌کنیم...

و چطور می‌شود که چشم بپوشیم به این همه نزدیکی خود و دیگری‌هایی که در حال عبورند!

حواس‌مان به هم باشد ....

ما جانِ همیم...

۱ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۷
افرا

بار سفر می‌بندی، سفری همیشگی در ذهنت، که یک جا نمانی! که پایت بند هیچ کجا نشود و دلت... 

در حال گذری... ناگاه، نگاهی نگهت می‌دارد! صدایی برت می‌گرداند، لبخندی ماندنی‌ات میکند...

۰ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۲
افرا

قرن 21، هزاره سوم! عصر آزادی های جنسی! این چند وقته هم فیلمهای روز را دیده ام، و هم فیلمهای قرن بیستی! خب باید بگویم نجابت و وقار گذشته ها مرا بیشتر به خود میکشاند! وقتی ناگهان از یک فیلم سالهای 1940 پرت میشوم به یک فیلم بی پرده 2015 با خودم فکر میکنم دراین سالها چه شده که جلوه های عشق از نرمی و نوازش رسیده به حرکات وحشیانه! چه شده که جنس بوسه ها این همه تغییر کرده و مهمتر از همه چه شده که این همه سعی میشود در شخصی ترین مسائل انسانها الگوسازی شود! وقتی فیلمی میبینم که به واقع از دغدغه نویسنده و کارگردانش حالم بد میشود، از آن بازیگرهایی که چنین صحنه هایی می آفرینند حالم بد میشود و بلافاصله میروم فیلم را پاک میکنم، به حرف و دردودل دوستی فکر میکنم که میگفت همسرش به دیدن سبک خاصی از فیلمها و خودارضایی گه گاه تمایل دارد و از این موضوع دلگیر بود! فکر میکنم که چه میشود که آدمی که کسی رابی محدودیت در کنارش دارد همچنان جذب تصاویر مصنوعی فیلمهایی میشود که معلوم نیست ساخته و پرداخته چه روح و روانی هستند! من آدم محدودی نیستم که فیلمی را که میخواهم ببینم بخاطر صحنه هایش صرف نظر کنم. اما اگر فیلمی که از پیش با آن آشنایی ندارم را شروع کنم و تا جایی پیش بروم و ببینم دغدغه و تمرکزش بر چیزی است که در نظر من پرداختن به آن در این حد بی پردگی وقیحانه است بلافاصله از ادامه دادنش اجتناب میکنم و ترجیح میدهم بروم جنگ و صلح سه ساعته را ببینم و کیف کنم از ابروهای نجیب! از لباسهای اصیل! از نوازشهای لطیف! از دغدغه های عظیم! 

میدانی از اینکه سیر زمانی آدمها را به سمتی برده که کشش نجابت جای خود را به کشش اغواگری سپرده تعجب میکنم! از اینکه این همه مدل سازی صورت گرفته تا آدمها مثل کالا با هم رفتار کنند و از عشق دستاوردی جز تماس بدنها در ذهنشان نگنجد! از اینها خنده ام میگیرد! از اینکه دختری از دوستش راهنمایی بخواهد که "باید" برای اولین باری که بعد از محرمیت همسرش قدم به حریم اتاقش میگذارد چه کند تعجب میکنم! وقتی شاهد این دغدغه بودم به او گفتم که خودش را به هرچه پیش می آید بسپرد و خودش باشد! نه دنباله روی دوست دیگرمان! اگر آن باشد که دیگر آنها چه فرقی با هم دارند؟؟ غیر از این چیز دیگری هم البته در مورد این آدم ذهنم را مشغول کرد! ترس از دلزدگی! چیزی که با دیدن وصالهای نافرجام و بی ثبات خیلی ها به آن دچار آمده اند... مثل قشر سنتی و مذهبی مان نمیخواهم بگویم نباید دید! یا مثلا "ماهواره آفت روابط خانوادگی است" اما میخواهم بگویم وقتی هوشمندانه با زوایای مختلف دنیای جدید مواجه نشویم، کاملا ناخودآگاه و ناخواسته به زوال فرهنگ و احساس و عشق عقل دچار می آییم.

در هرحال تصمیم گرفته ام تهِ فیلمهای قدیمی را درآورم... بی خیال اینکه این سالها چه کسانی اسکار میگیرند، کن می گیرند، فیلم بازها از چه فیلمهای جدیدی حرف میزنند و ...... 

