دارم میروم
و دوست دارم فکر کنم کسی دلش برایم تنگ میشود
که هر بار چمدانم را باز و بسته کنم، کسی هست دلش بلرزد
کسی دعا کند ساعتِ این هوس همین امشب بخوابد
دعا کند یک بارِ دیگر جا بمانم
جا بمانم از خودم
از این سفرهای نابهنگام
از این بدرودهای پر درد و خاموش
دعا کند گذر نامه ام اعتباری نداشته باشد
دعا کند خودم، برای این سرزمین اعتباری نداشته باشم
که سربازی جلویم را بگیرد و بگوید آخرِ خط همین جاست
دارم میروم
فرار از بی کسی به بی کسی
از بی آغوشی به بی آغوشی
از تنهایی به تاریکی
از تاریکی به تنهایی
از خالیِ روزها به روزهای خالی
دارم میروم
و میدانم دلم برای هر ذره ی این خاک تنگ میشود
گریزِ ناگزیر از این مرز به یک خاکِ بیگانه
گریزِ مکرر خودم از خودم ... به یک دیوانه
نیکی فیروزکوهی
۴ نظر
۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۸