دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ....
فهمیده ام که تنهایی چه عادت خوبی شده برایم و بیتابی این روزهایم دلیلش سلب این تنهایی ست ......
سابق بر این فرصت تنهایی زیاد دست میداد... یک بار گفتی نمیدانی اگر اینجا بودی توی یکی ازاین فرصتهای تنهایی به خودت اجازه میدادی بیایی پیشم یا نه؟
خودمان را دوست دارم با این طرز برخوردمان....
من دلم میخواست مثلا تو بودی و می آمدی و یک شال رنگ آسمان روی سرم می انداختم با یک بلوز گشاد سفید ..... برایت کیک می پختم و چای دم میکردم .... مثلا فصل بهار بود و باغ پر از گل .... چند شاخه رز سفید میچیدم از باغچه و توی گلدان میگذاشتم .... چند برگی هم گل محمدی توی چای میریختم... چای میخوردیم باطعم شجریان! مثلا آلبوم درخیال را..... و سکوت پرهیاهویی که وصفش میکردی را در آن فرصت می ساختیم ....
کتابخانه را نگاه میکردی و میگفتی چه خوب است که کتاب میخوانی.... میگفتم هوا قشنگ است ... بیا باغ را نشانت بدهم ... و با هم صدمتر طول را بکنیم دویست متر و هم قدم شویم ..... و قناری ای که اهلی درخت توت خانه ماست برایمان بخواند ..... و تو بگویی باید بروم .... و من بگویم کاش تا آخر دنیا وقت داشتیم و سکوت میکردیم و سکوت ............
و تو میفهمیدی که از توی تنهایی ما چیز بدی از آب در نمی آید ...... جز اشتیاق من برای شعر گفتن بعد رفتنت......
چه رویا بافتن خوب است ....... حالا که خلوتم بهم خورده .... همه چیز بهم خورده .... تنها اتفاق خوب همین است که فکر کنم و رویا ببافم و قلمی که دیگر مثل قبل جوهر ندارد را بزور فشار دهم تا شاید چند کلمه بچکد ... آخر این همه پرگویی اما راضی نیستم از این صفحه ......
دلم میسوزد برای رویاهایم که چه مظلومند و نگران .....
دعا کن برای رویاهایم......