کاش دنیا برمیگشت به همان زمان ظواهر اصیل و نجیب... بی پردگی ها دلزدگی می آورند!

۵ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۸
افرا

-میدونی تو چته؟ تو ترسویی. جرأت نداری. تو از این می‌ترسی که بگی زندگی یک حقیقته...

مردم عاشق می‌شن

مردم به هم تعلق دارن

چون این تنها راهیه که بشه خوشبخت شد. تو به خودت بگو روح آزاد، یه چیز وحشی...

تو از این میترسی که کسی تو رو توی قفس کنه

خب عزیزم تو همین الان تو قفسی

خودت ساختیش و محدود به جایی هم نیست

هرجایی که بری اون هست

چون هیچ فایده ای نداره که فرار کنی

آخرش می‌فهمی که داری از خودت فرار می‌کنی...


صبحانه در تیفانی- 1961

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۱
افرا

گاهی آدم چیزی میگه یا نظری در مورد خودش میشنوه که باعث میشه در لحظه خودش رو خیلی دوس داشته باشه و بخواد خودشو بغل بگیره...: 

+سطح احساسی روابط آدم ها الگو بردار نیست. بهتره آدمها تجربه روابط احساسیشون رو به اتفاق بسپرند تا پیروی از یک الگو. آدمها و شرایط، مشابه هم نیستند که بشه اصول و روشهای یکسانی رو برای روابط شخصیشون توصیه کرد. دنیا به تفاوتشه که قشنگه ... اگر همه آدمها قرار بود مشابه هم رفتار کنند دیگه عشق و کشش محبت معنا نداشت، چون یکی با دیگری فرقی نداشت، هرکس همون رفتار و اعمال احساسی رو ارائه میده که دیگری میده ...بنابراین خود را به دست زمان و اتفاق بسپرید....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-عکس پروفایلت خیلی زیباست و هنرمندانه و اینکه از آن پرتره هایی که خوانش شخصیت رو در اون خوب میشه داشت. به جز نشانه های تصویری عیان که نشان از علاقه و گرایش به سنت و هنر و ادبیات و موسیقی و گذشته هست نشانه های دیگری مثل زبان بدن و زاویه نگاه که اهل تفکر بودن رو انتقال میده و حالت  دستها که نوعی نازک اندیشی زنانه دارد وحتی آن لبخند در حال شکفتن پر از شور و عشق است و نماد یک انرژی ابتدایی برای یک مسیر پرو پیمون و غنی هست. و کلی خوانش دیگر...


پ.ن: من حرف نویس خوبی ام! اما حرف بگوی خوبی..... لزوماً نه! 

.

.

امیدوارم روابطتتان در تمام سطوح و با هر جنسی به سمت تعالی و بهتر شدن و نزدیکی و صمیمت پیش برود نه دوری و سردی! من اینچنینم که در رسمی ترین روابطم هم که تغییر منفی ای احساس میکنم دنبال تقصیر و کوتاهی و اشکالی در خودم میگردم! احساس گناهی انگار با من است که خیال میکنم رنجانده امش... 

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
افرا

کاش میشد از هوا عکس گرفت، کاش می‌شد از عطر عکس گرفت، کاش می‌شد از حسی که دیده نمی‌شود عکس انداخت، کاش میشد برای روزهای دوری همه آنچه بودنی را عزیز کرده بود را ثبت کرد ... بودن را نه صورت عزیز میکند، نه صدا و لمس.. همه ش عطر است و حس است و هوا... دیدنی نیست. همه آنچه باید بماند همین حسی ست که در کلام نمیگنجد، حتی اگر تمام یادگاریها را سمسار با خودش ببرد... همه آنچه باید بماند میماند، اما برای آنکه همه آن نادیدنی ها را نفس کشیده نه آنکه نمیداندشان... و چه تلخ است "چیزهایی هست که نمیدانی"ها! گاه نمیشود گفت، گاه نمیشود نوشت، گاه نمیشود نشان داد.... میرسی به اینکه معصومیتش به همین است که نگفته بماند، وقتی نمیشود عکسش را نشان داد و ثابت کرد چه هوایی را نفس کشیده ای، چه عطری را به جان فرو دادی، چه حسی نوازشت کرده است.... فقط هستند! بسیارند کسانی که چیزهایی را نمیدانند... 


«دورترین فاصله در دنیا،

حتی فاصله‌ی مرگ و زندگی نیست.

فاصله‌ی من است با تو

وقتی روبرویت ایستاده‌ام

و دوستت دارم،

بی آنکه تو بدانی.»     (رابیندرانات تاگور)

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۹
افرا

به وضوح میلرزید. توی پنج دقیقه انتظار برای اتوبوس کلی از زندگیش گفت! از دلیل شارژ نکردن من کارت دکه روزنامه فروشی شروع کرد، از اینکه بخاطر الم شنگه شوهرش برای پول دادن سریع از خانه زده بیرون و لباس گرم برنداشته، از ضرب المثل "کلاغ که از درخت قهر کنه، هفتاد تا گردو منفعت صاحبشه" که یعنی به قول خودش مجبور است شوهرش را چاخان کند....! اما پانزده سال است با هم زن و شوهری ندارند! و رسید به سختی زندگیش. از اینکه پریشب، برای جشن شب چله ای دخترش چندمیلیون خرج کرده گفت و اینکه مهم نیست که کلی زیر قرض رفته اند، مهم این است که "آبرو" حفظ شود... قرض را ذره ذره میشود داد ولی حرف مردم را نمیشود جمع کرد!...

سپیده توی جشن نامزدی و شب یلدای دوستمان از میزش عکس میگرفت که برای جشن خودش به کار ببردشان! کلی هم غصه میخورد که که پدرش نمیخواهد برایش جشن نامزدی بگیرد!

مرضیه به امین جواب مثبت داده بود، بیخیال موها و ابروهای سفیدش! کلی هم دوتایی شاد بودند توی جشنشان. آنها هم شب چله ای گرفته بودند. بابای مرضیه ورشکسته شده! جشنشان را هم توی خانه مادربزرگش گرفتند. اما آبرومند بود! لباس و آرایش و آتلیه و تزئین میز و شام و پذیرایی و ....

شب یلدای ما مثل همیشه به جمع کوچک خودمان خلاصه بود، بدون تجملات خاصی، یا بدون سنت کرسی و سینی مسی و پدربزرگ و مادربزرگی کنارش... از گذشته ها تعریف کردند کمی، از اینکه جشنهای چندشبانه روزی قدیمها چطور بوده! از اینکه یک روزش صرف هیزم جمع کردن میشده، یک روزش نان پختن زنها، یک روزش خرد کردن قند، گردو شکستن و .... همه جمع میشدند و هیئتی وار تدارک جشن میدیدند و با هم پایکوبی میکرده اند، ساز و دهل هم در تمامی این مراحل به راه بوده، همدیگر را درک میکردند، آنی را که نداشته یاری میکردند، طرف میدانسته فلانی قندشکن ندارد مثلاً، نگفته با خودش میبرده، فانوس میبردند... همه ملزم به تقلید از هم نبوده اند. قوتی میگفتند صدای شادیشان تا هفت کوچه آنطرفتر میرفته، خب آن هفت کوچه خالی بوده! همه در جشن بوده اند، نه مثل حالا که طرف زندگیش را فروخته رفته یک محله دیگر با پول خانه اش خانه دیگری رهن کرده و مجالس هم اگر در باغ برگزار شوند که تا ده کوچه آنطرف تر مردم را بیخواب میکند!

دوستی یک بار سر واسطه شدن پدرم برای تخفیف گرفتن برگزاری جشن عروسی در باغسرایی کلی چک و چانه میزد، برای کسی که دچار مشکل مالی بود اما حتما میخواست جشن فرزندش را در باغ بگیرد تا آبرویش نرود! 

میدانی شادیها آن قدیمترها شادی بودند واقعا! اسباب استرس نبوده اند. اسباب خودنمایی نبوده اند. اسباب تقلید نبوده اند. آدمها در طبقه خودشان بوده اند. بدون تلاش برای اینکه خود را در طبقه ای دیگر جا بزنند. نه مثل حالا که گوشی موبایل و مارک لباس و ظاهر خانه و ماشین نشان دهنده سطح زندگی واقعی هیچ کس نیست. از همان بدو وصلت هردو خانواده شروع میکنند به تظاهر، از دسرهایی که در جلسه خاستگاری سرو میکنند تا باقی جوانب مهمانیها... 


پی نوشت: سعی کردم از پدر نی زدن را یاد بگیرم، اما هرچه در این نی فوت کردم دریغ از یک نوا که از انتهای نی خارج شود! نفسم بند آمد بیخیالش شدم. بروم پی کشف استعدادی دیگر! 

۱ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۸
افرا